41 جامعه پِشولی

41

جامعه پِشولی

یه کتابی بود که نوشته یه معدنچی در یکی از معادن زغال سنگ روستایی در یکی از کشورای دارای این ذخایر بود. نمی خوام اسم این کشورو بگم. چون اونا الان جز کشورای پیشرفته هستن. تقریبا یه کتاب خاطره بود. از یکی از روستاهای جنگلی که این معدن اونجا داشت. این معدنچی اسم کتاب خاطره اشو گذاشته بود ، جامعه پِشولی. ایشون تو بخشایی از کتابش خصوصیات این جامعه رو که همه روزه باشون سروکار داشتن را میگه.

معدنچی میگه ، جامعه پِشولی دو تا لایه داره ، یکی روش که قابل لمس و رویت هست. اما یه لایه زیرزمینی داره که آدماش عین پِشول زیر نقمی میرن!. چنان زیر زمینی کاراشونو انجام میدن که هیچی نمی فهمی. یه زمانی میفهمی که آب همه جاتو گرفته و حسابی میفتی تو چاله ای که این پشولا برات کندن!.

می گفت وقتی با این آدما سروکار داشتیم همه آروم و خونسرد و خوب به نظر می اومدن. اما یکهو می دیدی از بین جمعیت یه دعوایی راست شد. اصلا قشنگ دو تا شاخ در میاری از اینکه اینها چجوری با هم اختلاف پیدا کردن و اینجوری افتادن تو کَل هم.

می گفت ، برای ظاهر کاراشون یه قانونی دارن که گویی همین چن لحظه پیش از آسمون اومد. اینقد عالی. اما هر کاری می خواستن انجام بدن حتما پشولا کارارو راس و ریس می کردن. یعنی کاملا هماهنگ بودن. هشتاد درصد کارارو پشولا ردیف می کردن و بیست درصد شایدم کمترشو گوزنگوها. برا همین تولیداتشون هم مثل جامعه شون قابل اعتماد نبود. چون تو ظاهرشو می دیدی ولی زیر نقمی اش بعداً معلوم می شد.

معدنچی می گفت ، من وقتی به این راز این جامعه پی بردم ، فکرمو یه مقدار بیشتر پخش کردم تا ببینم دامنه اینا تا کجاست؟. بعد دیدم ای وای اصلا فراگیر هست. می گفت ما شب و روز تو معدن جان می کندیم و یه مزدی می گرفتیم. اما اینا اصلا نه کارشون معلوم بود و نه بارشون. اما یک دفه متوجه می شدی که اینا میلیاردرن. یارالعجب! اینا دیگه کین؟ بعضی وقتام اصلا تونل های کنده شدشون خیلی وسیع بود.

یه روز دیگه ، تو جمع شون قرار گرفتم ، گفتم باشون که ای یاران ، این چه وضعیه؟ چرا شما راه صدق و راستی و درستی رو در پیش نمی گیرین؟ تا کی می خواین پشولی برین؟ خب وقتی همه پشولی میرین ، هیچ کارتون قابل پیش بینی نیست ، هیچ محصول ساخته شده تون قابل اعتماد نیست ، و هیچ محصول صادراتی تونم اعتباری نداره و اینجوری بعد از مدتی نابود میشین.

خیلی این کتاب جالب بود ، اگه یه وقتی تونسین چنین کتابی گیر بیارین بخونین. اگه گیرم نیاوردین راجع به این جامعه با چنین خصوصیاتی کمی فک کنین شاید به نتیجه ای رسیدین.

واقعا تصوّر کنین چنین آدمایی رو. هیش کس به هیش کس اعتماد نداره. یه مدل ادعا دارن و یه مدل دیگه کارشونو انجام میدن. خب همون اول کاراتونو راس و حسینی انجام بدین دیگه. اینجوری به عدالت نزدیکتره که.

ولی هر چی باشه مدیران جامعه خیلی مهمن. اینان که باید برنامه ریزی و فرهنگ این جامعه رو از پشولی به رو سطحی در بیارن. و مردم هم البته باید همکاری کنن. آی چی میشه اگه جامعه ای که همه آدماش رو راس باشن و حتی یک نفر هم پشول نداشته باشه. واقعا که... راس نمیگم. به نظر شما جامعه ما هم پشولیه؟

 

 

40 اینم فضای مجازی و تلگرامی که خواسته بودی...

40

اینم فضای مجازی و تلگرامی که خواسته بودی...

خب ، هی میگفتی خیلی چیزا تو سرم هست ؛ ولی حیف که نمیتونم به گوشتون برسونم!. اینم فضای مجازی ، تلگرام و از این بند و بساطا.

اصلا تا حالا شده که از این آدمایی که اینجور چیزارو در اختیارت قرار دادن یه تشکری بکنی اصلاً؟ یا نه فرصت لازم این کارو نداری اصلاً؟

باید رک و راست بهتون بگم که من خیلی متاسف میشم وقتی می بینم یه عده ای بی ظرفیتا تا یه فرصتی باشون داده میشه و یه امکاناتی براشون مهیا ، اولین کاری که میکنن سوء استفاده و مردم آزاریه!.

میدونین الان طوری شده که به راحتی میتونی با هرکی که بخوای ارتباط بگیری و حرف بزنی ، اما خیلی کم آدمایی رو دیدم که از این طریق بجای حرفای خوب زدن ، به دیگران آسیب روحی میرسونن.

یکی بود وقتی دوران سختی و مشقّتو میگذروند هیشکی اصلا نه تنها کمکش نمیکرد که هیچ ، بلکه اصلا از یادشم برده بودنش. خیلی خب ، ایرادی نداره. اما حالا که این آدم برا خودش کسی شد و شخصیتی بهم زد ، میان از همین امکان تلگرامی سوء استفاده میکنن و شروع می کنن بهوای سفارش و نصیحت ، آسیب روحی وارد کردن. بابا اون خودشو از بدترین دوران و سخت ترین شرایط در آورده و تو اصلا انگار نه انگار تو این دنیا بودی! حالا چه حقی داری که سفارش کنی؟

تو برو کشک خودتو بساب. تورو چه به این کارا؟ هشتصد و یه نفر باید تورو نصیحت کنن. یا یکی دیگه میاد تو آی دی و اینجور بساطا هی شروع میکنه حرفای زشت و بد زدن. آقااا نکن اینکارا رو. خیلی بده ، خیلی زشته. خودت نمی فهمی داری چیکار میکنی؟

چرا آرامش آدمارو بهم میزنین؟ تورو چه به اینکه من میخوام کجا برم و کجا بیام؟ چی بپوشمو و چی بخورم؟ راست میگی؟ می خوای نصیحت کنی؟ تو اون طوفانهای زندگیم کجا بودی؟

بلاخره اینکه یکی که بات اجازه میده عکسشو ببینی و باش ارتباط بگیری ، جوونمردی نیس که چون مثلا طرف بخاطر آبروش اسمتو به همه نمیگه سوء استفاده کنی!

حواست باشه ، خیال نکن که میتونی هر چی بگی و در حاشیه امنیت باشی بقول امروزیا ، لازم باشه رسوات میکنم.

حرفای دوستم بود که یه سری از آدما بد اندیشِ خود خوب دون ، که خیال میکنن خودشون خیلی خوبن و دیگرانو به ظاهرشون قضاوت می کنن بام گفته بود. از اینکه بعضیا میرن به آی دیش و حرفایی میزنن که باعث آزار و اذیت روحیش میشن. و بدتر اینکه اینا خیال میکنن دارن با این کارشون خیلیم خدمت میکنن.

آقا کاری به کار دیگران نداشته باشین. وقتی آزار و اذیتش به شما نمیرسه چیکار به کار دیگران دارین. امروزه دیگه کسی نیست که اطلاعی از چیزی و جایی نداشته باشه! تو خیال میکنی مثلا خیلی واردی؟ نکن این کارو درست نیست. خیلی چیزا میشه گفت ، اما فعلا همینقدر بسه.

39 مواظب حرف زدنتون باشین

39

مواظب حرف زدنتون باشین

یه بار تو یه جمعی صحبت از برخی خصوصیات ملیت های مختلف شده بود. مادر بزرگ رعنا هم این وسط پرید تو حرفا و گفت ، ... ولی عرب ها خیلی کثیفن!.

گفتم فقط عرب ها یا نژادای دیگه هم کثیفن؟!.

اونم هِرهِری کرد و گفت نه این عرب ها کثیفن!.

گفتم خداروشکر بازم جرمت سنگین تر نشد.

گفت چرا جُرمم سنگینه؟

گفتم برا اینکه پشت سر تمام عربها بد گویی کردی؟

گفت مگه نیستن؟

گفتم عرب ها هم مثل ما آدمن. اونا هم خوب و بد دارن.

اصلا آدما مطلقاً نه بد هسن و نه خوب. یه آدمو در نظر بگیر ، مثلا خودتو ، حالا در یک 24 ساعت ببین به چه شکلایی در میای؟ لحظات کمی آدمی ، لحظاتی گرگی ، لحظاتی روباهی ، لحظاتی شادی ، لحظاتی غمگینی ، لحظاتی هیولایی و ...

حالا این لحظات در آدمای مختلف متفاوته. ممکنه کار بدی که تو انجام میدی من اونو انجام ندم. اما ممکنه من کارایی انجام بدم که تو اونارو انجام ندی.

کشورای پیشرفته در زمینه علوم انسانی ، با برنامه ریزی دارن کاری می کنن که بتونن آدمارو به آدمیتشون نزدیکتر کنن ، یا زمان آدم بودنشونو بیشتر کنن. و خیلیم موفق شدن. ژاپن نمونه اش.

حالا برگردیم به حرف شما مادر بزرگ عزیز و تحلیلش کنیم. شما که در یک جمله کلی و دانشمندانه ، این حرفو در مورد عربها گفتی ، در حقیقت یعنی از اولین عربی که پای به عرصه هستی گذاشت تا آخرینش که از این دنیا غزل خداحافظی رو می خونه رو با یه چوب زدی.

بفرض که رئیس عربا همه اونا رو ، نمیگم روز قیامت ، تو همین دنیا همه رو یه جا جمع کنه و به نمایندگی از طرف اونا ازت سوال کنه که دلیل این حرفت چیه؟

شما هم مثلا چند تا از جُرمای اونارو بگی.

و بعد رئیس ، کسایی که اون جرمو مرتکب شدنو بات معرفی کنه. روی هم میشن شصت نفر یا شیشصد نفر یا اصلا خیلی دست به بالا بگیریم بشن ششصدمیلیون نفر. درسته؟

شما بگین آره.

رئیس میگه اما ما تعدادمون هفت میلیارد و ششصد میلیون نفر بوده در مجموع.

کثیفی هفت میلیارد دیگه چیه؟

جوابت چیه مادربزرگ رعنا؟

حالا چه جوابی داری به این تعداد از جمعیت بدی؟

اینجا بود که مادر بزرگ یه هنگ مختصری کرد و عین تلر خرمن کوبی به پرت پرت افتاد.

بازم خدارو شکر اهل وجدان بود و زود متوجه حرف بد و نپخته اش شد.

و گفت آره راست میگی ، نمی بایستی اینجوری حرف می زدم.

آره عزیز ،

یه وقت اگه خیلی جو گیر شدین تو یه جمعی هر چیزی رو بر زبان نیارین.

چون ممکنه این حرفای بی سند و قمپزایی که در میکنین یه روزم بر علیه خودِ شما استفاده بشه.

مواظب حرف زدناتون باشین.

اصلا بهترین کار اینه که وقتی حرفی ندارین ساکت باشین. و اگه می خواین حرف بزنین ، یه دائم سوال کننده هم در درونتون بکارین که دائم ازتون بپرسه که سَنَدت چیه؟ سَنَدت چیه؟

ینی چه دلیلی برای این حرفت داری؟ اونوقته که دیگه حرفای بیخود نمیزنی.

آقا همه آدما بنده خدا هستن و خوب بد و زشت و زیبا دارن دیگه.

حالا چار نفر یه کار بدی کردن ، دلیل نمیشه که اینا رو به همه ملتش عمومیت بدی که؟

به نظرم آدم هر وقت می خواد از یکی یه بدی رو تعریف کنه ! فوری باید خودشو در نظر بیاره و به خودش بگه ، مگه من زشتی و بدی ندارم؟

خوب اونم ممکنه مثل من باشه.

مهم اینه که آدم بتونه هر چی میتونه بدی هاشو کم کنه.

راسشو نمیگم؟. آفرین.

دیگه از این قلمبه سلمبه از خودتون در نکنین. خدا رو قهر میگیره از اینکه از بند ه هاش بدگویی کنین.

تا ببینیم نظر شما چیه؟

38 بجای کمک فحاشی نکنین

38

بجای کمک فحاشی نکنین

یه بار سوار ماشین سواری بودیم از داخل شهر به یک مسیر طولانی می رفتیم. راننده ما با عجله می راند. تا بلکه از اون ور دوباره سریعتر یه سرویس دیگه سوار کنه.

باری عرض می شود ، تا اینکه نزدیکِ یه سه راهی رسیدیم. البته مسیر ما مستقیم بود ولی از روبرو و از سمت راست ما یه فرعی داشت که از داخلش یه ماشین وانت از این قدیمیا که دنده اش بغل فرمونشه. مزدا 1000 بیرون اومد و فقط راننده اش یه نیم نگاهی به ماشین ما کرد جاده مارو برید. و می خواست بسمت مخالف ما بره.

راننده ما این فرصتو داشت که بهش اجازه بده و اول اون رد شه و بعد خودش. اما با قلدری تمام اومد جلوی وانت و یه طوری ایستاد که نه خودش می تونس رد بشه و نه وانت.

راننده ی وانت مزدا ، فقط کله اش پیدا بود و نشون می داد که ظاهرا ضعیف و ناتوان هست. ولی راننده ما ، هیکل میس قایده ، قد یک وجب و چهارانگشت بالا. از داخل ماشین چنان داد و بیداد و فحش و بد و بیراهی راه انداخت که ما همه کلاً زبونمونو دقیقا نمی دونسیم کجای دهانمون الان قرار داره.

راننده مزدا وانت مظلومانه فقط نگاه می کرد. البته موقعیت طوری بود که اگه راننده ما یکم عقب می رفت خیلی راحت همه چی تموم می شد و اون رد می شد و ما هم میتونسیم رد بشیم. ولی عجله و قلدری و مثلا شهری رانندگی کردن راننده ما مانع این می شد که عقب بره. برا همین انتظار داشت از مزدا وانت که اون جا رو خالی کنه تا این رد بشه. البته اون کار سختتری رو می بایستی انجام بده. و عقلن هم ما می بایست عقب می رفتیم.

راننده مقابل منتظر بود که راننده ما اجازه بده تا اون رد شه. اما راننده ما که تا الان فقط با زبون بد و بیراه می گفت ، اینبار وقتی وضعو اینجوری دید با دست هم مستقیم اشاره می کرد که چرا جارو براش خالی نمیکنه که این بتونه بره.

لحظه به لحظه کار بجای باریکتر کشیده میشد.

راننده ما با عصبانیت و قلدری در ماشینشو محکم باز کرد و به بیرون جهید. همه ما انالله راننده مقابلو خوندیمو و گفتیم برای آخرین بار اون بنده خدا رو ببینیم.

با دو دستش به راننده اشاره می کرد که این چه وضعیه و کلمات ناجور هم بکار می برد. و رفت پیش اون راننده مظلومی که فقط کله اش از شیشه پیدا بود و درب ماشینشو گرفت. که باز کنه و راننده رو بیاره پایین.

راننده مزدا وقتی وضعو اینجوری دید خیلی آرام و حلزونی از بیرون دستگیره درب ماشینشو باز کرد. ابتدا سرش اومد بیرون و سپس آروم عین مارهای بوا و پینتون اندامشو در آورد. آقا نبودین ببینین و چشمتون بد نبینه ، این راننده مزدا هرچه می اومد بیرون تموم نمی شد. وقتی بطور کامل وَل ویازشو کشید و بیرون اومد راننده ما تته پته افتاد و همه ما که داخل ماشین نشسته بودیم تا کارته بازی راننده مارو ببینیم هم خشکمون زد و هم یکهو همه خندیدیم. راننده ما پیشونیش درست می خورد به سگگ کمربند راننده مزدا. آقا تو نگو این راننده ، داخل مزدا عین مارکلافه شده بود.

هیچی نگفت فقط با یک صدای نکره ای کفت ؛ چیه؟

راننده ما با اون وضعیت عصبانی که داشت ، درست دو تا 360 درجه چرخید و یک دور 270 درجه هم زد و با تمام تواضع و فروتنی توام با لبخندی ملیح تر از لبخند ژوکوند گفت ، هیچی فقط خواستم بگم یکم مواظب باش. راننده مزدا گفت ؛ برو... برو عقب تر تا رد شم. راننده ما هم ذوق کنان ، از اینکه اون دِب شاهنامه هیچی باش نگفت و به همین مقدار قناعت کرد ، راضی و خوشنود اومد بلافاصله عقب رفت و راننده مزدا هم دوباره باز به عین مار به داخل ماشینش جهید و بازم به همان نمای قبلی برگشت که فقط سرش پیدا بود.

یکی از مسافرا که از افسرای رانندگی بود گویا ، به حرف اومد و گفت ، آقای راننده تو اینجور مواقع باید صبور باشی ، و بهتر بود کمکش کنی نه اینکه بد و بیراه بگی.

واقعا که ، آقا حالا تو این وضعیت جاده و شهر اگه یه کسی تو رانندگی و یا پیاده روها خطایی داشتن باید کمکشون کنین تا بتونن از مخمصه در برن نه اینکه بد و بیراه و فحش و ناسزا بدین. یک وقتی دیدی یکی مثل همون راننده مزدا 1000 با دوز خطرناکترش گیرتون اومد و شما را اوسّا کرد.

گذشته از همه این مسائل محض رضای خدا و انسانیت ، اینقدر عصبانیت و تندخویی نکنین. خیل خب حتی حق با شما هم باشه. پس دیگه کجا می خواین انسانیتتونو به نمایش بزارین. شاید دیگه فرصتی برای نمایش شما وجود نداشته باشه.

آره دیگه... خیلی چیزا میشه از مدل نصیحت گفت. ولی یکم شماهم باید فک کنین دیگه.

بقیه اشو خودت فک کن. 

37 به بزرگاتون احترام بذارین

37

به بزرگاتون احترام بذارین

فرقی نداره اینکه زن باشه یا مرد. همینکه ازشما بزرگترن و یه پیرهن بیشتر پاره کردن نشون میده که از شما بزرگترن و در اصول کلی قانون ، شما وظیفه اخلاقی دارین که باشون ادای احترام کنین. تو مجالس و محافل ، هم احترامشون کنین و هم در بهترین جای مجلس بنشونینشون. اگه اینو شما رعایت کنین ، مطمئن باشین که کوچکتراتونم یاد می گیرن که به شما احترام کنن.

نه اینکه تا یه جایی رفتین جاهای خوب خوبو برا خودتون بگیرین و این پیرمردا و پیرزنا رو وسط مسطا بنشونین و عین آدمایی که توتندی میرن ، پلور کینک رو نگاه کنین و انگار اصلا متوجه نیستین کی اومده. خیلی نامردیه.

البته بزرگای ما هم باید مراعات کنن. و وقتی دیدن یه کوچکتری باشون احترام گذاشته ، حالا هی اُرد ندن که اینو بیار و اونو ببر و اینکار بکن و اون کارو نکن. و شمام اینجوری باشین و به کوچکتراتون هی اُرد ندین. دوستم تعریف میکرد:

یه گتی خان بود که خیلی پیرمرد و از کار افتاده بود. کمرش کاملا از فَرت پیری دولا شده بود. وقتیم راه می رفت نیم تنه بالاش کاملا با زمین موازی می شد و باسن آب شده اشم نسبت به آدمای پشت سرش کاملا در دید مستقیم قرار داشت. انگار روی یه اسکلتو پوست کشیدن. گتی خان اراده خیلی قویی داشت و خدارو شکر سالم بود. هم خودش به همه احترام میذاشت و هم دیگران براش احترام فوق العاده قائل بودن. صبح زود بیدار می شد و ورزش میکرد و با همون وضع مزاجی می رفت نونوایی و خیلی کارای دیگه. گهگاهیم شبا می رفت مَله ، شو نیشتن.

یه روز طوری شده بود که از صبح شاهد فعالیت های روزمره اش بودم. شبش در مسیر اصلی محل زیر یه درختی تو تاریکی ایستاده بودم و منتظر دوستم بودم که به یه جایی بریم. هیشکی تو خیابون نبود. از دور صدای ترخ ترخ عصای گتی خان عمو رو شنیدم که بسمت پایینی می رفت. ایشون اصلا منو نمی دید ولی من اونو میدیدم. با اشتیاق و سرحال داشت از روبروم رد می شد. تو ذهنم خیلی تحسینش می کردم. از اینکه از صبح اینهمه فعالیت و کار و تلاش و با این سن و سالش حالا شب داره میره فک و فامیلاشو سر بزنه و صله رحم کنه. خلاصه گتی خان عمو تو ذهنم به یک الگوی تاریخی تبدیل شده بود. کمی از من فاصله گرفت. کمرش خم ، عصا در دست ، وسط آسفالت تک و تنها تو تاریکی شب. با اینحال عین راننده های پایه یک مراعات همه چی رو می کرد. یهو دیدم در ده بیست قدمی من وسط آسفالت گتی خان عمو ایستاد. با کمال تعجب دیدم خوب جلوشو نگاه کرد و چپ و راست و برگشت با اونحالش پشت سرشم نگاه کرد و یکهو توپخانه اشو آتیش کرد. بومبه بومبه در می کرد و می گفت آخخخخکهههه ، باز چند قدمی رفت و دوباره ایستاد و یه نفس گیری عمیق کرد و دوباره باز ترق تیرقش شروع شد. خلاصه تا چشمم کار میکرد گتی عمو می زد و می رفت. گهگاهیم می گفت کهههه روح سوخته یزید. واقعا متعجب شدم که این چه سیستمیه که با این اسکلت و سن و سال میتونه صدای مثل توپهای بلژیکی از خودش در کنه. تو مسیر بعد از رد شدن گتی عمو خیلی از آدمای کنار جاده سرشونو از پنجره می آوردن بیرون و اینور و اونور و نگاه می کردن و با صدای بلند می گفتن ، اَی ی تیراندازی صدا اِنوووو آمریکا خانه حمله هاکانه. دیگه نمیدونسن که این صدای شلیک های توپخانه گتی عمو بود که. نمیدونم اون شب گتی عموزن چه غذای بادداری باش داده بود که شکمشو به این روز در آورده بود. البته گتی عمو هم از کیفیت کارش راضی بود.

اِسا ، اَره ، اینا همه ذوق و شوق جامعه هستن ، اینه که باید به بزرگترا حتما و حتما احترام کنیم و در این راه هم همه رو وادار به این کار کنیم. اینجوری به نفع همه مونه.

واقعا راست نمیگم؟ 

36 مردان و زنان قبیله ام

36

مردان و زنان قبیله ام

یه کنفرانسی بود تو شهر سیدنی که ما هم دعوت بودیم. یه آقا و خانمی که زن و شوهرم بودن ، با هم رفتن پشت میکرفن و بر خلاف همه رسوم این مدل کنفرانس ها ، خانمه مقاله میخوند آقاهه خودشو بنه بروش میکرد و وقتیم آقاهه مقاله میخوند خانمه خودشو می زد و زار زار و های های گریه میکرد.

خیلی برام جذّاب بود که اینا چی میگن و راجع به چی مگه حرف میزنن که اینقدر حرفاشون گریه داره؟ تا اینکه متن مقاله شونو گرفتم و ترجمه اشم کردم. بر خلاف اونا برای ما برو بچ اینجایی خیلیم خنده دار بود.

مقاله راجع به آداب و رسوم مردان و زنان قبله اشون بود. ابتدا یه توضیحاتی میدن که قبیله اشون در کجای استرالیا زندگی میکنن و اسم دهکده شون چیه؟ به ایناش کاری نداشتم و فقط اسم دهکده شون بامنتیعلاقثعهاهعثق بود که وقتی به زبان اسپرانتو ترجمه کردم دیدم میشه قبیله کانگورو کالی ، عجب اسمی. که وقتی پرسیدم ، گفتند اسم اکثر قبایل از همین مدله!. بخشهایی از مقالشونو براتون انتخاب کردم که می خونم.  

...

آدمای قبیله ما طبق برنامه ریزی هردمبیلی کاراشونو انجام میدن. از صبح که بلند میشن نمیدونن باید چیکار کنن. همینجوری از یه جایی سر در میارن یهو.

یه عده ایم که مثلا طبق برنامه کار میکنن ، همه بافته ها و ساخته هاشون ، عمر زیادی نداره و خیلی زود هم کهنه میشه. و اینام بر سر این ساخته ها و بافته ها پافشاری میکنن عجیب.

تفریحشون اینه که یه جا میشینن و پشت سر همدیگه حرف میزنن. بیشتر کارشون پنهون کاریه و چون از کار هم سر در نمیارن برا همدیگه صفه میچینن.

خیلی زود عصبانی میشن و پرخاشگری می کنن. و مهرورزی رو اصلا گویا بطور مادرزادی بلت نیستن. و دوس دارن همیشه کاراشون اکشن باشه. گفتم چه کنم کَش میوفتن و با هم دعوا می کنن و اگه ترس از قانون نباشه هر روز باید کشت و کشتار ببینی. خیلی بده.

هیشکیم نیس که به آدمای دهکده مون آموزشی چیزی از زندگی و عشق و مهربونی و از این چیزا یاد بده. اگرم اگرم یکی بیاد و واقعا محض رضای خدا بخواد چیزی به اینا یاد بده تن نمیدن. ولی در عوض هر کدومشون یک نفس هیژده ساعت تمام میتونن نصیحتت کنن. ولی یک دونه اشو حاضر نیستن خودشون عملیش کنن.

آدمای ما ، هر صفت بد و زشتی که بشنون ، هیچ وقت فک نمیکنن که ممکنه در خودشونم باشه. فوری یکی دیگه رو متهم میکنن. یه بار پونصد نفر یه جا جمع بودیم می خواستیم مثلا مشورت کنیم. همه با هم حرف میزدیم و همه با هم جواب میدادیم. هر کیم میگفت چقد حرف میزنن و نمیذارن آدم حرفشو بزنه.

ما اصلا عقلمونو بکار نمیندازیم و فقط زور میزنیم. پول در میاریم ولی نمیدونیم باید باش چکار کرد؟ مثلا اهل تفریح و گشت و گذار در اقصی نقاط دنیا نیستیم تا ببینیم مردم دیگه چجورین و بهمین دلیل خیال می کنیم که بهترین و با هوش ترین آدمای دنیا خودِ ما هسیم!.

خانم های ما اصلا بلد نیستن که با شوهراشون و بچه هاشون و دیگران چجوری رفتار کنن و در کنار هم از خوشی های دنیا لذت ببرن. مردای قبیله امون ، اصلا تا الان که تو قرن اتم هسیم هنوز نمیدونن که زنها چجورین و چه فرق هایی با خودشون دارند؟!

یه رسم جالبی هست تو بین قبیله امو که زن و شوهرا وقتی میخوان شبا بخوابن ، زنا خودشون چارشو پیچ میکنن ، طوری که اگه از طبقه سوم هم پایین بیفتن ککشونم نمیگزه. و مردا هم موقع خواب اینقدر تنشونو میخارن که انگار روم به دیفار و دوراز جناب ، انگار باهار ماه گورو چیپا افتاد. (در اینجا اونایی که زبونشونو میفهمیدن خیل غلط می زدن و می خندیدن).

اینا گفتن و گفتن و گفتن... تا جایی که آقاهه از غم قبیله اش غش کرد و بیهوش افتاد. بعد چن نفر از بروبچ مجلس اومدن و با تکنیک منحصر بفرد دیزندون پلندون اونو از صحنه خارج کردن.

بله... خلاصه اینکه اینها خیلی گفتن. و البته می گفتن که آدمای ما توانمندی های خوبم دارن. اما چون هیچ برنامه ی دراز مدت ندارن ، بیشتر بافتهه اشون پنبه میشه. و رو به جلو نیستن.

در آخر از همه حضار خواسته بودن که براشون دعا کنیم. ما هم آمین ها را بلند می گفتیم. و خطاب آخرشون به آدمای قبیله شون بود که گفتن ، عقلتونو بکار بندازین و از تک روی ها تون کم کنین و به کارای گروهی سودمند رو بیارین و اینقدر برای سرای آخرت کار میکنین ، یکمم برای این دنیاتونم کار کنین.

و خودتون یه پا طراح باشین و از کشورای پیشرفته درس بگیرین. اونام بنده های خدا هستن. و هی تو لاک دفاعی نرین و خودتونو پرفسور خیال نکنین. و یواشکی اون پشت مشت قایم نشین تا دیگران کار کنن و شما مثلا اینگار خبر ندارین و بعد بیاین حالشو ببرین. خلاصه اینکه ، بیاین بسمت انسان شدن بریم. همه احساس مسئولیت کنیم.

درست نمیگم مگه؟