73 - داستان شال و پلنگ

73

داستان شال و پلنگ

یه شب آتا داستان شال و پلنگ را برای ما نوه ها گفت. آن موقع چیز زیادی نفهمیدیم ، ولی بعدها خیلی بیشتر حالیمان شد. اصلاً قصه رو عین نوشتار کتاب بازگو می کرد. انگار داره کتاب میخونه. چنین می گفت :

روزی شالی در مرغزاری عبور همی کردندی. ناگهان صدای غُرنه ای  بگوشش رسیدندی. لحظه ای ایستاد و دید پلنگی در زیر درختی داخل علف ها نفس نفس می زند. گویا بیمار است. شال یواشکی از لای بوته ها نگاهی کرد و چون که دید این پلنگ بیمار است و حال گوزیدن هم ندارد ، با غرور و تکبّر جلو رفت و گفتندی ، آق پلنگ تویی؟ هااا چیکار می کنی؟ پلنگ هم گفت ، جان کندش می کنم. شال گفت قصد سفر به سرای باقی را داری؟ پلنگم گفت ، اگر خدا بخواهد انشاالله.

شال نگاهی انداخت و دید نعه ، نفس های آخره. تصمیمی آنی به ذهنش رسید. رفت و دوری زد و وقتی برگشت ، پلنگ تمام کرده بود. شال به هر زار و زوری بود پوستشو غلفتی از تنش در آورد و بر تنش کرد. مدتی هم در آنجا ماند و تمرین پلنگی کرد.

سپس شب هنگام به سرزمین شالان وارد شد. شال ها هم با دیدن پلنگ ترسیدند و خواستند فرار کنند که شال پلنگ به آنها دلداری داد و گفت کاری با شما ندارم ، فقط یک عرض کوچک. شالها نشستند و شال پلنگم گفت ، من روزی یک کِرک از شما می خواهم همین.

شالها نفس راحتی کشیدند و همگی قبول کردندی. فقط یکی از جوان شالها جسارتی بخرج داد و گفت ای شاه پلنگ ، شما انگار یکم غیر استانداردی؟ که شال پلنگم بلافاصله در جوابش گفت که من مینی پلنگم و اِم پی تری کار می کنم. و برای شرکت در مسابقه یکم وزن کم کردم!.

خلاصه شب ها و روزهای زیادی سپری شد و شال پلنگم هر روز یک مرغ نوش می کرد و ادای پلنگای اَورژینال را در می آورد. البته گهگاهی هم نیست که شال بود فراموش می کرد و بجای غُرنه زوز می کشید. که البته خداروشکر بخیر گذشت!.  

آقااا یک روز مخبرشغالی دوان دوان به نزد شال پلنگ آمد و گفت ای امیر مژده ، رفیقت وارد سرزمین ما شد. و ادامه داد که اگر ما اینجا باشیم ، کاری بکار ما که نداره؟ شال پلنگ نامردم خم به ابرو نیاورد و گفت ، خیر. کسی از من بالاتر نیست و کسیم جرات نداره به شما چیزی بگه.

از آن طرف پلنگ اَورژینال بوو کش بوو کش جای شغال ها را پیدا کرده بود و ناگهان بر آنان وارد شد. شغال های بیچاره بخیال اینکه چون شال پلنگ هست دیگه پلنگ اَورژینال به اینا چیزی نمیگه. از طرفی شال پلنگ که عمق ماجرا رو میدونس دیگه ، وقتی پلنگ اَورژینال را دید ، چن لحظه دست و پایش بطور اتوماتیک عین لاستیکای بی عاج خودرو که در جای لیز قرار می گیره ، بوکسوادی کرد و بی اختیار چنان زرتی کرد که چن جای پوست پلنگیش جرت خورد.

 همینجور جرت جرت کنان به هر در و دیواری می زد و فرارررر... بقیه بیچاره شالها تازه فهمیدن که قصه چی بود. اینام هر کدومشون به یک سمتی رفتن. پلنگ اَورژینال هم هاج و واج به این صحنه نگاه کرد و لحظاتی هم خندید و خیلیم باش خوش گذشته بود.

از اون طرف شالا هر جور بود شال پلنگو گیر آوردنو تا تنش میخارید زدنش. بعد هم سه برابر مدتی که امیر بود با مقام نوکری به شالا خدمت کرد.

یه روز شالا دور هم نشسته بودن و راجع به همین اتفاق گپ و صحبت می کردن. حالا این شال می گفت من شک کرده بودم و اون می گفت من شک کرده بود. که یعنی بله ، ما شک کرده بودیم که این پلنگ انگار کیسه کشیده هست و پلنگ واقعی نیست. و اصلاً ادا و اطوارش با پلنگای اصلی نمیخونه. ولی چه فایده که اینا سواریشو داده بودن.

یکی از شالا یه سَرتَپی به شال پلنگ زد و گفت ، آدم باید واقعاً پلنگ باشه. ینی گوشت و پوست و استخونو و کلاً ذاتش پلنگ باشه ، نه اینکه پوست پلنگو بپوشه. شاید بتونه یه مدت تو این پوست باشه ولی بلاخره یه روزی لو میره و معلوم میشه که پلنگ نبودی و شال بودی.

آره واقعاً ، این داستانِ آتا خیلی جالب بود برامون. گاهی که جلو آیینه میرم میگم واقعاً من یه پلنگم یا نه فقط ظاهرم شبیه پلنگه و باطنش معلوم نیس چه هیولاییه؟ و موقعش که برسه زرت زرت شروع میشه ، و ذات واقعی برمَلا...

بازم بخودم میگم همون شغال واقعی باش و پلنگی پیش کِشت.

راسی تو چه پوستی تَنت کردی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.