76 - روال زندگی

76

روال زندگی

کل موجودات عالمو اگه نگاه کنی ، یه دنیای مخصوص خودشون دارن و بر اساس همین دنیایشون هم یه روال زندگی دارن. ینی از یه مسیری شروع می کنن و سرآخرم در یه جایی پایان میدن.

مثلاً همین گنجشکای توی خونتونو نگاه کنین. آخرای زمستون شروع می کنن به نقشه کشی برای ساختن لونه و سپس تخم گذاری و جوجه و دس آخرم یه نسل دیگه ای از خودشون بوجود میارن و همینم مسیرزندگیشونه. حالا تو این مسیر ، اتفاقات زیادیم براشون بوجود میاد که به نوعی میشه گفت ، تنوع و تفریح زندگیشونه.

So  ، ما آدمام که بقول مادربزرگم ، بسینگلا خیلی حالیمونه ، دیگه حتماً باید روال زندگیمون علاوه بر اینکه باید داشته باشیم ، خیلیم باید از نوع خاص و باب طبع هم باشه. و گرنه هر کی برا خودش یه روال زندگی تعیین می کنه و میره که سرآخرم ممکنه بدرد جامعه رو به رشد نخوره.

این وظیفه عالمان و مدیران کار درست هر جامعه ای هست که بر اساس هدفهایی که برا کشور و جامعه خودشون در نظر گرفتن روال زندگی هم برا مردمشون بنویسن. هر چی این روال زندگی درست تر و علمی تر و عقلانی تر باشه ، آدمای اون جامعه هم احساس نشاط و انگیزه خوب زندگی و آرامش و آسایشو خلاصه کلاً عشق و حالشونم بهتره. یه عمر خلاصه حالشون خوبه.

امّا از اون طرف نه ، اگه بخواد نوشتن روال زندگی رو دست یه آدمایی بدی که وقتی ازشون می پرسی دست راستت کدومه؟ این پای چپشو نشون بده ، دیگه معلومه آدماش چی از آب در میان!. در حقیقت همینجاس که خیلی از مشکلات مادی و روحی افراد اون جامعه بوجود میاد.

اگرم نه ، روال نویسی نباشه ، خب در آن صورت هر کی یه روالی تو ذهنش می نویسه و بر اساس اون حرکتشو شروع می کنه. دیگه شانسه. چی از آب در بیاد خدا میدونه.

یادمه سالها پیش اون موقعی که تلویزیون دوتا کانال بیشتر نداشت و برا دیدن همین دوتا کانالم چه باج هایی که به تلویزیون دارای اون موقع نمیدادی ، یه شب رفتیم خونه یکی از این تلویزیون دارا ، یه نمایشنامه داش نشون میداد بنام حصار در حصار. خلاصه اش این بود که ، یه زندونی سیاسی بود که سالها در زندون بود. کار هر روزش این بود ، از صبح می رفت یه بازپرسی میداد و بازپرسه هم یه سوالاتی ازش می پرسید و اینم اطلاعی چون نداشت می گفت نمی دونم. بعد شکنجه گر میومد اینم کمرشو خم میکرد و چن ضربه شلاق می خورد و بعدشم یه استراحتی و صبونه اشو می گرفت و میخورد و استراحت و دوباره ناهار و ... این کار هر روزش بود. چون سالها به همین روال براش گذشته بود دیگه براش عادت و روال زندگی شد.

تا اینکه انقلاب شد و خیلی از زندونیای تازه وارد که هم بند ایشون بودن با باز شدن درب زندون فرار می کنن. اما این شخص با اینکه درِ زندون باز بود ، طبق روال ، اول رفت اتاق بازپرسی هر چی منتظر شد بازپرس نیومد بعد عصبانی که چرا بازپرس نیست ، با اینحال دوباره رفت اتاق شکنجه و کمرشو هم خم کرد که شلاقشو تو کینگ درش بخوره ، دید اینم نیست. حالا هی ناراحت و عصبانی که نمیدونم اینا امروز کدوم گوری رفتن؟ تو همین گیرو دار اینور و اونور رفتنش ، یکی از زندانیایی که فرار کرده بود ، برگشت که یه چیزی رو که فراموش کرده بود بگیره ، ازش می پرسه ، تو نمیدونی اینا کجا هستن امروز؟ اون زندونی باش می گه بابا فرار کن انقلاب شده. اینم یه پوز خندی می زنه و میگه چی شی ، انقلاب!. باورش نمی شد و غافلگیر شده بود که مثلاً حالا با این آزادی چجوری باید زندگی کنه! آره ، ینی آزادی مساوی با نابودیش بود دیگه. چون بیرون دیگه کسی نه اینو میشناخت و نه منتظرش بود.

تو محله مون یه هَسِد خال وچه بود ، که خال وچه ی همه مردم محل بود. البته همه باش میگفتیم هسد خال وچه ، بعد که کمی بزرگتر شدیم خیال می کردیم اسمش هسن هست که باش می گن هسد. بعدها که کلاس اکابر رفته بودیمو و اینم بر اثر پیری مرده بود و وقتی به درس اسد سبد در دست دارد رسیدیم یکباره کل بچه محلا گفتیم ای وای ، هسد خال وچه ، اسمش نه هسد بود و نه هسن ، بلکم اسمش اسد بود که...

خلاصه اینکه ، نه اینکه اون موقعها نه روالی زندگی بود و نه موالی ، خب این بنده خدا هم راهی برای امرار معاش پیدا کرده بود و شبانه گاو و اسب سرقت می کرد. البته قبلش همینا رو خرید و فروش می کرد. ولی چون دَه خرین و هشت فروش بود همیشه ضرر می کرد و سر از اینجاها در آورده بود. اسب و گاو مردمو سرقت می کرد و امرار معاش می کرد دیگه...

تا اینکه کل منطقه از دستش عجز اومدن. چون تو اینکار باید بگم خیلی نابغه بود. هر تله ای براش میذاشتن اون ضدشو می زد و در میرفت. خلاصه بزرگان قوم یه باج اساسی باش دادنو اینم قول داد دیگه دس به اینکارا نزنه. یه چن شبی بعد از ترک و توبه ، بزرگان و مردمو محلیا و... همه به خونه اش رفت و آمد داشتن و اینم از یه طرف خوشحال بود که باجی اساسی گرفت و از طرف دیگم خوشحال که بلاخره دزدی رو کنار گذاشت.

یواش یواش خونه اش خلوت شد و دیگه شبا خودش بود. تا اینکه دید نمیتونه بخوابه. ینی درست ساعت و زمان بیرون رفتنش برای دزدی که فرا می رسید ، اینم مضطرب میشد و ولوله اش می گرفت. شب اول تا صبح نخوابید ، ولی شب دوم دید دیگه نمیشه. بلند شد و خودشو به کالوم بوم ذوالفقار عمو رسوند. اس پالون اسبشو بلن کرد و آورد خونه گذاشت و حالا راحت خوابید ، ولی چون قول داده بود دیگه از این کارا نکنه، صبحدم دوباره برد سرجاش گذاشت. جالبته از این ببعد این شده بود کارش. آخه یه عمر روال زندگیش اینجوری بود. ولی به لطف خدا آخرا دیگه گفته بود که اینکارارو هم نمی کرد. خدا بیامرزدش.

ولی در کل ، آره آدم چقد خوبه که از همون اول زندگی ، روالی خوبی براش بنویسن و در مسیر خوبی باشه و با اون روال خوب ، انس و الفت بگیره.

راسی تو ، روال زندگیت چیه؟ میترسی بگی؟ هههه خخخخ....

 

75- پیشواز

75

پیشواز

یادش بخیر ، روزایی که نزدیک ماه رمضون میشد ، پدربزرگ خدابیامرز همه ی برو بچو جمع و جور میکرد و یه چارپنج روز مونده ، لطف می کردو همه رو میبرد به استقبال ماه رمضون. کلاً این شیوه انگار یه سنّتی شده بود تو خانواده ما. بعد از پدربزرگم بچه هاش ینی عمو ها و عمّه ها هنوزم میرن امّا نه با اون شدت قبل. خلاصه زمونه عوض شد دیگه.

پدر ما که دیگه بعد از رحلت پدربزرگ مستقل شده بود شیوه اش امّا یکم با بقیه فرق داشت. مادر گهگاهی در تعریف پدر می گفت ، از همون اوّلم تو قرطی بودی. بعد ما بچه ها همه یکهو می زدیم زیرخنده و با کف و صوت پدرو تشویق می کردیم. کلاً کاراش راس می گفت مادر با بقیه فرق داشت. یک ابتکارایی داشت که اون سرش ناپیدا بود.

حالا این صوبتی که دارم میکنم ، با امسال حدود دویست و چار سال پیشه. اون سال بصلاح پدر در یک ژست انتگرالی و خیلی بروز که البته حرف زیادی هم برای گفتن داشت ، گفت امسال بروبچ خودتونو آماده کنین برای پیشواز! حالا هنوز هف هشت ده روز مونده به ماه رمضون. مادر گفت کی؟ گفت از فردا دیگه میریم پیشواز. خلاصه البته شبش دیگه خبری نشد و فرداش پدر رفت بیرون منزل. نزدیکای غروب بود که دیدیم داره میاد یه جعبه بزرگم دسشه. وقتی رسید خونه دیدیم دوسه کیلو زولبیا بامیه گرفت. آقا ما هم همه خارمبه... هنوز جعبه رو پایین نیاورده نصفشو تموم کرده بودیم. مادر امّا در این میان یک نگاه معنی داری کرد و گفت ، اینجوری پیشواز رفتی؟ پدر اما طبق معمول تو اینجور مواقع که دیگه حسابی کیش مات می شد فقط چن لحظه ای گینگ گینگ می کرد و دیگه عین لامپ صد می سوخت.

دوباره داداش بزرگه شب پرسید پدر فردا هم بریم پیشواز؟. ما بچه ها همه یکصدا گفتیم آره آره ما هم میایم. خلاصه پدر زیاد حرف مادرو اهمیّت نمی داد و چن روز حسابی ما رو می برد پیشواز.

یه روزم دیدیم یک دو کیلویی گوشت گرفت و آورد و داد دست مادر و گفت ، امشب آبگوشت درست کن شام ، که افطار بریم پیشواز. آقا ما بنظر شما مثلاً چیکار می بایس می کردیم با شنیدن این جمله؟ خب معلومه خرکیف شده بودیم دیگه.

حالا کی هس؟ دو روز مونده به ماه رمضون ، پدر صبح زود از خونه رفت بیرون و بعد از یک دوساعتی برگشت و همه ی بچه ها رو صدا زد و گفت بچه ها بلن شین و آماده شین که می خایم بریم پیشواز عید فطر. ما اول بار نفهمیدیم که منظورش چیه؟ اما وقتی کِرک و گوشت و موشتو بند و بساطو دیدیم کلاً همه با هم یه دفه پریدیم. این داداش کوچیکه همچین ذوق کرد که صداشو همسایه هامون شنیدن. که البته همه بچه های عموها بودن. یکی از زن عموها پرسید چه خبره ، چی شد؟ که آبجی بلافاصله گفت از ذوق پیشوازهه. که البته زن عمو گناهی پیش خود شروع کرد به مِرفه کردن که ، ما هم بچه داریما... بچه های اینا از پیشواز رفتن اینجوری ذوق می کنن و بچه های ما عزادار میشن.

خلاصه پدر مارو برد تو زمین کشاورزی و حسابی صبونه و ناهار و عصرونه کباب بارون کرد. آقا اون سال اینقد پیشواز خوش گذشته بود که ما زبون زد محله شده بودیم. که چقد نازنینیم و باید تو این زمینه الگو دیگران باشیم. که البته مادر با شنیدن این جملات از اینو اون ، یک لبخند توام با پوزخندی می زد که عمقشو فقط و فقط ما می فهمیدیم. و البته دمش گرم و ناز مرامش که هیچ وقت مارو لو نمی داد.

حالا سال ها از اون ماجراهای شیرین کاری پدر می گذره و همواره از اون سالها به نیکی یاد میشه و گهگاهیم که برادرا و خواهرا با همیم ، چه خاطرات خوشی از اون روزگار میگیم.

آره دوستان ، پدر تو این امور بر خلاف خیلیا سخت گیر نبود زیاد. و همین باعث شد که خدارو شکر همه بروبچش با خدا و با نماز باشن. و کلاً از این سنّت های دینی به نیکی یاد کنن و وقتی ماه رمضون که نزدیک میشه اون خاطرات خوشم میاد و راحت ازش استقبال می کنیمو مثل بعضیا نیست که انگار ستاره زِهیل داره میاد ماه رو بگیره....

آره یادتون باشه ، همواره دین و آیین درستو کلاً اخلاق و تربیت و تعلیمو اینجور چیزارو باید با روش های درست و جذّاب درس بچه ها داد. نه با چوب و چماق و اخم و تَخم.

تا نظرتون چی باشه؟

74 کرونا ویروس

74

کرونا ویروس

این روزا همه جا گپ و صحبت از این ویروس تازه وارده. آثار زیانباری هم داشته تا الان. همه چی یه طرف امّا ناراحت کننده تر از همه ، مرگ هم نوعان یه طرف. خدا به خیر کنه و هر چه زودتر امیدواریم داروش کشف بشه.

بعضی جاها هم شنیدم که میگن این یه جنگ بیولوژیکه. فک نکنم. چون اونایی که ویروس شناسن اینو تایید نمی کنن. تازه اگرم درست باشه ؛ هدفشون چیه؟ مرگ و میر آدما؟ یا مثلاً سودهای مادی؟ خب حالا که همه گیر شده و چرا داروشو به بازار عرضه نمی کنن که به هدف مادیشون برسن؟ تازه خسارت مادی که زده شاید دهها برابر فروش داروش هست! و عقلی هم نیست که آدم یه سلاحی درست کنه که احتمال اینکه تیرهاش بخودشم بخوره خیلی زیاده. پس تقریبا منتفیه.

امّا این ویروس نامرئی خیلی چیزارو هم معلوم کرده. یکیش اینه که اینهمه سلاح و توپ و تانک و موشک و هسته ای و هیدروژنی و ... که کشورا در حقیقت برای کشتن هم نوعان و در گفتار برای دفاع از خود ساختن انگار آدم تازه می فهمه که بیفایده بود و هست!.

نظم موجود طبیعت سلاحی درست کرده که بسیار ریز و میکروسکوپی که تیرهاش دیده نمیشه و هر کس حس می کنه که هر آن ، ممکنه بخودشم بخوره! و دیدین که خیلی راحت از همه ی سدهای دفاعی کشورا عبور کرده و یکی یکی رو هم هدف قرار میده!. و سامانه های دفاعی کشورای پیشرفته هم در برابر این سلاحی که نظام طبیعت خلق کرده کاملاً تسلیمن.

و البته فعلا بهترین دفاع در مقابل این کوچولو قرنطینه کشور و شهر و دیار و خونه و خانواده هست که باید بکار گرفت و تا به آدم سرایت نکنه و منتظر هم شد تا ببینه پادزهری براش میتونن تولید کنن یا نه؟ ما هم دعا می کنیم و آرزو که هر چه زودتر به ذهن دانشمندان این رشته راه حلش خطور کنه و ملت را نجات بدن. و درسی هم بگیریم از اینکه در این چند روزه دنیا در کنار هم با صلح و صفا و بدون جنگ و جدال باشیم بهتره ، تا اینکه برای هم شاخ و شونه پهن کنیم!.

باری عرض شود ، از جمله آثار دیگر بقول دوستمون این ویریوس اصلاح فکرهای خیلیاس که می خوان ازش درس بگیرن. میدونین که بمحض ورودش به بدن یه نفر ، بیماری و از کار انداختنش حتمیه. با هیشکیم با هر پست و مقام و سن و سال و شان و منزلتی و در هیچ جا و مکانیم تعارف نداره. کنشت و کعبه و بتخانه و دیر براش یکیه. مسجد و کلیسا و امام زاده و مرقد براش فرقی نداره. و داره ثابت می کنه اینکه شما خدا و پیامبر و امام و امام زاده و کشیش و کولی و دعا نویس و دعا خوان رو برا شفا می خواستین بخدمت بگیرین بخوتون بیاین و راه درستو برین.

آدما اصولا دنبال دو چیزن ، یکی دنبال پولن که دنیای مادیشونو تامین کنن و یکیم دنبال یه نیروی ماوراالطبیعه هستن که تو اینجور مواقع بکمکشون بیان و باب طبعشون عمل کنن. و خلاصه اینکه اینارو از خوشی نندازن.

ولی این راهش نیست! اگه تا حالا اینجوری بات یاد دادن بدون و آگاه باش که این فکر ناصحیحه. خداوند هستی رو خلق کرد با نظام خاص خودش. اگه گفته بسوی من در آیید ، و اگه هم خواستی بری ، برا بندگیش برو.

و حتی برا اون پیامبر و امام و امام زاده هم میری برا این نرو که راههایی رو امتحان کنی که ببینی اولا اینکه آیا قدرتی باب و میل تو داره؟ و دوماً اینکه ببینی چجوری میشه در خدمتش بگیری.

راهی بیراهه هست. این بزرگانم هر گز چنین ادعایی نکردن. و دیگرانی که چهره اشونو اینجوری معرفی کردن بدون که یا نمی دونن و نمی دونستن و یا قصد خالی کردن جیباتونو داشتن و دارن. این بزرگان در عمرشون تلاش می کردن که بنده خدا باشن نه اینکه خدا رو بخدمت خودشون بگیرن!.

یادمه یه جایی خوندم ، حضرت عیسی ابن مریم سلام الله ، دچار مشکلی شد ، حالا سر دار بود یا جایی دیگه یادم نیست. البته اینقد یادمه که کتاب مسحیحا بود. شیطان اومد و به حضرت عیسی گفت که چرا از خدا کمک نمی خوای؟ عیسی ابن مریم گفت ، خدا خودش داره می بینه. شیطان گفت ، حالا تو کمک بخواه شاید کمکت کرد! حضرت عیسی گفت ، از من می خواهی که خدا رو امتحان کنم؟

حالا این قصه ی انگار اکثر ماهاست. دائماً داریم خدا رو امتحان می کنیم!. و مثلا اگه جوابی نگرفتیم حالا قهر و اخم و تَخم.

نه عزیز ، راهها همه وجود داره. تو هم عقل داری ، پس تلاش کن و از روش های علمی مسیرتو پیدا کن و نیازهاتو رفع کن. هیچ منافاتیم با خداپرستی و دوستیت با پیامبر و امام و اولیا نداره. اینام خودشون از همین راه می رفتن.

یکی بود تو دیارمون ، بنده خدا پیر بود و با افکار دوران خودش. اهل راز و نیازم بود. همیشه ام خدا و امام ورد زبانش بود. وقتی دعا می کرد دو زانو می نشست و سرشم خم می کرد و زیرچشمی روبروشو نگاه می کرد و با خدا گفتگو داشت. انگار خدا رو بروش نشسته و این می بینه و اطرافیان نمی بینن. اینجوری. بنده خدا کشاورزم بود. یه بار از سر شیطنت گفتیم ببینیم این چی می گه تو مناجاتش؟ دیدم میگه ، خدا یا ، پارسال کارت بد نبود برداشت و محصول خوب بود ، دست درد نکنه. فقط هههه بینج درو موقع اتا چند روز وارش برسنی بی  نزاشتی درو کنیم. عیب نداره ، اَی جبران هاکون.

امسال یادت باشه یور زمینو همه رو گندم کاشتم ، دستت درد نکنه حواست به اونجام باشه. اَی خویزی هشت تا گندم کمتر نباشه. حالا هفتا و نصف تا هفتام اگه امکان نداشت ایرادی نداره. آوه راسی اِت چی خواستم بگم فراموش کردم ، این ریکاااا ، لج کرد کومپا می خواد بخره ، پول کم داره ، اگه تووسه امکان کانده هم مه حساب واریز کن. می ترسم این بگیره ون زنا ون دس جه بیره. اِت کم ولخرجنه. اگه الان نداریم عِب نداره اَی دنبالته هاده.

خلاصه دیدم عجبببب... اینکه دعا نبود ، اینا همه ثنا بود. خخخ ، بله دوستان افکارو اصلاح کنیم بهتره تا اینکه دنبال راههای عجائب و غرائب رفتن. بریم بندگی کنیم ، نه خدایی. زیرا که ما بنده ای بیش نیستیم. از قانون نظام آفرینش استفاده کنیم که از جمله اش همون علم و دانش بشری هست.

تو می خوای بری مکه هم سوار هواپیما میشی که دستآورد علمیه. شده هیچ وقت بشینی تو خونه و هی دنبال راههای ماورائی باشی که یکهو با یه فوت بری اونجا؟ نه ، پس برای درمان بیماری کرونا هم دنبال راه علمیش باش. ببین عالمان این راه چی میگن؟ ببین پزشک و پرستار و بیمارستان چی میگه؟ نه اینکه پنبه روغن بنفشه؟ خخخ

بعله.

 

73 - داستان شال و پلنگ

73

داستان شال و پلنگ

یه شب آتا داستان شال و پلنگ را برای ما نوه ها گفت. آن موقع چیز زیادی نفهمیدیم ، ولی بعدها خیلی بیشتر حالیمان شد. اصلاً قصه رو عین نوشتار کتاب بازگو می کرد. انگار داره کتاب میخونه. چنین می گفت :

روزی شالی در مرغزاری عبور همی کردندی. ناگهان صدای غُرنه ای  بگوشش رسیدندی. لحظه ای ایستاد و دید پلنگی در زیر درختی داخل علف ها نفس نفس می زند. گویا بیمار است. شال یواشکی از لای بوته ها نگاهی کرد و چون که دید این پلنگ بیمار است و حال گوزیدن هم ندارد ، با غرور و تکبّر جلو رفت و گفتندی ، آق پلنگ تویی؟ هااا چیکار می کنی؟ پلنگ هم گفت ، جان کندش می کنم. شال گفت قصد سفر به سرای باقی را داری؟ پلنگم گفت ، اگر خدا بخواهد انشاالله.

شال نگاهی انداخت و دید نعه ، نفس های آخره. تصمیمی آنی به ذهنش رسید. رفت و دوری زد و وقتی برگشت ، پلنگ تمام کرده بود. شال به هر زار و زوری بود پوستشو غلفتی از تنش در آورد و بر تنش کرد. مدتی هم در آنجا ماند و تمرین پلنگی کرد.

سپس شب هنگام به سرزمین شالان وارد شد. شال ها هم با دیدن پلنگ ترسیدند و خواستند فرار کنند که شال پلنگ به آنها دلداری داد و گفت کاری با شما ندارم ، فقط یک عرض کوچک. شالها نشستند و شال پلنگم گفت ، من روزی یک کِرک از شما می خواهم همین.

شالها نفس راحتی کشیدند و همگی قبول کردندی. فقط یکی از جوان شالها جسارتی بخرج داد و گفت ای شاه پلنگ ، شما انگار یکم غیر استانداردی؟ که شال پلنگم بلافاصله در جوابش گفت که من مینی پلنگم و اِم پی تری کار می کنم. و برای شرکت در مسابقه یکم وزن کم کردم!.

خلاصه شب ها و روزهای زیادی سپری شد و شال پلنگم هر روز یک مرغ نوش می کرد و ادای پلنگای اَورژینال را در می آورد. البته گهگاهی هم نیست که شال بود فراموش می کرد و بجای غُرنه زوز می کشید. که البته خداروشکر بخیر گذشت!.  

آقااا یک روز مخبرشغالی دوان دوان به نزد شال پلنگ آمد و گفت ای امیر مژده ، رفیقت وارد سرزمین ما شد. و ادامه داد که اگر ما اینجا باشیم ، کاری بکار ما که نداره؟ شال پلنگ نامردم خم به ابرو نیاورد و گفت ، خیر. کسی از من بالاتر نیست و کسیم جرات نداره به شما چیزی بگه.

از آن طرف پلنگ اَورژینال بوو کش بوو کش جای شغال ها را پیدا کرده بود و ناگهان بر آنان وارد شد. شغال های بیچاره بخیال اینکه چون شال پلنگ هست دیگه پلنگ اَورژینال به اینا چیزی نمیگه. از طرفی شال پلنگ که عمق ماجرا رو میدونس دیگه ، وقتی پلنگ اَورژینال را دید ، چن لحظه دست و پایش بطور اتوماتیک عین لاستیکای بی عاج خودرو که در جای لیز قرار می گیره ، بوکسوادی کرد و بی اختیار چنان زرتی کرد که چن جای پوست پلنگیش جرت خورد.

 همینجور جرت جرت کنان به هر در و دیواری می زد و فرارررر... بقیه بیچاره شالها تازه فهمیدن که قصه چی بود. اینام هر کدومشون به یک سمتی رفتن. پلنگ اَورژینال هم هاج و واج به این صحنه نگاه کرد و لحظاتی هم خندید و خیلیم باش خوش گذشته بود.

از اون طرف شالا هر جور بود شال پلنگو گیر آوردنو تا تنش میخارید زدنش. بعد هم سه برابر مدتی که امیر بود با مقام نوکری به شالا خدمت کرد.

یه روز شالا دور هم نشسته بودن و راجع به همین اتفاق گپ و صحبت می کردن. حالا این شال می گفت من شک کرده بودم و اون می گفت من شک کرده بود. که یعنی بله ، ما شک کرده بودیم که این پلنگ انگار کیسه کشیده هست و پلنگ واقعی نیست. و اصلاً ادا و اطوارش با پلنگای اصلی نمیخونه. ولی چه فایده که اینا سواریشو داده بودن.

یکی از شالا یه سَرتَپی به شال پلنگ زد و گفت ، آدم باید واقعاً پلنگ باشه. ینی گوشت و پوست و استخونو و کلاً ذاتش پلنگ باشه ، نه اینکه پوست پلنگو بپوشه. شاید بتونه یه مدت تو این پوست باشه ولی بلاخره یه روزی لو میره و معلوم میشه که پلنگ نبودی و شال بودی.

آره واقعاً ، این داستانِ آتا خیلی جالب بود برامون. گاهی که جلو آیینه میرم میگم واقعاً من یه پلنگم یا نه فقط ظاهرم شبیه پلنگه و باطنش معلوم نیس چه هیولاییه؟ و موقعش که برسه زرت زرت شروع میشه ، و ذات واقعی برمَلا...

بازم بخودم میگم همون شغال واقعی باش و پلنگی پیش کِشت.

راسی تو چه پوستی تَنت کردی؟

72 - اِلا شو کِر ، خدا برکت هاده

72

اِلا شو کِر ، خدا برکت هاده

یه مسافرت خارجی خورده بود رفتیم تو یکی از کشورای عربی. خیلیم البته خوش گذشته بود. یادش بخیر. در طی برنامه به یکی از شهرهای دور از پایتخت و اتفاقاً به یکی از خان ها یا آبادیها که تقریباً بیشتر خانوارهای اون آبادی از یک قبیله بجا مانده از گذشته های دور بودن رفتیم!. ینی اینا قبلاً یه قبیله بودن و همین جا موندن و دیگه ساکن شده بودن.

به ما خبر دادن که شام در چادر عمومی قبیله دعوتیم. ما هم رفتیم. ظرف مخصوص شستن آب و کوزه آب برای شستن دست. همه ی غذا را سرسفره چیدن. دستارو هم شستن. ولی کسی به خوردن اقدامی نکرد. تا اینکه بزرگ شان گفت بفرمایید ...

همه شروع به خوردن غذا کردن. البته بمن گفته بودن که رسمشون چجوریه. همه شامشونو خوردن. ولی کسی دست از غذا نکشید و حتی سرشونو هم بالا نمی آورد. تا اینکه همون بزرگشون مطمئن شد که همه با خیال راحت غذاشونو خوردن. سپس دست به دعا برداشت و چن دعا کرد و بقیه ام آمین و سفره جمع آوری شد. اینو داشته باشین.

یه بار دیگه ما به یه مجلسی در همین جا دعوت شدیم. سفره آوردن یه بار مصرف ، شخ شخی. آقا هنوز هیچی نیاورده همه سفره رو دوره کردن و داد و بیداد که اینو بیار و اونو بیار. آقا پارچ آبو گذاشتن سرسفره ، آب همه خورده شد. تا نون آوردن از همون هواسر زدنش. آقا هر چی می آوردن تا پایین نیومده خورده می شد. یک بساطی بود. آب گوشت لوه را پایین آورده ، یکی فوری ملاقه رو گرفت و دیگه گت و خورد نکرد! سریع زد تو ظرف و هر چی خرت و پرت بود داخل ملاقه کرد و ریخت تو کاسه.

دم حَسنمو گرم تا دید ممدمو اینجوری کرد ، نقاشی روی دیوارو  باش نشون داد و همینکه ممدمو سرشو برگردون تا نقاشی رو ببینه ، حسنمو هم دس برد توی کاسه اش و قلوه گوشته رو گرفت و درجا انداخت تو دهانش و نجسه قورت داد. بروبچ هم همه خندیدن و گفتن شام سر مگه موقع تماشای نقاشیه.

گرچه کار حسنمو بی ادبانه بود ولی همه از ته دل خوشحال بودن. چون ممدمو از این زرنگ بازیها زیاد در می آورد. خَیلعمو به حسنعمو گفت سه کیلو گوشتو نجسه قورت دادی مریض نشی؟ حسنعمو هم گفت نه بابا ، انشاالله نصفه شب موقع خواب برش میگردونم داخل دهان و از نو می جوم. هایدعمو هم بلافاصله گفت ته مگه گوسپنی؟ [خنده حضار]

خلاصه شامه اینجوری تناول شد. نیست که یه عده ای زود شروع کرده بودن ، خب زودم سیر شدن و هنوز اون آخریا شام نگرفته اینا ، اِلا شو کِر ، خدا برکت هاده شون شروع شد. خلاصه هی با صدا بزرگ خودشونو لوس می کردن و  با گفتن الاشوکر خدا برکت هاده ، به صاحاب سره حالی می کردن که بعله ، ما زیاد بات صدمه نزدیمو و زود تموم کردیم.

آقا ، باجی ، خلاصه هر کاری رسم و رسوم و مرامی داره. بابا یکم یواشتر. خیلی خب حالا شما ناهار دیر خوردی و شام زود سیر شدی ، به احترام بقیه بشین سرسفره. بزا بقیه بخورن بعد هی الاشوکر الاشوکر بکن. تو که هنوز کسی غذا نخورده هی میگی الاشوکر ، خب بقیه بی دسو پا میشن و غذا خوردنو یاد می کنن و مجبور میشن زود دس بکشن.

آره بابا ، دعوت و سرسفره نشستن و غذاخوردن دسته جمعی هم خلاصه احترام خاص خودشو داره. اینقد تو کارا با عجله و شتاب نباشین. گیرم که زود غذا خوردی ، خب حالا بسلامتی کجا می خای بری؟ تو که آپولو که نمیخای هوا کنی که؟

آره صبور باشین ، صبور باشین. منبعد این چیزام یادتون باشه.آااا باریکلا.

71 سَرِ موضعت بمان

71

سَرِ موضعت بمان

تو سالن آمفی تئاتر شهر آمستردام هلند ، گفتن که یه جلسه خونوادگی گذاشتن و یه روانشناس استاد می خواد براتون حرف بزنه.

من و برخی از همسایه ها هم ردیف کردیم و از سر تفریح شرکت کردیم.

اولش جدی نگرفتیم جلسه رو ، گفتیم احتمالاً برای ارائه گزارش کاره به مقام مافوقشونو حتماً.

امّا جلسه که شروع شد ، همه سراپا گوش شدیم. حرفای استاد روانشناس خیلی برامون جالب بود.

حرفاش بیشتر حول محور خانواده و زناشویی بود.

استاد پس از کمی مقدمه گفتن ، یه راس رفت سر اصل مطلب.

با یه سوال از جمع حاضر حرفاشو ادامه داد. گفت ، از شما یه پرسش دارم ، اونم اینه که :

در روابط زناشویی و خانوادگی و اجتماعی چه انتظاری از طرف مقابلتون دارین؟

بعد ، از جمع حاضر خواس که هر کی هر چی به ذهنش میاد جواب بده.

هر کی یه چیزی از انتظاراتش گفت و استاد هم یادداشت کرد.

استاد نتیجه قشنگی گرفت و سرآخرم حرفاشو تکمیل کرد ، که انتظار از دیگران باید منطقی و معقول باشه.

سعی نکنین که دیگرانو مثل خودتو در بیارین. امکان نداره.

ما انسان هستیم و خدا نیستیم!. باید خودتونو با واقعیات زندگی متناسب کنین.

خیلی از آدما مخصوصاً زن و شوهرها ، دوس دارن که اونچه تو ذهنشون از یه آدم باب طبع دارن طرف مقابلشون همون بشه!. امکان نداره.

میدونین اگه انتظاراتتونو واقعی نکنین سر از کجا در میاد؟

دلتون می خواد جسم دیگران از فرمانشون خارج بشه و در اختیار فرمان ذهن شما قرار بگیره.

ینی هر چی که شما اراده کردین و دوس دارین ، طرف مقابل یا حتی آدمای جامعه همونجوری رفتار کنن. این امکان نداره.

شما فقط بر جسم خودتون فرمانروایی می کنین ؛ نمی تونین جسمای دیگه رو در اختیار ذهنتون بگیرین.

بعبارتی شما با این انتظارات خود حق بینتون ، می خواین خدایی کنین! در حالی که شما انسان هستین و بنده و این امکان نداره.

بنابراین باید تفاوت های دیگران را بپذیرین و با توجه به اون ، خودتونو میزان کنین.

حالا انتظاراتتونو بیارین پایین. و از هر چیزی در اندازه تعریف شده ذاتیش انتظار داشته باشین.

از خروس انتظار خروسی داشته باشین. از اسب انتظار اسبی داشته باشین. از خرس قطبی و عقاب و ... انتظار در حد و اندازه خودشو.

از یه زن انتظار زن و از یه مرد انتظار یه مرد و ...

تفاوت درونی آدما امّا پیچیده هست!. هر کدوم با خواص خاصی انگار هستن. در عین اینکه همه شما در یک گروه انسانی قرار می گیرین ، ولی تفاوت های درونی زیادی با هم دارین.

در تشخیص زیباییها و علاقه به رنگ ها و رشته های علمی و کاری و هنری و امیال های نهفته در درون ، هر کدوم از شما متفاوت از دیگری هستین. اینا رو درک کنین. همین تفاوت ها ، تنوع جامعه انسانی رو بوجود آورده و این همه نیازای جامعه برآورده شده.

اینا چیزایی بود که از حرفای استاد یادداشت کرده بودمو و به ذهنم مونده بود.

گاهی بعضی حرفا و جملات خیلی کلیدی و پر رمز و راز هستن.

گاهی یه جمله انگار پنجره و دری از یه فکر و شعور و علم رو به روی آدم باز می کنه و اصلا آدمو درست از این رو به اون رو میکنه و خیلیم کارسازه. آدمو بخودش میاره و خیلی از توهمات ذهنی آدمو دور میریزه و یه فکر بکر و درست و حسابی به آدم میده.

واقعاً تو این جلسه خیلی بخودم اومدم و رفتن به سالن و برگشت از سالن برای من تفاوتش انگار از زمین تا آسمون بود.

واقعاً...

خدا پدر استادو بیامرزه که خیلی تو زندگی ما نقش مثبت داشت.

سر اخرم استاد گفت سر موضعتون بمونین. ینی خودتونو بپذیرین. و تغییر اونچه که از دستتون بر نمیادو از ذهنتون دور کنین.

70 شوخی طبیعت!

70

شوخی طبیعت!

یه داستانی پدر بزرگ برا ما می گفت که خیلی برامون جذّاب بود. البته خودش فلسفه بافی هم میکرد که بله ، گاهی بقول خودش کائناتم با آدم شوخی می کنه!.

میگفت یه بار رفته بود سَرِ زمین کشاورزی که کار کنه. در حین کار دید داخل زمینای خودش و همسایه ها خیلی آت آشغاله. اینم حسش گرفته بود که اینارو سرآخر ، جمع کنه و بیاره محل تو سطل زباله بریزه.

همه رو جمع کرد و داخل لووله ریخت و سوار اسبش شد. بقول خودش واقعاً بی ریا کار کرده بود. وقتی سوار اسب شد که حرکت کنه چشمش به یه لنگه دمپایی کهنه افتاد که اونجا افتاده بود و این ندیده بود. می گفت چون سوار اسب شده بود خیلی زورش میومد که بیاد پایینو اونو هم بگیره. هی با خودش یه دل دو دل بود. تا اینکه بلاخره دید وژدانش اجازه نمیده که اجازه بده اون آشغال همونجوری اونجا باشه. از اسب پیاده شد و رفت تا اونو هم بگیره. میگه تا اونو گرفتم دیدم یه دونه آغوز کال تَر و تمییز زیرش پنهون بود!.

میگه یه باره احساس کردم که اینو طبیعت بمن دستمزد داد. اینقد خوشحال شده بودم که نگو. بعد میگفت انگار زمین و زمان داشتن به شوخی طبیعت می خندیدن. می گفت ، زمین و زمان بمن گفتن حالا که این کارای خوبو انجام دادی این آغوز کالو بگیر و برو آغوز بازی...

حالا برا ما تفسیر فلسفی می کرد که بله ، همه شانس دارن ، ما هم شانس داریم!. گیر مردم یک گِمه طلا می افته و گیر ما هم آغوز کال. و ادامه می داد که بله منم اون دونه گردو رو گرفتمو و همون لحظه و همنجا تو زمین کاشتم. و همین درخت گردو که الان تو داخل مَر بَزه زمین ما داره و اینقدم بزرگ و پر محصوله ، دستمزد آشغال جمع کردن اون روز منه.

اولش ما خیلی خندیده بودیم ولی وقتی آخرشو گفت ، همه یک صدا گفتیم آفرین بابا بزرگ.

بله ، بابا بزرگ از یک اتفاق ساده و روزمره ، هم مارو خندون و هم درس بزرگ زندگی بما داد که از شوخی طبیعت هم میشه اینجوری استفاده کرد. ایول گتی...

69 چشم حسود کور

69

چشم حسود کور

یه بار پشت یه ماشین دیدم نوشته چشم حسود کور! به نظرت درسته؟ خیر قربان. چرا؟ چونکه این خصلت حسادت در همه به نوعی بیش و کم وجود داره. و یک خصلت درونیه. کسیم نمیدونه در کی هست و مقدارش چقدره؟ تازه کمش زیاد بد هم نیس ، میتونه به نوعی باعث رقابت بشه و در نتیجه هم پیشرفت در یه زمینه هایی رو باعث بشه.

از طرفی این جمله ، یه جمله دعایی هست. ینی کسی که اینو پشت ماشینش نوشته دلش می خواد چشم هر چه حسوده کور بشه!. حالا فرض کنیم که خواسته دلش برآورده بشه. یکهو می بینی تو یه کشور یا منطقه نود درصد آدما کور شدن!. تازه ممکنه خودشم جزء همین گروه باشه. اونوقت چقد بد میشه! حالا کی میخاد بات خدمات بده؟ کی میخاد حتی همین ماشینتو اگه خراب شد درست کنه؟ و ...

اونوقت همین خودت دوباره باید یکیرو پیدا کنی که کور نباشه و پشت ماشینت بنویسه چشم حسود بینا. تعلیمات آسمانی میگه ؛ از هر زشتی و بدی و بلا به خدا پناه ببرین.

شما اگه یه روزی طوری شد که دعاهاتون قبول و مستجاب میشه ، تقاضای مرگ و عذاب و شکنجه و بلا برای هم نوعانتون اگرچه حتی خصلتای بد هم داشته باشن نکنین!. حالا که دعاتون مستجاب میشه ، خب دعا کنین که این بندگان خدا هم از این بیماری های روحی شفا بگیرن. اینجوری خدا رو هم خوش میاد. چون از خلقتش ایراد نگرفتین و نگفتین این آدما خلقتشون ایراد داره و خواهشاً اینارو نابود کن! بلکه پیشنهاد دادین که خدایا ، خلقتت حرف نداره ، این ایرادات جزیی رو هم بر طرف کن!

حالا بگیر اون چشم حسود کور رو پاک کن و بنویس ، دعای خیر ما هدیه برای شما. یا دوس نداری برای هم نوعانت دعای خیر کنی ، بنویس پناه بر خدا.

درست نمیگم به نظر شما آیا؟

 

68 مقام کوککلاج

68

مقام کوککلاج

قبیله ما در صحرای مرکزی آفریقا زندگی می کرد!. خودش در حد یه کشور بود. چن خصوصیت شاخصی داشتیم. یکی اینکه کلاً همه مون سیو قیل بودیم. یکی اینکه تابستونای گرم و بی آبی داشتیم. یکی اینکه خیلی مذهبی بودیم. اونم از نوع خشکش که یه ذره اگه میخاسی ما رو سرراس کنی چِرَررررک میشکستیم. یه واعظیم داشتیم که بگوش ما از مسیح و وعده هاش می گفت و گاهیم به بچه ها الف ب ت درس میداد. خوش می گذشت. خلاصه.

آقا پَرتاس که واعظ ما بود یه مدتی غیبش زده بود و بعد از مدتی دوباره پیداش شد. اینبار می دیدیم که مدل حرف زدنشم فرق کرد. موقع دعا می گفت چشماتونو ببندید و دعا بخونید. ما هم دو دسی چشمامونو میگرفتیم و دعا می خوندیم!. سرآخرم برای نگوته دیم دیم که رئیس قبیله بود ویژه دعا می کرد.

خُب این دیگه یه روال عادی بود برا ما. تا اینکه دیدیم یه سری آدمای دیگه هم بما اضافه شدن که از ما سیوقیل ته بودن ، هر کی از ما رو می دیدن خیلی مهربون بودن و خیلیم همه رو ناز می کردن. کش بن ما رو کَئی و هندونه و حتی قَی لون هم میذاشتن.

مادر بزرگ فِرایدن ، که از چار پنج نسل قبل جا مونده بود تو قبیله زندگی می کرد که خیلی دانا و زم هلیل بود. ینی نقشه ها رو می فهمید عین عسل. یه بار داخل مجلس وعظ که زن و مرد و پیر و جوون با هم بودیم با همون صدای چار قرن پیشیش به آقا پَرتاس و دار و دسه اش گفت این جور که شما بما میگین چشما رو ببندیم و چش پتّه کا دعا بخونیم یه وقت نکنه وقتی چِش باز کردیم همه چیمونو ببرین؟

آقااا اینقد ملت خندیدن...سالها طول کشید تا ما بلاخره فهمیدیم که درست جایی که قبیله زندگی می کرد معدن طلاست!.

یه بار باتفاق فرایدن گنّا داخل چادر نشسته بودیم آقا پَرتاس هم بود ، گنّا رو به پرتاس کرد و گفت ؛ کارت خیلی شبیه کِفا خاله ی منه که در پونصد سال پیش می زیست. همه زدیم زیر خنده. پرتاس گفت چطور گنّا؟ گفت تو چرا اینقد برا نگوته دیم دیم حمد و ثنا می خونی؟ نمی دونم چرا اینقد گنّا با رئیس قبیله بد بود و ازش خوشش نمیومد!. پرتاس گفت خُب این چه ربطی به خاله ی تو داره؟ چجوری کارم شبیه کار خاله ی توس؟ گنّا گفت خاله کِفا یه گله بز داشت که مردم ازش شیر می خریدن ولی یه عادت زشت داشت ، دو سه ساعت طول می کشید خاله بزها رو بدوشه ، یه دِمن پَج لَوه شیر می دوشید که جداً ماشاالله داشت ، ولی سرآخر یه دونه گَل زور مینداخت تو دیگ که همه شیرها رو نجس می کرد. تو پرتاسم مثل خاله حرفای خوب خوب می زنی ، ولی سرآخر با یه حرف همه ی گفته هاتو نجس می کنی.

خلاصه اینکه دنیامون همینجوری می گذشت تا اینکه یه روز باز جمع ما جمع بود که دیدیم آقا پرتاس بازم بما اضافه شد. یه مدتی حالش زیاد خوب نبود ینی حال روحیش ، البته شایعه بود که نگوته دیم دیم خوب باش حال نداد و اینم بِصلاح بخودش اومده بود. کسی غیر از گنّا جرات نداش از حالش بپرسه!.

تا اینکه یکهو دیدیم گنّا با صدای بلن گفت ، پرتاس... هااا پرتاس... گفت ، بله. گفت کِفَت کوک نیس؟ گفت یه خابی دیدم فکرمو سخت مشغول کرد. گنّا گفت بگو تا بگم معنیش چیه؟ گفت خاب دیدم مثل کلاغ ها پرواز می کنم. گنّا گفت ، آفرین... همه تعجب کردیمو و پرتاسم گفت چرا آفرین گنّا؟ گفت بخاطر اینکه در چن روز گذشته کارای خوب انجام دادی. پرتاس بشکفت و با خنده گفت ، گنّا جان از کجا فهمیدی؟ گنّا هم گفت بخاطر اینکه تو به مقام کوککلاج رسیدی؟

آقا چادر قبیله از خنده تا پنجاه و پنج متر تمام رو هوا رفت...

وقتی همه ساکت شدن گنّا گفت ، پرتاس جان دوباره تلاش کن که به مقام پیت کاله برسی...

اگه بگم این بار چادر صدو ده متر تمام از خنده رو هوا رفت باور می کنی؟

بازم بعد از هف هش دیقه خنده ، همه ساکت شدیم ، واقعاً داشت خوش می گذشت ، دوباره گنّا ادامه داد که همه تلاشتو بکن تا به مقام جول برسی... مه ره قسم ندینی که ، تا بگم چادر قبیله از خنده کجا می رفت؟

و سپس گنّا همه رو ساکت کرد و گفت ، مبادا به مقام اَشنیک برسی که در آنصورت وای بر تو... دیگه چیزی نمی گم. چون خودتون می بایس بودینو می دیدین که فقط من شمردم هف تا غشی داشتیم از خنده...

ولی در کل گنّا مقام معنوی بزرگی داشت و حرفاشم کم اَلکی نبود ، تا اینکه زلف بو لوه ( لقب گتی بود) به گنّا گفت معنی این چرت و پرتا چیه که گفتی؟ و شخصیت پرتاسو شستشوی الکتریکی دادی؟

گنّا عین دانشمندان حاضر در جلسه بلن شد و با اون سن و سالش گفت ، مقام کوککلاج که همه فهمیدین که گرچه سیاهه ولی خلاصه بازم میتونه پرواز کنه.

مقام پیت کاله ینی تو شب تاریک و ظلمانی میتونه راه خودشو حتی از لابلای درختا هم تشخیص بده و به دار و درخت نخوره و سَقَط نشه.

و مقام جول ینی اینقد اوج بگیره که دیگه بتونه همه چی رو از بالا تماشا کنه و خودش عین حقیقت رو ببینه.

و مقام اَشنیک هم ینی کارای زیر زمینی نکنه و زیر آب کسی رو نزنه.عجبببب...

یک دفه دیدیم زلف بو لوه بلند شد و ژستی گرفت و با یک ابهتی گفت گنّا... هااا گنّا... ، تو که اینقد دانا هستی بگو مقام من چیه؟

گنّا هم گفت ، ته مقام پِسپلوک ره دانی...

آقا دیگه از من نپرسین که تو چادر چی پیش اومد؟....

واقعا عجب ماجرایی بودااااا

راسی تو حدس می زنی چه مقامی داری؟

نکنه یه وقتی تو شیر گل زور بندازیاااا؟

 

 

67 - ماه رمضونی که گذشت...

67

ماه رمضونی که گذشت...

یکی از روزای ماه رمضونی که گذشت ، ینی همین امسال ، خدا توفیق داد رفتیم مسجد ، برا نمازای ظهر و عصر.

آقا ، وسط نماز یه دعایی شنیدم که خیلی جالب بود. من برا اینکه شمام باش آشنا بشین تو اینترنت پیدا کردم و در زیر گذاشتم. واقعاً بخونین ببینین چقدرم قشنگه.

یه چیزایی به ذهنم رسید که شاید برا شمام جالب باشه. تو این دعا ، برا همه آدما دعا شده. ینی کافر مسلمون دیگه نداره. میگه هر کی مرده رو شادی بده... هر کی فقیره رو دارا کن...هر کی گرسنه هستو سیرش کن...و خودتون بخونین واقعاً. ینی شمایی که داری روزه میگیری و نماز میخونی ، باید فکرتون اینجوری باشه که به وقت نیاز به همه کمک کنین.مثل یه پزشک.هر کی گیر افتاده هستو دستشو بگیرین. خوب و بد و خوشگل و زشت و سیاه و سفید و کافر و مسلمون نکنین ، کمکتو بکن.

چه تفکر زیبایی. کلاً ینی صلح و صفا.

اما از یه طرف دیگه با خودم گفتم که خب با اینهمه دعا ، پس چرا اینهمه مشکلات هست؟! بعد خودم جواب خودمو دادم. گفتم خب خداوند که سرمنشاء خلقت و همه کاره هست. اما برای انجام کارها هم اسباب و اثاثیه قرار داد. ینی شما تو خونه تون یه لامپ برق بزارین و حالا هی دعا کنین که خدایا روشنش کن. مگه میشه؟ دو هزار و هفتصد سالم دعا کنین آب از آب تکون نمیخوره. حتماً باید بلن شین و کلیدشو بزنین و اونم باید حتماً به برق شهر وصل باشه و اون همه دنگ و فنگ تا روشن شه.

یا همین دعا ، میگه هر مریضی رو شفا بده. خب شما به یه کسی که مثلاً سرما خورده ، هی براش دعا کنین و بگین خدایا خوبش کن. یا هر بیماری دیگه. مگه میشه؟! نه ، چون این کار برا خودش داستانی داره. ینی باید مریض بره پیش دکتر و بیمارستان و اون مسیر درمانی رو طی کنه تا خوب بشه. و سایر بندهاشو نگاه کنین. منظورم همین دعا بود.

بعد بخودم گفتم در حقیقت کسی که این دعا رو وضع کرده ، سرفصل های فعالیّت های اجتماعی رو داره میگه. ینی آی آدما ، بیمارستان درست کنین. آی آدما یه سیستمی درست کنین که فقر تو جامعه از بین بره. ینی جنگ و دعوا رو بزارین کنار ، تا کسی اسیر نشه.تا کسی یتیم نشه ، فقیر نشه ، و... ینی برین تو برنامه ریزی و کارای درست کردن. کلاً ینی برین تو کار اصلاح جامعه تون. ینی تو صلح و دوستی و زیبایی و عشق زندگی کنین. اینجوری بهتره. و گرنه شما بیا و بشین و یکسره و هر روز بجای یه بار پونصد بار این هی اینو بخون. مگه تا حرکتی نکنی میشه؟

نظر شما چیه؟

یه بار دیگه اینو در زیر مرور کنین. ببینین همینجوری نیس؟ ینی برا هر بندش چه تشکیلات و کارایی لازمه.

...

دعا اینه

اللَّهُمَّ أَدْخِلْ عَلَى أَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ

اى خدا تو بر اهل قبور نشاط و سرور عطا کن

اللَّهُمَّ أَغْنِ کُلَّ فَقِیرٍ

خدایا هر فقیر را بى‏ نیاز گردان

اللَّهُمَّ أَشْبِعْ کُلَّ جَائِعٍ‏

خدایا هر گرسنه را سیر گردان

اللَّهُمَّ اکْسُ کُلَّ عُرْیَانٍ

خدایا هر برهنه را لباس پوشان

اللَّهُمَّ اقْضِ دَیْنَ کُلِّ مَدِینٍ‏

خدایا دین هر مدیونى را ادا فرما

اللَّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ کُلِّ مَکْرُوبٍ

خدایا هر غمگینى را دلشاد ساز

اللَّهُمَّ رُدَّ کُلَّ غَرِیبٍ

خدایا هر غریبى را به وطن باز رسان

اللَّهُمَّ فُکَّ کُلَّ أَسِیرٍ

خدایا هر اسیرى را آزاد گردان

اللَّهُمَّ أَصْلِحْ کُلَّ فَاسِدٍ مِنْ أُمُورِ الْمُسْلِمِینَ‏

خدایا مفاسد امور مسلمانان را اصلاح فرما

اللَّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ

خدایا هر مریض را شفا عنایت کن

اللَّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنَا بِغِنَاکَ

خدایا به غناى خود جلو فقر ما را ببند

اللَّهُمَّ غَیِّرْ سُوءَ حَالِنَا بِحُسْنِ حَالِکَ‏

خدایا بدیهاى حال ما را به خوبى صفات خودت تغییر ده

اللَّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّیْنَ

خدایا دین ما را ادا فرما

وَ أَغْنِنَا مِنَ الْفَقْرِ إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ

و فقر ما را بدل به غنا و بى ‏نیازى گردان که تو اى خدا بر هر چیز توانایى.