58 هرجا اسبناخ بَیتی بو همونجه جَفری بیی

58

هرجا اسبناخ بَیتی بو همونجه جَفری بیی

دوشنبه بازاریا ، سه شنبه بازاریا ، چارشنبه بازاریا ، پنجشنبه بازاریا ، جمعه بازاریا ، اصلا کلاً بازاریا ، این چه حرفیه؟! برو هر جا اسنفناج گرفتی ، همونجا جفعری بگیر!

یه روز تو نزدیکی های یکی از همین بازارای محلی ، یه خانمی خیلی ناراحت و گلایه داشت و با یکی دیگه داشت درد دل می کرد که ، آره ، من از یه فروشنده خانم اسفناج گرفتم و جعفری نداشت ، رفتم که از اون خانم جعفری بگیرم ، بمن میگه اسفناجتو کجا گرفتی برو همونجا جعفریتو هم بگیر.

واقعاً باید اینجوری باشه؟! مگه تو روزیتو از کجا میگیری؟ مگه همه ما واسطه های رزق و روزی هم نیستیم؟ مگه خداوند که بتو روزی میده منّتت میکنه؟ خیلی این حرفتون غیر اخلاقی و بی انصافی هست.

تو یه بازاری خوب نیستی. تو ، بازار خرید و فروش کالا و محصولاتو ، کردی جای انتقام گیری از این و اون.

مگه تو ، همه محصولات مشتریا رو داری؟

خُب یکی از تو یه چیزی میخره و یه چیز دیگه رو نداری ، وقتی مشتری رفت از یکی دیگه گرفت ، اون باید بگه برو از همون بگیر؟.

حالا اگه کل بازار با این فرهنگ انتقامجویی و بی اخلاقی با مشتریا رفتار کنن ، دیگه کسی میتونه وارد بازار بشه؟

چرا با این حرفت ، چهره کریه از خودت میسازی؟ من یه مغازه میرم پنیر میگرم از اون یکیم مرغانه میگیرم.

هرجا میلم کشید میرم خریدامو از اونجا می کنم. چرا حرفه ای رفتار نمیکنین؟ حالا یه کار خدا افتاد دست تو ؛ اینجوری پاسخگویی؟ با منّت ، با بدرفتاری ، و با انتقامجویی و کینه و حسادت؟! آره؟

داداش دوستم موقع زن گرفتنش بود ، رفت پیش پدرش و مِلّایی نشست و گفت ، پدر جان ، موقع زن گرفتنم هست و برایم یه دست و پایی بکن.

پدرش در جوابش میگه ، برو هر جا خاروندی خوردی همونجام زوز بکش!

که چی؟ مثلا پسره داشت برا خودش کار می کرد. پسره هم گفت باشه میرم همونجا زوز میکشم. رفت و برا خودش یه زندگی تشکیل داد در حد لالیگا.

پدرش طوری شد که باش نیازمند شد. گفت پسر بدادم برس. پسره هم گفت ، پدرجان من مشغول زوز کشیدنم فرصت ندارم. ولی دم پسره گرم ، بازم می گفت پدرمه و بکمکش رسید.

اّما این حرفا و این کارا اصلاً درست نیست. یه کار خدا که انجامش به عهده شما واگذار شد ، خوب انجامش بدین. بی منّت و با گشاده رویی. اینجوری هم خلق خدا راضی تره و هم خودِ خدا.

اون خانمه نیازشو و این پسره هم زنشو گرفتن. امّا شما که این حرفو میزنی منفور میشی. نام بد از خودت میذاری.

بگین به این جور آدما بگین که رفتارشون غیر حرفه ای و غیر انسانیه. حتی تا جایی که من اطلاع دارم در دوران غار نشینی و دوران پارینه سنگی هم انسانهای نخستین چنین چیزایی نمیگفتن!. حتی من از رئیس پریمات ها ، انسانهای ما قبل تاریخ هم سوال کردم ، گفتن ، نه ، اصلاً در قبایل ما این صحبت ها نبود. و خیلیم خندید وقتی ما گفتیم در محل ما در قرن اتم برخی فروشنده ها با مشتریا اینجوری برخورد میکنن. بیچاره چقدر از خنده غش کرد!. و تازه آرزو کرد که ای کاش شما هم یه پریمات بودین و به قبیله ما میومدین و اسبناچ میگرفتین و از قبیله دیگه گوسپند و انوقت میدیدین که ما اصلا اینجوری نیستیم.

یاد بگیرین آدمای ماقبل تاریخ هم بچه های فهمیده ای بودن و با هم مهربون بودن. اونوقت شما داری میگی برو هر جا اسبناخ گرفتی همونجا جفری بخر...

جان مادرت درست نمیگم؟ 

57 اِسمال باریک اندام

57

اِسمال باریک اندام

به حال فعلیتون نگاه کنین ، اگه زور دارین به بی زورا زور نگین ؛ اگه پول دارین به بی پولا فخر نروشین ، اگه خوشتیپین برا بی خوشتیپا کلاس نرین.

خلاصه اینکه حواستون باشه ، اگه کلاً از یه امکاناتی برخوردارین به دیگران کمک کنین نه اینکه از این امکانات و فرصتا سوء استفاده کنین و بخواین به دیگران به مدل های گوناگون زور بگین و سرشونو کلاه بذارین. خلاصه گفتم که حواستون جمع باشه.

دوران ابتدایی تو روستای ییلاقی ما یه آق معلم داشتیم که به همکلاسی ما که اسمش اسماعیل بود میگفت ، اِسمال.

اسمال بیشتر وقتا بنده خدا بخاطر ضعف جسمانیش مریض احوال بود. خیلیم لاغر اندام بود. این آق معلمم یه روز باش گفت ، اسمال چقدر لاغر و باریک اندامی!. از این روز به بعد ، سرش اسم موند به اسمال باریک اندام.

از طرفی یه همکلاسی دیگه هم داشتیم که اسمش ابراهیم بود. این آق معلم ابراهیمو که هروقت می خواست صدا کنه ، می گفت ، ابرام. این آق ابرام یکم هیکل بزرگی داشت و از سایر همکلاسیا ، درشت تر و زور دار تر بود. آق ابرام هم تا می تونس از این زورش نهایت استفاده رو میکرد در جهت اذیت و آزار بچه های همکلاسی بخصوص اسمال بیچاره که الان دیگه شده بود اسمال باریک اندام. بخاطر همین ، بازم آق معلمم یه روز که آق ابرام خیلی دیگه زده بود به سیم آخر اذیت و آزار ، باش گفت پسر تو چقد قلچماقی؟!.

از اون روز به بعد ، ابرام یه پسوندی گرفت و اسمش موند به ابرام قلچماق. در این دوران مدرسه این ابرام قلچماق آی اذیت کرد بچه ها رو آی آذیت کرد. گاهی هم سر این اسمال باریک اندام بیچاره با آن وضع مذاجیش آی بلا می آورد...

سال ها گذشت ، ابتدیی تموم شد و راهنمایی و تا رسیدیم به دبیرستان. بعضی از بچه ها ترک تحصیل می کردن و برخی دیگر هم برای ادامه تحصیل مجبور بودن به شهر برن. از اونجایی که فاصله ییلاق ما تا شهر زیاد بود ، امکان رفت و آمد نبود و یه اتاقی تو منزل یه شهری اجاره می کردن و ادامه تحصیل می دادن.

ابرام قلچماق با اون قلچماقیش ترک تحصیل کرد و رفت پی کار و زندگی در همون روستا و اسمال باریک اندام هم بیشتر بخاطر اینکه هم درسشو ادامه بده و هم در شهر اگه مریض مِلا شد دم دست دکتر باشه رفت شهر. یک دو سالی زیاد ازش خبری نبود. اسمال باریک اندامو میگم.

تو نگو اسمال وقتی رفت شهر حالش بهتر و قدشم بلند تر شد. اتاقی که اجاره کرده بود نزدیک یه باشگاه ورزشی بود. اونم باشگاه بوکس!. یه بار از سر دلتنگی برای ییلاق ، بسمت این باشگاه می ره که شاید بتونه یه مقداری با تماشای تمرین ورزشکارا هوای ییلاق از سرش بطور موقتم شده در بره. رفت و نشست یه گوشه ای و ایستاد به تماشای بوکسورها. مربی بوکس ، به تماشاچیا هم یه نیم نظری داشت. برای اینکه بدونه کیا امروز اومدن برای تماشا. تا اینکه چشمش به اسمال خودمون میفته. تو نگو اسمال گویا اندامش برای بوکس بازی خوب بود و خودش نمی دونس. مربی بوکس با یه نظر به این راز پی می بره. به اسمال در کمال ناباوری گفت که از جلسه بعد بیا اینجا تمرین. هی اسمال نانا و ونه اَره اَره ، رفت.

آقا تمرین رفتن اسمال یه طرف و از اون ور بعد از مدتی بوکسور حرفه ای شدنش یه طرف!. اسمال باریک اندام شد یک بوکسور و ایندفعه دیگه واقعا باریک اندام شد. چابک و تند و تیز عینهو ببر. یک دوسالی به همین منوال گذشت و کسیم از بروبچ ییلاق از اینکه اسمال بوکسور شد خبر نداره.

تا اینکه تو ایام نوروز اسمال میره بسمت ییلاق برای گذران تعطیلی عید. خلاصه همکلاسیا می بینن و همه هم اسمالو با همون شخصیت مدرسه ابتدایی می شناسن. اینم دیگه نمیگه که بابا من دیگه بوکسورم.

اتفاقا عروسی داود ایوضی هم افتاده بود تو همون روزای عید. یه شب که بازیگرخانه داود بود همه در یک اتاق نسبتاً بزرگ مشغول بگو بخند و ادا و اطوار در آوردن بودن. اسمال هم یه گوشه ای ایستاده بود. نوبت میدون داری ابرام قلچماق بود. ابرام قلچماق یکم قلدر بازی در آورد و برای ادامه کار ، چشمش به اسمال افتاد. برا اینکه بیشتر دیگرانو بخندونه اسمالو صدا زد که بیاد وسط. قصدش این بود که صورتشو سیاه کنه تا باعث تمسخرش بشه و بچه ها هم بخندن. اسمالو صدا زد بیاد اینجا. اسمال نرفت. وقتی دید اسمال حرفشو هیچ حساب نکرد با تندی گفت ، اسمال باریک اندام مگه بتو نگفتم که بیا اینجا؟ بعد همزمان هم اومد که دسشو بگیره و بزور ببره. یک آن اسمال یه ژستی گرفت و گفت عمو ابرام دیگه بسه این کارا. الان دیگه مدرسه ابتدایی نیس که هرچی خواستی دیگرانو اذیت کنی و زور بگی...ابرام گفت بلههههه. اسمال گفت همینکه شنیدی. بعد داشت بر می گشت به سرجاش که ابرام از پشت محکم زد به پشتش که یقه ی پیرهنشو از پشت بگیره و اینو بکشه وسط. چشمتون روز بد نبینه... اسمال هم دست رو لَس کرد و محکم زد به صورتش. اینجا بود که همگان یکباره متحیر شدن. اسمال بلافاصله به ابرام گفت یک یک. ینی تا اینجا همه چی تموم شد.

ناگهان به ابرام خیلی بر خورد. با سرعت اومد جلو که اسمالو بزنه. اسمالم یه گارد بوکس گرفت و ابرام با اون هیکل و قلچماقی اصلا نفهمید که چی شد. فقط یک دفعه متوجه شد که رو زمین افتاده و سرش گیج میزنه. تازه اینجا بود که همگان فهمیدن این اسمال از اون اسمالا دیگه نیست.خلاصه چن نفر اومدن وسط و اینا رو از هم جدا کردن. و اسمالم در آخرین لحظات به ابرام گفت که یک عمر ما رو اذیت کردی. فک نمیکردی یک چنین روزی هم از راه میرسه؟ از این لحظه بود که دیگه کلاً دنیا بر عکس شد. دیگه این اسم اسمال باریک اندام بود که لرزه می انداخت نه ابرام قلچماق.

امّا دم آق اسمال گرم ، واقعا مرد بود. از قدرتش تا اینجا که من میدونم سوء استفاده نکرد. فقط به همه سفارش می کرد که بابا یه روز ممکنه سرنوشت عوض بشه. بنا بر این به همدیگه زور نگین. همدیگرو اذیت نکنین. بزرگترا کوچکترا رو تحقیر نکنن. و خیلی از این سفارشا کرد.

البته بعدا همین اسمال باریک اندام به یک شخصیت جهانی تبدیل شد و بارها مدال های رنگارنگ جهانی رو هم گرفت. اما جوانمردیشو هیچ وقت فراموش نکرد. یه بار دیدم که اسمال عکس کلاس دومشو که اوج بیماری و باریک اندامیش بودو در کنار عکس قهرمانی آسیایش قرار داد تا همیشه یادش بمونه که کی بود و کی شد!.

اِسا ، اَره...

یادتون باشه که شمام همیشه آق بالا نمی مونین! شاید یه روزی سرنوشت یه ورقی دیگه ای براتون رقم زد! اون روزو هم در نظر داشته باشین.

درست نمیگم؟ ای ول...

56 «داستان تلخ» نمی بینی آیا؟!

56

«داستان تلخ»

نمی بینی آیا؟!

دقیقاً نمی دونم کی بود! ولی انگار چن سال پیش بود که یه داستانی خوندم به نظرم جالب بود. البته من نمی دونم که عین این داستان آیا واقعا اتفاق افتاده یا نه؟ ولی اگه کسی اینو نوشته باشه هم بازم به نظرم می تونه یه درس عبرت باشه و یه تکونی به همه مون بده.

داستان مربوط به دوران فرعون مصر بود. همه تون میدونین که ظاهرا یکی از فراعنه خوابی می بینه و این بادمجون دور بشقاب چینای خلیفه هم اینجوری تعبیرش کردن که یه پسری از بنی اسرائیل تاج و تخت شما رو بر باد میده. عجب!! واقعانم خیلی عجب...

بعد به فرعون پیشنهاد میدن که برای اینکه این اتفاق نیفته ، شما هر چی پسر از بنی اسرائیل بدنیا میادو بکشین. فرعون احمق هم اینکارو میکنه و پسرا رو می کشت و زنانشونو به بیقاری می برد.

حالا اینا نه تنها این بندگان خدا رو به کارهای اجباری می بردن ، بلکه به خودشون اجازه میدادن که بدترین رفتارها رو هم با اینا داشته باشن.

آقا یه وقتی اگه شما یه مدیری پدیری چیزی شدین مبادا با زیر دستاتون کوچکترین بدرفتاری بکنین! در آن صورت وای بر شما میشه. چون طرف حسابتون با صاحب اصلی این آدماست. ینی با خودِ خدا طرف حساب میشین. چون خداوند گفته که ما فرزندان آدم رو کرامت بخشیدیم. ینی ما آدما دونه دونمون خیلی با کرامت هستیم. پس اصلا حق نداریم کوچکترین توهین و اهانت به همدیگه بکنیم چه برسه به اینکه طرفو بزنن و بکشن و ...

باری عرض می شود که ، یکی از این خانم های بنی اسرائیل رو برده بودن برای ساخت همین اهرام ثلاثه که الان در مصر هست ، اونجا کارای سخت و طاقت فرسا انجام دادن. یه سرکارگر الندگم برای اینا گذاشته بودن که شلاق بدست ، اگه اینا کم کاری میکردنو می زد!. پناه بر خدا.

دست بر قضا این بانو حامله بود!. و حتی روزهای پایان بارداریشم بود. یه روز در حین انجام دادن کارهای سختِ بردن مصالح برای ساختن اهرام ، درد زایمان میگیره این خانومو و بچه اشو همونجا بدنیا میاره. دیگه نمی تونس تکون بخوره. اون سرکارگر الندگم تا دید خانم نشسته هست با شلاق میاد سروقتش و شروع به کتک کاری میکنه. این خانم هم مجبور میشه با هر وضعی بود بچه به بغل کارهم بکنه.

در همین حین که اینقد فشار جسمی و روحی بر خانمه وارد شد ، سرشو به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

نمی بینی آیا؟!

البته در اون داستانی که من خوندم کمی تندتر نوشته بود و من کمی تغییر دادم این قسمتشو. در اون داستان نوشته بود که وقتی سرشو به سوی آسمان بلند کرد ، خب البته میدونین که منظورش به خداوند بود گفت :

 

آیا در خوابی؟ و نمی بینی؟...

 

روزها و ماها گذشت تا اینکه حضرت موسی ع پیامبر شد و اون داستان مفصلش که بهتر از من میدونین.

کار به اونجا کشیده شد که بنی اسرائیل تصمیم گرفتن تا از سرزمین مصر بسمت آنسوی رود نیل حرکت کنند. ینی از دست ظلم و جور فرعونیان فرار کنند.

حضرت موسی ع جلو و قومش پشت سر حرکت کردند تا به ابتدای رود نیل رسیدن. از اون طرف قضیه هم ، فرعونیان متوجه شدند و به تعقیب پشت سرشان حرکت کردن تا اونارو دستگیر کنند.

وقتی به نزدیکی های بنی اسرائیل رسیدن فرمان خداوند رسید و حضرت موسی ع هم عصا را به رود نیل زد و دستور باز شدن رود را صادر کرد و رود نیل شکافته شد و بنی اسرائیل از آن عبور کردند.

سپاه فرعون هم رسید. وقتی عبور را باز شده دید ، آنها هم بی مهابا به رود زدن و حرکت کردن و وقتی هم همه کاملاً وارد نیل شدن آبهای دو طرف با تمام فشار و سرعت بهم آمد و آنها را پرس کرد و دمارشونو در آورد!...

وقتی روز شد جسد های سپاه و هدم و حشم فرعونیان بر روی آب پدیدار شد. افراد بنی اسرائیل هم از آن طرف رود ، همه مشغول تماشای آنها بودن.

یکی از کسانی که مشغول تماشای این سپاه نابود شده بر روی رود نیل بود همون خانمی بود که داستانشو گفتم. ایشون هم با حیرت و تعجب به آنها نگاه می کرد.

 

و خداوند به موسی ع گفت ، ای موسی ...

به آن بانو بگو که ما در خواب نبودیم...

بلکه ما در کمین ظالمین بودیم...

 

آره دوستان ، شاید همه این داستان عیناً وجود نداشته باشه ، امّا خودتون بهتر میدونین که مشابه اش همین الان هم داره اتفاق می فته ؛ شایدم بدترش! متاسفانه...

امّا یادتون و یاد همه مون باشه که دنیا حساب کتاب داره و الکی نیست که هرکاری دوس داری بکنی و در بری. وای بر کسانی که یک روزی ناغافل در کمین صاحب قرار بگیرن. پناه بر خدا و بیاین همه برای هم دعا کنیم که گرفتار چنین کارایی نشویم.

خدایا ، همه ما را نسبت به هم و حتی نسبت به همه موجودات مهربان و بی آزار بگردان. هر کی داره ظلم می کنه رو آگاه و هدایتش کن. آمین 

55 تاثیر حرفای بعضیا

55

تاثیر حرفای بعضیا

شمام اینجوری هسین؟ مثلا از یه سری آدمای خاصی حرف شنوی دارین؟ مام اینجوری بودیم. از پدر و مادر کمتر حرف شنوی داشتیم ، البته تو یه موردای خاصی. مثل موقعی که می خواست مثلا نصیحتمون کنه. بذا داستان خودمو بگم تا بهتر سر در بیارین.

ما یه هف هشتا برار بودیم کال تور. اینکه میگم ما کال تور بودیم ، واقعا کال تور بودیما...

داخل کله مون ، کلاً گچ ، هر چی داشتیم زور بود. ینی راحت بجای ورزا زمینو شخم می زدیم!. اینقدرم مغرور بودیم و بی آس و پاس که مارو کسر بود که پدرمون بره از این و اون ورزا بگیره که زمینو شخم کنه. این اواخر که تراکتور اومده بود باور کن جای تراکتور هم کار می کردیم.

پدر مون حالیش بود که ما باید یه اساسی نصیحت بشیم تا بخودمون بیایم. چون متوجه شده بود که ما برارا هنوز این سیستم عقلی که در هر کسی هستو هنوز فعال نکردیم و از بیخ تعطیل هست. برا همین عشق ما دعوا و زور آزمایی بود.

کله که توش عقل نباشه ، زبانی جز زور و لات و لوت بازی نمی فهمه. یه سری ادا در میارن و یه سری هم صادقانه و از روی بی عقلی مشتی هستن. ما این گروه دوم بودیم. یادمه که تازه بیل ژاپنی اومده بود. اولین چیزی که به ذهنمون رسیده بود این بود که بلند دسته اش کنیم و در دعوا کاربرد خوبی داره!. یارالعجب!!! ینی اگه کسی می گفت گفتم چه کنم کَش می افتادیم. و حسابی طرفو بیل پشت می گرفتیم.

خاطرات زیاده ، ولی پدر ، یه روز ما هف هشتا برار را جمع کرد و نشوند و گفت ، امروز یه کار مهمی با شما دارم. ما هم گفتیم در خلمتیم.

پدر گفت برید نفری یه چوب بیارین. ما هم رفتیم آوردیم ، گفت بشکنین ، شکوندیم.

دوباره گفت حالا هر کدوم چارتا چوب بیارین ، آوردیم ، بشکونین شکوندیم.

یکم بما خیره شد و به روش نیاورد. گفت برین بیل دسه بیارین ، آوردیم ، گفت بشکونین ، شکوندیم.

گفت برین میله گرد شونزده بیارین ، آوردیم ، گفت بشکونین ، شکوندیم.

گفت برین تیرآهن هیژده بیارین ، آوردیم ، گفت بشکونین ، شکوندیم.

ما خیال میکردیم که الان خوشحال میشه و میگه آفرین پسرای من. یکهو دیدیم اعصابش خُرد شد و گفت مخسره بازی در نیارین میخوام شما رو نصیحت کنم.

تازه بر و بچ همه حالیشون شد که ای بابا این می خواست بما بگه که آره اگه یکی یکی باشین شما رو میشکونن ولی اگه با هم باشین نمیتونن شما رو بشکونن!.

باری روزگار می گذشت و ما هم به کال توری خود ادامه میدادیم. یه روز برار بزرگ گفت که بیا بریم پیش گتِ گت مار. ینی پیش مادر بزرگ مادر بزرگ. مادرمون خودش مادر بزرگ داشت و مادر بزرگ مادر بزرگمون هنوز زنده بود. آخه اون موقع ها مثل الان نبود که همه زرته بمیرن که! اون موقع ها واقعا عمر میکردن مردم.

خلاصه برنامه ها ردیف شد و رفتیم پیش جده مان. آقا جاتون خالی وقتی دیدیمش ، همه انگار شل شدیم. اینقد این بانو دوس داشتنی بود. وقتی دید که ما نوه هاش اومدیم اینقد خوشحال شد که درجا بلند شد و یه چرخی زد و اینقد پسر پسر گفت...

یک دو روزی اونجا بودیم. این گتِ مار ما خیلی با هوش بود. درجا متوجه کال توری ما شد. یه روز همه که دورش نشستیم شروع به حرف زدن کرد. اینقد قشنگ و جذاب حرف میزد که ما عین مرده پیشش جُم نمی خوردیم. سراپا گوش شدیم. بعضیا واقعا چقد جذبه دارن؟!.

آقا ، این گفت و گفت... تا اینکه همه گفته هاشو در چن جمله خلاصه کرد و گفت : پسرا ، عَقِلی بشین ، این کارا بدرتون نمیخوره. سیستم عقلتونو رُش بندازین. وگرنه هر کی از راه رسید سرتونو کلاه میذاره. از شما عین اسب استفاده میکنه و سرآخرم میبرده شما رو جنگل ول می کنه. برین علم یاد بگیرین و برا خودتون کسی بشین. نه شما سر کسی رو کلاه بزارین و نه بزارین کسی دیگه سرتونو کلاه بذاره. صاف و صادق باشین ، امّا زرنگ.

خلاصه سرتونو درد نیارم از تموم حرفای گتِ مار ، ما یه چیز یاد گرفتیم و اونم این بود که باید سیستم عقلمونو روشن کنیم و رُش بندازیم.

آقااا ، گتِ برار که ما باش میگفتیم ارباب ، رفت یه طناب بزرگ پیدا کرد و دور سیستم عقلش بست و یه هندل زد ، عقلش روشن شد. یک هو همه دیدیم که اصلا کلاً سیستمش از این رو به اون رو شد. یکی یکی برارا طنابو گرفتیم و عقلمونو روشن کردیم. آقا انگار زمین و زمان از این رو به اون رو شد. از اون روز به بعد دیگه خودمون شدیم یه پا عقلی ، هر کی بمحض اینکه لب باز میکنه می فهمیم این کال توره یا تِج تور. ینی درجا می فهمیم که خیر و صلاح ما رو میخواد یا اینکه می خواد سرمونو توره بزنه و سوارمون بشه.

لذا ، واقعا بعضی آدما چقد رو آدم تاثیر میذارن. هر کی نمیتونه آدمو نصیحت کنه. نصیحت کننده هم واقعاً شرطه.

پدر با اون یال و کوپال ، نتونس ما رو سر راه بیاره ؛ ولی ، مادر بزرگ ، با اون پوست و استخون ، چنان ما رو رام کرد که الان سال هاست داریم نون سفارش اونو میخوریم. همه برارا یه کاره ای شدیم. روم به دیفار و خودستایی نباشه ، هر کدوم لحظه به لحظه داریم به جامعه و مردم خیر می رسونیم و همه میگن که ما خیلی مردم داری می کنیم. اونم صاف و صادق... نه با دوز و کلک.

بنابراین ، نتیجه اینکه شمام برین یه طناب بگیرینو به سیستم عقلیتون یه هندل اساسی بزنین و روشنش کنین و عمری در سعادت و خوشبختی زندگی کنین.

تا نظرتون چی باشه...