56 «داستان تلخ» نمی بینی آیا؟!

56

«داستان تلخ»

نمی بینی آیا؟!

دقیقاً نمی دونم کی بود! ولی انگار چن سال پیش بود که یه داستانی خوندم به نظرم جالب بود. البته من نمی دونم که عین این داستان آیا واقعا اتفاق افتاده یا نه؟ ولی اگه کسی اینو نوشته باشه هم بازم به نظرم می تونه یه درس عبرت باشه و یه تکونی به همه مون بده.

داستان مربوط به دوران فرعون مصر بود. همه تون میدونین که ظاهرا یکی از فراعنه خوابی می بینه و این بادمجون دور بشقاب چینای خلیفه هم اینجوری تعبیرش کردن که یه پسری از بنی اسرائیل تاج و تخت شما رو بر باد میده. عجب!! واقعانم خیلی عجب...

بعد به فرعون پیشنهاد میدن که برای اینکه این اتفاق نیفته ، شما هر چی پسر از بنی اسرائیل بدنیا میادو بکشین. فرعون احمق هم اینکارو میکنه و پسرا رو می کشت و زنانشونو به بیقاری می برد.

حالا اینا نه تنها این بندگان خدا رو به کارهای اجباری می بردن ، بلکه به خودشون اجازه میدادن که بدترین رفتارها رو هم با اینا داشته باشن.

آقا یه وقتی اگه شما یه مدیری پدیری چیزی شدین مبادا با زیر دستاتون کوچکترین بدرفتاری بکنین! در آن صورت وای بر شما میشه. چون طرف حسابتون با صاحب اصلی این آدماست. ینی با خودِ خدا طرف حساب میشین. چون خداوند گفته که ما فرزندان آدم رو کرامت بخشیدیم. ینی ما آدما دونه دونمون خیلی با کرامت هستیم. پس اصلا حق نداریم کوچکترین توهین و اهانت به همدیگه بکنیم چه برسه به اینکه طرفو بزنن و بکشن و ...

باری عرض می شود که ، یکی از این خانم های بنی اسرائیل رو برده بودن برای ساخت همین اهرام ثلاثه که الان در مصر هست ، اونجا کارای سخت و طاقت فرسا انجام دادن. یه سرکارگر الندگم برای اینا گذاشته بودن که شلاق بدست ، اگه اینا کم کاری میکردنو می زد!. پناه بر خدا.

دست بر قضا این بانو حامله بود!. و حتی روزهای پایان بارداریشم بود. یه روز در حین انجام دادن کارهای سختِ بردن مصالح برای ساختن اهرام ، درد زایمان میگیره این خانومو و بچه اشو همونجا بدنیا میاره. دیگه نمی تونس تکون بخوره. اون سرکارگر الندگم تا دید خانم نشسته هست با شلاق میاد سروقتش و شروع به کتک کاری میکنه. این خانم هم مجبور میشه با هر وضعی بود بچه به بغل کارهم بکنه.

در همین حین که اینقد فشار جسمی و روحی بر خانمه وارد شد ، سرشو به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

نمی بینی آیا؟!

البته در اون داستانی که من خوندم کمی تندتر نوشته بود و من کمی تغییر دادم این قسمتشو. در اون داستان نوشته بود که وقتی سرشو به سوی آسمان بلند کرد ، خب البته میدونین که منظورش به خداوند بود گفت :

 

آیا در خوابی؟ و نمی بینی؟...

 

روزها و ماها گذشت تا اینکه حضرت موسی ع پیامبر شد و اون داستان مفصلش که بهتر از من میدونین.

کار به اونجا کشیده شد که بنی اسرائیل تصمیم گرفتن تا از سرزمین مصر بسمت آنسوی رود نیل حرکت کنند. ینی از دست ظلم و جور فرعونیان فرار کنند.

حضرت موسی ع جلو و قومش پشت سر حرکت کردند تا به ابتدای رود نیل رسیدن. از اون طرف قضیه هم ، فرعونیان متوجه شدند و به تعقیب پشت سرشان حرکت کردن تا اونارو دستگیر کنند.

وقتی به نزدیکی های بنی اسرائیل رسیدن فرمان خداوند رسید و حضرت موسی ع هم عصا را به رود نیل زد و دستور باز شدن رود را صادر کرد و رود نیل شکافته شد و بنی اسرائیل از آن عبور کردند.

سپاه فرعون هم رسید. وقتی عبور را باز شده دید ، آنها هم بی مهابا به رود زدن و حرکت کردن و وقتی هم همه کاملاً وارد نیل شدن آبهای دو طرف با تمام فشار و سرعت بهم آمد و آنها را پرس کرد و دمارشونو در آورد!...

وقتی روز شد جسد های سپاه و هدم و حشم فرعونیان بر روی آب پدیدار شد. افراد بنی اسرائیل هم از آن طرف رود ، همه مشغول تماشای آنها بودن.

یکی از کسانی که مشغول تماشای این سپاه نابود شده بر روی رود نیل بود همون خانمی بود که داستانشو گفتم. ایشون هم با حیرت و تعجب به آنها نگاه می کرد.

 

و خداوند به موسی ع گفت ، ای موسی ...

به آن بانو بگو که ما در خواب نبودیم...

بلکه ما در کمین ظالمین بودیم...

 

آره دوستان ، شاید همه این داستان عیناً وجود نداشته باشه ، امّا خودتون بهتر میدونین که مشابه اش همین الان هم داره اتفاق می فته ؛ شایدم بدترش! متاسفانه...

امّا یادتون و یاد همه مون باشه که دنیا حساب کتاب داره و الکی نیست که هرکاری دوس داری بکنی و در بری. وای بر کسانی که یک روزی ناغافل در کمین صاحب قرار بگیرن. پناه بر خدا و بیاین همه برای هم دعا کنیم که گرفتار چنین کارایی نشویم.

خدایا ، همه ما را نسبت به هم و حتی نسبت به همه موجودات مهربان و بی آزار بگردان. هر کی داره ظلم می کنه رو آگاه و هدایتش کن. آمین 

55 تاثیر حرفای بعضیا

55

تاثیر حرفای بعضیا

شمام اینجوری هسین؟ مثلا از یه سری آدمای خاصی حرف شنوی دارین؟ مام اینجوری بودیم. از پدر و مادر کمتر حرف شنوی داشتیم ، البته تو یه موردای خاصی. مثل موقعی که می خواست مثلا نصیحتمون کنه. بذا داستان خودمو بگم تا بهتر سر در بیارین.

ما یه هف هشتا برار بودیم کال تور. اینکه میگم ما کال تور بودیم ، واقعا کال تور بودیما...

داخل کله مون ، کلاً گچ ، هر چی داشتیم زور بود. ینی راحت بجای ورزا زمینو شخم می زدیم!. اینقدرم مغرور بودیم و بی آس و پاس که مارو کسر بود که پدرمون بره از این و اون ورزا بگیره که زمینو شخم کنه. این اواخر که تراکتور اومده بود باور کن جای تراکتور هم کار می کردیم.

پدر مون حالیش بود که ما باید یه اساسی نصیحت بشیم تا بخودمون بیایم. چون متوجه شده بود که ما برارا هنوز این سیستم عقلی که در هر کسی هستو هنوز فعال نکردیم و از بیخ تعطیل هست. برا همین عشق ما دعوا و زور آزمایی بود.

کله که توش عقل نباشه ، زبانی جز زور و لات و لوت بازی نمی فهمه. یه سری ادا در میارن و یه سری هم صادقانه و از روی بی عقلی مشتی هستن. ما این گروه دوم بودیم. یادمه که تازه بیل ژاپنی اومده بود. اولین چیزی که به ذهنمون رسیده بود این بود که بلند دسته اش کنیم و در دعوا کاربرد خوبی داره!. یارالعجب!!! ینی اگه کسی می گفت گفتم چه کنم کَش می افتادیم. و حسابی طرفو بیل پشت می گرفتیم.

خاطرات زیاده ، ولی پدر ، یه روز ما هف هشتا برار را جمع کرد و نشوند و گفت ، امروز یه کار مهمی با شما دارم. ما هم گفتیم در خلمتیم.

پدر گفت برید نفری یه چوب بیارین. ما هم رفتیم آوردیم ، گفت بشکنین ، شکوندیم.

دوباره گفت حالا هر کدوم چارتا چوب بیارین ، آوردیم ، بشکونین شکوندیم.

یکم بما خیره شد و به روش نیاورد. گفت برین بیل دسه بیارین ، آوردیم ، گفت بشکونین ، شکوندیم.

گفت برین میله گرد شونزده بیارین ، آوردیم ، گفت بشکونین ، شکوندیم.

گفت برین تیرآهن هیژده بیارین ، آوردیم ، گفت بشکونین ، شکوندیم.

ما خیال میکردیم که الان خوشحال میشه و میگه آفرین پسرای من. یکهو دیدیم اعصابش خُرد شد و گفت مخسره بازی در نیارین میخوام شما رو نصیحت کنم.

تازه بر و بچ همه حالیشون شد که ای بابا این می خواست بما بگه که آره اگه یکی یکی باشین شما رو میشکونن ولی اگه با هم باشین نمیتونن شما رو بشکونن!.

باری روزگار می گذشت و ما هم به کال توری خود ادامه میدادیم. یه روز برار بزرگ گفت که بیا بریم پیش گتِ گت مار. ینی پیش مادر بزرگ مادر بزرگ. مادرمون خودش مادر بزرگ داشت و مادر بزرگ مادر بزرگمون هنوز زنده بود. آخه اون موقع ها مثل الان نبود که همه زرته بمیرن که! اون موقع ها واقعا عمر میکردن مردم.

خلاصه برنامه ها ردیف شد و رفتیم پیش جده مان. آقا جاتون خالی وقتی دیدیمش ، همه انگار شل شدیم. اینقد این بانو دوس داشتنی بود. وقتی دید که ما نوه هاش اومدیم اینقد خوشحال شد که درجا بلند شد و یه چرخی زد و اینقد پسر پسر گفت...

یک دو روزی اونجا بودیم. این گتِ مار ما خیلی با هوش بود. درجا متوجه کال توری ما شد. یه روز همه که دورش نشستیم شروع به حرف زدن کرد. اینقد قشنگ و جذاب حرف میزد که ما عین مرده پیشش جُم نمی خوردیم. سراپا گوش شدیم. بعضیا واقعا چقد جذبه دارن؟!.

آقا ، این گفت و گفت... تا اینکه همه گفته هاشو در چن جمله خلاصه کرد و گفت : پسرا ، عَقِلی بشین ، این کارا بدرتون نمیخوره. سیستم عقلتونو رُش بندازین. وگرنه هر کی از راه رسید سرتونو کلاه میذاره. از شما عین اسب استفاده میکنه و سرآخرم میبرده شما رو جنگل ول می کنه. برین علم یاد بگیرین و برا خودتون کسی بشین. نه شما سر کسی رو کلاه بزارین و نه بزارین کسی دیگه سرتونو کلاه بذاره. صاف و صادق باشین ، امّا زرنگ.

خلاصه سرتونو درد نیارم از تموم حرفای گتِ مار ، ما یه چیز یاد گرفتیم و اونم این بود که باید سیستم عقلمونو روشن کنیم و رُش بندازیم.

آقااا ، گتِ برار که ما باش میگفتیم ارباب ، رفت یه طناب بزرگ پیدا کرد و دور سیستم عقلش بست و یه هندل زد ، عقلش روشن شد. یک هو همه دیدیم که اصلا کلاً سیستمش از این رو به اون رو شد. یکی یکی برارا طنابو گرفتیم و عقلمونو روشن کردیم. آقا انگار زمین و زمان از این رو به اون رو شد. از اون روز به بعد دیگه خودمون شدیم یه پا عقلی ، هر کی بمحض اینکه لب باز میکنه می فهمیم این کال توره یا تِج تور. ینی درجا می فهمیم که خیر و صلاح ما رو میخواد یا اینکه می خواد سرمونو توره بزنه و سوارمون بشه.

لذا ، واقعا بعضی آدما چقد رو آدم تاثیر میذارن. هر کی نمیتونه آدمو نصیحت کنه. نصیحت کننده هم واقعاً شرطه.

پدر با اون یال و کوپال ، نتونس ما رو سر راه بیاره ؛ ولی ، مادر بزرگ ، با اون پوست و استخون ، چنان ما رو رام کرد که الان سال هاست داریم نون سفارش اونو میخوریم. همه برارا یه کاره ای شدیم. روم به دیفار و خودستایی نباشه ، هر کدوم لحظه به لحظه داریم به جامعه و مردم خیر می رسونیم و همه میگن که ما خیلی مردم داری می کنیم. اونم صاف و صادق... نه با دوز و کلک.

بنابراین ، نتیجه اینکه شمام برین یه طناب بگیرینو به سیستم عقلیتون یه هندل اساسی بزنین و روشنش کنین و عمری در سعادت و خوشبختی زندگی کنین.

تا نظرتون چی باشه... 

54 دسی کومپای مش فِیضُل

54

دسی کومپای مش فِیضُل

اون قدیما ، شما فک نکنم یادتون بیاد. اون موقع هایی که گندمارو با دست درو میکردیم و با اسب هم خرمن می زدیم. یادتون میاد؟ نه بابا ، مال خیلی سال پیشه. یه چیزی حدود دویست سیصد سال پیشو میگم.

سالیان سال بود که سیستم اون زمونا اینجوری بود. موقع برداشت گندوما درو میکردیم و سپس در یه جای صافی که بشه با اسب خرمن زد همه رو می چیدیمو و کَر درست میکردیم و هر روز یکی دوتا از این کرها رو با یکی دوتا اسب بشکل دایره ای خرمن می زدیم. بعد تخمای جدا شده ی گندوما رو با استفاده از باد پاک میکردیم. خلاصه سالیان سال اینجوری بود دیگه.

تا اینکه شنیدیم در ترکمن صحرا دسی کومپا اومد و خودش گندمو میخوره و پِسخودشو جدا میکنه و دانه را تحویل میده.

بزرگان رفتن و یک دستگاه از این دسی کومپا رو با رانندگی مش فِیضُل آوردن محل. البته اسم اصلی مش فِیضُل ، فیضل الله بود که اسمشو خلاصه کرده بودن به مش فِیضُل.

کل محل از مرد و زن و پیر و جوان همه جمع شدیم و به استقبال دسی کومپا رفتیم. دیدیم بله ، دسی کومپا آمد و پیش کرها پهلو گرفت.

کل اکبر عمواعلام کرد که آماده باشین تا کرهای شما رو دسی کومپای مش فِیضُل بزنه. آقا ما هم رفتیم روی کرها و دسه های گندمو گرفتیم. تا دسی کومپا روشن شد و مش فِیضُل هم رفت روی سیستم و گفت بدین ، همه کر دسه ها رو دادیمو و اینم گذاشت توی ورودی گندم دسه ها. بعد همه حمله کردیمو گندم دسه ها رو پِتی کردیم داخل کومپا. یک دفعه دیدیم کومپا پرت پرت آمد. مش فِیضُل داد کشید که ای خدا کومپا داره خفه میشه.

کل اکبر عمو بِصلاح وارد بود رفت یک شِردون آب آورد و ریخت داخل دسی کومپا که بتونه گندمارو قورت بده!. مش فِیضُل عمو داد کشید که اکبر آب نریز آب نریز. قالی عمو سریع رفت پشت سر هم دسی کومپا رو زدن که مثلا گندم دسه ها از گلوش پایین بره. چمن خاله هم ایستاده بود. پیرزنی بود که کارای طبابت سنتی رو انجام میداد. همه داد زدن که چمن خاله بیا دماسّی اش رو بگیر. خیال میکردن که دسی کومپا دماسّی شد. خاتون خاله که زن مهربونی بود رفت و یکم دسی کومپا رو نوازش کرد و گفت بلارم شه دسی کومپای بلاره ، کالش هاکن کالش هاکن.

در همین حین مش قاربون اوستای اصلی دسی کومپا ، از راه رسید و تا دید که وضعیت اینجوریه همه رو از دور بر دسی کومپا دور کرد و کومپارو خاموش کرد و برای مردم حاضر در صحنه سخنرانی کرد و شکل کارشو گفت. و همه رو به آرامش دعوت کرد و گفت که باید کرها رو یکی یکی بزنیم و دسه های گندمو هم باید کم کم بدیم به دهنه کومپا.

بعد خودش رفت پشت سیستم و کارشو که شروع کرد تازه همه فهمیدیم که ای بابا اون کارا چی بود؟! هر چیزی راهی داره و هر کاری هم حساب کتاب داره. آقا منبعد همه خودشون اوستا شدن و دیگه میدونسن که چجوری باید با این بنده خدا دسی کومپا کار کنن.

این قضیه گذشتو بعد از مدتی اعلام کردن که تو محل تلگرام اومد!. آقا همه تلگرام گرفتیمو و شروع کردیم به همدیگه پغوم و پسغوم دادن. آقا عین دسی کومپای مش فِیضُل با این بنده خدا تلگرام برخورد کردیم. اینقد پیغام دادیم که این تلگرام هم خفه کرد. هر کس از هر جا یه چیزی براش میومد بدون اینکه خودش ببینه و بشنوه و بخونه ، فوری برای کل محل فوروارد می کرد. یادمه یه روز صبح که بلند شدم و تلگرامو باز کردم دیدم فقط یک نفر برام هیژده هزار پست ارسال کرد. آقا یه نفر بود که لیسانس فوروارد رو داشت. تازه یکی بود که اون دکترای فوروارد رو داشت. از زمین و زمان برای ما فوروارد میکرد. محل ما بیست و پنج خانوار بود ، فقط یازده هزارتا کانال داشت. و گروه که دیگه نگو. اصلا نمی شد شمرد. من یه بار خواستم بشمرم تا نهصد و هشتاد و چارهزارتا رفتیم که دیگه رد شدم و ول کردم.

همه محلی ها هم تو کانال و گروه ها اَد بودن. یعنی وقتی کانالو باز میکردی و داخلش می شدی گم میشدی تا دربیای.

شاید بعضی وقتا تا سه شبانه روز طول میکشید. خدا بیامرزه میگن گال بوته گنّا رفت تو تلگرام گم شد و بعد از یک هفته جنازه اشو پیدا کردن. نیست که بیچاره رفته بود تو کانال ، این مهندس فوروارد و دکتر فوروارد اینقد مطالب روش ریختن که بیچاره اون زیر خفه شد. خلاصه...

آقا ، حالا گفتن که تلگرام اومد ، اینهمه مطالب ، اینهمه پست ، اصلا فک کردی که هی برای اینو اون مطالب و عکس و صدا و فیلم و ... می فرستی ، اصلا خودت یه ذره اشو میخونی؟

اینهمه پست های موعظه و خطابه و سخنرانی و خبر و ... اصلا خودت یه ذره تحت تاثیر قرار می گیری؟ اصلا تو رفتارت تونسی یه ذره تغییر با استفاده از این فورواردها و مطالب بوجود بیاری؟آقا ، برو یه مطلبو بخون و ببند همه تلگرامو. همون یکیشو تو رفتارت و تو جامعه ات و تو هر جای دیگه پیاده کن. و گرنه اینکه هی وانمود کنی که بله ، تو هم خیلی بلدی که نشد کار!. یکی یاد بگیر پیاده کن و دوباره یکی دیگه یاد بگیر و پیاده کن. نه اینکه هزار هزار مطالب و سخنرانی و حرف و موعظه ، ولی یک دونه اشو اصلا در زندگیت نبینن.

واقعا راس نمیگم؟. حالا بازم برو فوروارد کن...

53 خط خوبی آدما

53

خط خوبی آدما

این ذات که میگن خیلی مهمّه ، اصلا آدمو میکشه بسمت خودش!.

درسته که آموزش و تربیت نقش داره ، ولی اگه یه ذره ول کنی ، می بینی میره بسمت نرم افزاری که تو ذاتش نصبه.

یه دوستی داشتیم آدم خوبی بود. اما تا یه جایی!. از اونجا به بعد بقول شعون عمو اگه رو دمش لگد میکردی سریع گازت می گرفت.

یعنی دقیق مشخص بود که خط خوبیش تا کجاست؟. حالا آدم نمی دونه که آدما خط خوبیشون تا کجاست که؟!

این دوست ما اینقد کتاب خونده بود و اینقد اکابر رفته بود تونسته بود یه آموزش خوبی بگیره و عین گربه های آق عُبید شمعا رو نگه داشته باشه.

راسی شنیدین داستان گربه های آق عبیدو؟

فتحلی شاه افشار یه وزیر چموشی داشت که گاهی کارای خارق العاده میکرد. آق عُبید یه سی چل تا گربه براش تربیت کرده بود که تو سالن پذیرایی آق فتحلی شمع هارو شب ها نگه می داشتن که سالن روشن باشه.

یه پرفسور شخ بایی بود یه روز اُومده بود تو قصر ، دید گربه ها شمع رو نگه داشتن. آق عبید در حضور آق فتحلی به پرفسور گفت ؛ می بینی آموزش و تربیت چه کارایی می کنه؟ و ادامه داد که بنظرم هر چیزی به آموزش هست. خواست یه کلاسی پیش شاهنشاه بره که بله حواست باشه که ما این امکاناتو برات ردیف کردیم. پرفسور هم گفت هر چیزی به ذاتش هست. که آق عُبید گفت ، نه ، هر چیزی به آموزش هست. حالا شاهنشاه هم اینارو داره می شنوه.

آق عبید گفت اگه به ذات هست چرا گربه ها با این حس مسئولیت دارن شمع نگه می دارن؟ پرفسور گفت برا اینکه عامل محرّک ذاتشون وجود نداره. خلاصه بحث اینا تا آنجا پیش رفت که پرفسور فردا شب ثابت کنه که همه چی به ذاتش هست.

زمان موعود فرا رسید ، آق عبید هم پادشاه و کل ساکنان قصرو جمع کرد که در حدود ساعت مثلاً نه شب از تزش دوفاع کنه! گربه هاشو خوب آراست.

پرفسور در ساعت مقرر آمد. همه دیدن دست پرفسور یه دیگ بزرگ هست و تشریف آوردن. پرفسور وقتی گربه ها رو دید که با چه ژستی کنار دیوار به فاصله نیم متری ، ایستادن. سی چل تا گربه، چشماشون عینک دودی ، کربات زده ، کینگ چخ شلوار ، پاهاشون چکمه ، سبیلا چخماخی ، کمربندهای گت سگگ ، یه پاشونو زدن به دیوار و رو دوتا دستشون یه بقشاب طلایی و داخلشم یه شمع که نم نم می سوخت و روشنایی می داد و با این همه شمعی که دست گربه ها بود سالن عین روز شده بود!.

آق عُبید رو به همه کرد و گفت گربه هارو صدا کنین ببینم جواب کسی رو میده؟ همه هی پیش پیششش کردن و گربه ها عین مجسمه سرجاشون جیگ نمی زدن.

آق عبید رو به پرفسور و پادشاه و حاضران کرد و گفت دیدی.

در اینجا بود که پرفسور لوه به دست در ابتدای سالن قرار گرفت و درپوش دیگو گرفت. چشمتون روز بد نبینه ، آمین.

آقا از داخل دیگها پونصد تا موش جهیدن بیرون.

وقتی این گربه ها موشهارو دیدن ، آقا عّبید کیه؟ فتحلی شاه کیه؟ فتحلی شاه فتحلی شاه. شمع چیه. بدو دنبال موشا ، شمع و مم و همه چیرو انداختن دور و هر کدوم هر چی می تونسن موش گرفتن.

همه زدن زیر خنده و آق عبید هم گریه اش گرفت و پرفسور هم رو به آق فتحلی و حضار محترم کرد  و گفت ؛ دیدین. ما آدمام همینجوری هستیم.

خوبی و سربه زیری ما یه حد و مرزی داره. خلاصه اینکه عوامل تحریک کننده ذات ما وقتی سرو کله اش پیدا بشه انوقت می بینی شاید دیگه ما انونی نباشیم که هستیم!.

بنابراین باید تعلیم و تربیت و آموزش و ماموزش و هر چی تو این دست باید با توجه به این قضیه باشه.

آره اگه دیدین یه کسی خوبه ، خدارو شکر کنین و زیادی انتظارتونو ازش بالا نبرین. و هی هم رو دمش گلد نکنین ، یک وقتی دیدین برگشت به ذاتشو چنان شمارو گاز گرفت که گوشاتونو از جا کَند.

آره مواظب باشین. درست نمیگم؟.

بگو والله ما بلوچیم ، نمی دانیم!. 

52 اینکه میگن نابسامانیای جامعه نتیجه اعمال ماست ؛ صحّت داره؟!

52

اینکه میگن نابسامانیای جامعه نتیجه اعمال ماست ؛ صحّت داره؟!

بله ، دقیقا راسته. همه نابسامانیای اجتماعی از هر مدلش نیتجه اعمال آدمای اون جامعه هست. چطور؟

اوّل بگم ، اعمال جمع عمل هست. عربیه. عمل هم ینی کار. و اعمال ینی کارها. چون آدمای جامعه دائم مشغول انجام کار هستن ، طبیعتاً کاراشون نتیجه هم داره. بد یا خوب. اگه برنامه ریزی برای انجام کار درست باشه ، نتیجه کار خوب از آب در میاد ، امّا اگه بد باشه خوب معلومه که نتیجه هم بد از آب در میاد.

ببینین ، یه مثال عینی می زنم. مثلا یه جایی مثل شمال ، قبلنا بارون زیاد می اومد و همه جا پر برکت بود ، اما حالا کم شده. چرا ؟ از نظر علمی بررسی کنین ، چه عواملی باعٍث بارندگی می شد؟ مثلا وجود درختان و جغرافیای منطقه ، مثل پستی و بلندی کوه و دشت و ...پس حتما تغییری در این شرایط بوجود اومده که بارون نمیاد یا کم میاد. دقیقا معلومه ، درختای بزرگ جنگلو یه عده ای اومدن قطع کردن. یه عده ای دیگه دیدن و خم به ابرو نیاوردن. کوه و کمر رو گرفتن و تغییر درش ایجاد کردن ، یه عده ای دیدن و حرف نزدن. نتیجه ، کمبود باران. ینی نتیجه کارهای خودمونو خیلی زود دیدیم.

آب های آشامیدنی با کمبود مواجه شد. چاهها سطح آبش رفت پایین. علتش برداشت بیش از اندازه از چاه. نتیجه کمبود آب. همین رودخونه داخل محلمون در طی دوازده ماه آب درش جاریه. یک دو ماهی برای مصارف کشاورزی استفاده میشه و حدود نه ماه دیگه همینجوری می روشه و میره دریا. اگه یه مدیریت خوب باشه ، همین آبو میتونن برای کل منطقه ذخیره و ازش استفاده کنن. و چاهها هم بمونه برای روز مبادا. اما هیشکی اصلا در این زمینه یه تکون مورچه ای هم بخودش نمیده. نتیجه چی میشه؟ کمبود آب آشامیدنی. پس درست داریم نتیجه اعمالمونو اینجا هم میبینیم.

من دوتا مثال زدم شما حالا بیا و بررسی کن و هر چی نابسامونی دیدین ، بدونین یه عده ای دارن سودجویی میکنن و یه عده دیگه از آدمای جامعه هم بی تفاوتن. نتیجه کارشون میشه کمبود در همون زمینه.

چرا اروپا پر از برکت هست؟ چرا ژاپن و آمریکا و کانادا و کلاً کشورای پیشرفته همه چیشون منظم هست؟ برای اینکه برنامه ریزی درست دارن.نمی گم اصلا مشکل ندارن ولی تا درصد زیادی مشکلات ابتدایشونو حل کردن.

آقا جامعه باید در دست آدمای نخبه باشه. مگه هر کی میتونه بصرف اینکه اسم و رسم داره بشه مدیر جامعه؟! یه مدیر خوب که باش میدون بدی میتونه همه چی رو از این رو به اون رو کنه. اینکه بیایم نابسامانیارو هی بشماریم و گردن این و اون بندازیم و دست قضا و قدر بدیم هیچ مشکلی حل نمیشه. و اگه پونصد سال که خوبه پنجاه هزار پونصد سال هم هی بخواین افاضه فیض کنین هیچی درست نمیشه. بقول باب بزرگم باید کینک را داد کت جه و کار کرد تا درست بشه.

شما حساب کن ، کارا رو مدار درست قرار بگیره و مردمم آگاه بشن و همکاری کنن. اونوقت هر قدمی که برمیداری رو به رشد هست. و حالا به همه این توانمندی اضافه کن تعهد و راستی و صداقت و تخصص رو. اونوقت ببین چی میشه؟. از در و دیوار برکت می باره. اونوقت آیا جامعه با مشکل مواجه میشه؟ معلومه که نه.

اینجوریاس که میگن همه نابسامانیا نتیجه اعمال ماست. منظور اینه. اما یه عده ای هم خیال میکنن که اینا تقدیر الهیه. نه عمو اصلا اینجوری نیس. فرمولی که خالق هستی برای اون نوشته میگه کارارو درست و با برنامه بچینین نتیجه اشم بگیرینو و حالشو ببرین. گبری و ارمنی و مسیحی و جهود و مسلمون نداره. هر کی درست قدم بگیره درستم برداشت میکنه. بقیه اشو خودت فک کن. اینقد مثال هست که تمومی نداره.

یاالله بسم الله بگو و حرکت کن. واقعا راس نمیگم؟

51 مُرده هم دیدن داره؟!

51

مُرده هم دیدن داره؟!

خدا بیامرزی تا موقعی که زنده بود کسی تحویلش نمی گرفت ؛ حالا که مرده همه میخوان ببیننش! اونم تو غسالخانه و موقع شستن ، یه عده ایم موقع چال کردن مرده تو قبر! عجب؟

خدا اموات شمارو بیامرزه ، تو یلاق ما ،کریم لمه زن مرده بود ، بردنش تو غسالخانه داشتن میشستن ، این شعون کَلِ سر ، حتما می خواست مرده رو ببینه. که مثلا بعدا بگه آره من دیده بودم و بیچاره اصلا نفس نمی کشید. عمو جان مرده همون زنده هست و فقط نفسش در نمیاد.

خلاصه رفت داخل و یه گوشه ای ایستاد و داشت همه جاشو ورانداز می کرد. مرده هم آدمه دیگه ، حالیش شد که شعون داره نگاش میکنه. منتظر فرصت شد و یجوری شد که مسولین مرده رفته بودن اونور و مرده بود و شعون. آقا یکدفه مرده چنان شعونو ریگ زد که شعون عین گو رَم کرد و فرار ...

اصلا صحرا را چش گذاشت و رسید به پیش گوسفندای مقوم چپون. مقوم هم از اون کال تورا. گفت شعون چی شد؟ قضیه رو گفت. مقوم کال تور هم غازکل دچچوشو (چوب دسی مخصوص چوپانا که سرش مثل کله غاز هست.)گرفت و بسمت غسالخانه حرکت. یکهو دیدن مردم همه فرار کردن. گفتن چی شد؟ همه گفتن فرار کنین مرده زنده شد!

آقا همه فرار کردن و مقوم کال تور هم که رب و روب حالیش نمی شدکه ، با غازکل دچچو رفت تو ، دید بله ، مردن نشسته هست. چند لحظه ای اونجا بود و بعدش دوان دوان اومد سمت محل و به مردم که وسط محلشون تجمع مسالمت آمیز کرده بودن ، گفت برین بشورین. پشت سرشم گفت نترسین مرده رو کشتم.

آقا ، کدخدای محل با تعجب گفت چیکار کردی؟ کشتی؟ مگه مَر بود زدی کله شو کُشتی؟

تو نگو بیچار کریم لمه زن حین نمد مالی همینجور هیس هیس و هن هن می کرد ، نفسش بند اومد یک سکته خفیف زد و بیهوش شد. مردمم خیال کردن مرد و اونو بردن بشورن و دفن کنن. اونموقع دکتر و بیمارستان نبود که. موقع شستن بیچاره کریم بهوش اومد. داشت هوش میومد هم یک فِس بزرگ کرد که هم زمان شده بود با ورود شعون. و شعون خنگ هم خیال کرد که مرده اونو ریگ زد! و فرار کرد.

اِسا ، اَره ... شمارو جان مادرتون موقع شستن مرده هی نرین داخل غسالخانه و مرده نگاه کنین. ممکنه مرده دوس نداشته باشه کسی اونو ببینه. بشما چه که میخواین حتما مرده رو ببینین؟

شما رو جان پدرتون موقع دفن مرده هی نرین کنار قبر که حتما ببینین مرده رو چجوری میزارن داخل قبر! آقا چقدر شما مزاحمت درست می کنین؟!

تا کی میخواین این عادتارو کنار بزارین؟ بده بابا بده. خیلی بده.

واقین درست نمی گم؟


50 جایگزینی افکار جدید...

50

جایگزینی افکار جدید...

بعضی از آدما یسری افکاری از حدود دو میلیارد سال پیش رو ، تو کله اشون جاسازی کردن و هنوز که هنوزه همون فکرا رو هی لخ لخ میدن!.

اینا خیال میکنن که به انتهای حقیقت رسیدن و هر کیم غیر از اونا بفکره باطل و مقتول الدمه و حکمش مرگه.

یه روز سر کوچه امون دیدم خیلی سر و صداس ، پریدم بیرون که دیدم بله ، آق گالیله رو دارن می برن. مردمم همه نگاه میکنن و چندتا کشیشم تو دستشون کتاب مقدس و هی لعن و نفرینش می کنن.

یکی از روحانیون سمت چپش که اسمش سه گوم جلو بود ، انگار چند گام از بقیه حق بین تره و حرفایی که به عمو گای له می زد قابل شنیدن بود. اصلا من بعدها متوجه شدم و به دوستانم گفتم که منظورش از اون حرفا این بود که مارو حالی کنه که یه وقت مانع بردن آق گای له نشیم!.

کشیش می گفت ، البته گهگاهی هی گریه هم می کرد ، ای وای عجب دور و زمونه ای شده ، دیگه همه دارن از حقیقت می برّن و حرفای بی ربط می زنن و اینا همه آثار تلگرامه!!! حالا چه وقتی اینارو میگه حدود هیجده هزار سال قبل از مرگ دقیانوس اول ، اون موقع اصلا تلگرام کجا بود؟! آهاااا حالا یادم اومد ، فک کنم تو تموم دوره ها از این حرفا بود. و احتمالا در آینده هم از این حرفا خواهد بود و فقط مدلش یکم گهگاهی تغییر می کنه. هدف یکیه.

حالا آقا گالیله چی میگفت؟

هیچی ، یه شبایی با برو بچ می رفت سمت تشی لت و با دوستان می نشستن و یه قلیونی می کشیدن.

هوا هم صاف و پرستاره بود. از اونجایی که آق گای له با هوش بود از مدل چرخش ستاره ها و کهکشونا فهمید که زمین باید بدور خورشید بچرخه!! عجب!!!

آقا گالیله هم گفت که بنظرم این زمین دور خورشید می چرخه. آقای گالیله اینو گفت فردا خبرش بگوش سر کشیش رسید. تو نگو یکی از بین همین قلیونکشا خبر بر کشیش کانتینگ بود و حرف گالیله رو می بره به کشیش میگه.

آقا کشیشم منتظر همین حرف بود و اینو علم شنگه کرد و همه مردمو جمع کرد و با آه و ناله و افغان و گریان شروع کرد خودشو بنه بروش کردن که ای وای همه دارن کافر میشن و کجا رفت مسلمونی و همه بی دین شدن و برو الی آخرش...

خلاصه مردمم این از اون بپرس و اون از این بپرس که فهمیدن که آقا ، هیچی گالیه گفت زمین می چرخه. آخه این کشیش مشیشم کاری غیر از این ندارن دیگه. همه رو سمت خودشون جلب می کنن که بله ما اگه نباشیم زمین و زمان بهم دوخته می شه و اونوقت کیه که وسطشونو قیچی بزنه.

خلاصه بقیه ماجرا رو شما از من بهتر میدونین. خداروشکر که گالیله یکی از عموهاش خاله شی یکی از مسولین بود و اعدامش نکردن. و گرنه کاری با گالیله می کردن که ماس مای نهیت بوه.

آقا گالیه آدم با هوشی بود و از سر تیز هوشی به یک واقعیتی واقف شده بود و نظرشو هم گفت. حالا تو ، تو اون کله ات افکار فرسوده هست و نمی تونی بفهمی ، مقصر گالیه هست؟ باید بُکشیش آیا؟ و حالا این کشیش کاته ها هم هی اینور می رفتن و هی اونور می رفتن که چی؟ که بله گالیله کافر شد. البته بعدا معلوم شد همه پول می گرفتن.

الان همه دیگه میدونن که حق با گالیله بود. و زمین داره می چرخه و ملت هم حالشو می برن و مجانی هم بدون اینکه یک قرون بدن از این ور هستی می رن اونور هستی و یه حال اساسیم می کنن.

الان ما می دونیم که سر در آوردن از حقیقت و واقعیت ها کار یه عده مسئول نیست که ، گاهی گالیله هم بیشتر از کشیش می فهمه.

میگین نه؟

49 حالا که یه کار خیر کردی!

49

حالا که یه کار خیر کردی!

آقااا ، حالا که یه کار خیر در حق کسی کردی ، دلیل نمیشه که اونو گروگان خودت کنی!. اگر یه جایی پارتیش شدی ، یا تراکتورشو درست کردی یا سوار ماشینت کردی ، یا نه اصلا یه دو زار کمک نقدی باش کردی ، همه اینا خوبه ، عالیه ، ولی تو دفترت یادداشت نکن که یه روزی اگه تو ازش چیزی خواستی و اون جواب رد بات داد ؛ فوری بری دیکته دفترت رو باز کنی و براش کتاب لا بگیری که مثلا در فلان روز یک قرون کمکش کردی و فوری به رخش بکشی.

یه دو رکعت عبادت کردی و یا چارخط انجیل خوندی ، دیگه فک نکن عند بندگی رو کردی ، هیشکی دیگه به گرد پاتم نمی رسه. و نصفه شبی برخیزی و رو به آسمان کنی و نصف هستی رو بابت اینا از خدا طلب کنی. نه ،

خدا بیامرزی یه شعون پلنگ بود تو ده ما که عزب قلی بود. شعون عمو بله ، پولدار بود. خیّر هم بود. گهگاهی بعضیا که دیگه به عجز می افتادن و نیاز به پول داشتن می رفتن ازش قرض و قول می کردن. ایشونم مهربانانه میداد. امّا ، امّا بمحض اینکه به کسی پول قرض میداد ، حالا همه شب می رفت خونشون شو نیشتن. ینی اون خونواده تو خلوتشون خودشونو بنه بروش می کردن که کی میشه قرضشونو پس بدن که از شرش خلاص شَن.

مثل الان نبود که هیشکی حاضر نشه بکسی قرض بده که. و اگرم کسی بخواد پول قرض بده از ترس پس ندادنش بگه ندارم و یا چک و سفته بگیره که. اون موقع امثال شعون عمو بودن قرض می دادن ، امّا طرف دیگه می باید پی شونیشتن هر شب شعون عمو رو به تنش بماله.

ینی ده شاهی اگه میداد شاید به اندازه پونزده شاهی فقط پی شوم می خورد. البته گاهی اصلا نیست که خسته بود ، همونجا می خوابید. داستان زیاده.

ولی آره ، کار خیرتونو فراموش کنین. و حالا یکی با پای خودش اومد عبادت سرا ، مراعاتشو بکنین. سعی نکنین هر چی نماز و دعا بلدینو وسط مسطا بخونینو همه رو معطل خودتون کنین که چی؟ بله مثلا ما داریم مستحبات بجا میاریم. بیکار شدی آقا اینقد بخون که دیگه زمین و زمان ازت خسه بشن. حالا هی اینو بخون ، اونو بگیر اینو ببند...آقاااا

فکر همه رو بکنین. بقول شاعر :

تو نیکی میکن و در دجله اندازه ، خودم شیرجه میزنم درش میارم.

خدایش راس نمیگم؟! 

48 دانشگاه تورنتو

48

دانشگاه تورنتو

من دانشجوی ترم پایانی و سال آخر  در یکی از رشته های علوم انسانی دانشگاه تورنتو کانادا تحصیل میکردم. البته مقطع تحصیلی ام پورفوسوری بود. تا اینجای کار تقریبا نیمه پورفوسور بودم. از طرفی تنها دانشجوی گواتمالایی کلاس هم بودم.

یه روز استاد ما که فوق پورفوسور بود یکی از کلاسای پربارشو تشکیل داد. واقعا چقد بعضی وقتا لحظات برا آدم سرنوشت سازن. من اصلا تا قبل از تشکیل این کلاس و بعد از تشکیل این کلاس خیلی متفاوت شدم. ینی کلا بقول ایرانیا از این رو به اون رو شدم.

موضوع کلاس استاد فوق پورفوسور ما یه چیزی تو مایه مملکت چرخونی و توزیع مال و منال بود. من خلاصه کلام استادو که نت برداری کرده بودمو براتون میگم. استاد گفت :

ابتدا تعریفی از کشور براتون بگم. یک کشور طبق حقوق بین الملل مرزاش مشخص هست. البته اینو هم اضافه کنم که چقد این استاد تواضع داشت با اینکه فوق پورفوسور بود ولی گفت ، هر جای حرفای من ایراد داره بگین. آقاااا کی میتونس جلوی استاد حرف بزنه. و بعد ادامه داد هر کشور دارای جمعیت محدود هست و جمعیت یک کشور همون آدمایین که داخل همون مرز هستن. بعبارتی کل این محدوده متعلق به افراد همون کشوره. و یا بقول قدیمیا این قطعه زمین از کره خاکی رو همه آدمای اون محدوده همبازن یا همون شریکن!.

و ادامه داد که یک کشور مثل یک زمین زراعی رو میمونه. هر چی در طی سال ازش برداشت بشه باید بین همه افراد همون کشور توزیع عادلانه بشه. اگه صاحبای این درآمد تعدادشون کم باشن ، خُب خودشون میتونن درآمدو بین خودشون قشنگ تقسیم کنن. اما اگه جمعیتشون و وسعت خاکشون زیاد باشه که الان تقریبا همه کشورا اینجورین باید به افرادی که مورد اعتماد هستن یه مزدی بدن و اینا ثروتو بین ملت تقسیم کنن.

به همین خاطر کشورا اومدن چیکار کردن؟ یه سیستم اداری بوجود آوردنو سرآخرم یکی رو در راس قرار دادن که بیشتر کشورا رئیس جمهور و بعضیام پادشاه هستن. و این روسا حتما باید کاراشون کاملا عادلانه باشه. حتی نمیتونن با پولای ملت یه کلیسا و یا عبادتگاه درست کنن. حتی نمیتونن بدون اجازه یه پل درست کنن و یا حتی یه بیمارستان!. مگر اینکه خدماتش بطور عادلانه به همه برسه. ینی اگه یه پل هم میخوان درست کنن باید از حساب آدمایی که از اون پل استفاده میکنن برداشت کنن نه از حساب افراد دیگه.

آقااا استاد گفت و گفت و گفت .... تا اینکه یکی از دانشجوهای کلمبیایی سوال کرد ، اگه اینجوری نکنن چی؟ که استادم در جواب گفت ؛ خب هر کی خلافشو انجام داد فردای روز قیامت باید جواب پس بده. دوباره ازش سوال کردن که اگه حالا خلافشو کرد چی؟ که استادم گفت مردم نباید اجازه این کارو باش بدن. آقا ما یه حالی شدیم که یکهو غشیدیم. خلاصه رفتن قندآب آوردن و بهوش اومدیم. استاد گفت چته؟ چرا غش کردی؟ گفتم استاد ، ما تازه بخیالم که وقتی پورفسوری رو گرفتم می خواستم برم کشورم شاهنشاه آریامهر بشم!. اینجوری که تو گفتی دیگه اصلا صوپتشو نکن. اصلا و ابدا.

که استاد برای روحیه دادن بمن گفت ایی دانشجو آفرین. این نشون میده که روحت خواهان حقیقت هست و گرنه حرفارو از من میشنیدی ولی می رفتی تو کشورت هر جور دوس داشتی میکردی. که من در جواب استاد گفتم آقا ما همون یه کارمند ساده میشیم. که بازم استاد گفت تازه اگه کارمند ساده هم بشی باید عدالت رو پیشه خودت کنی. که دیدم اینم واقعا سخته.

خلاصه سرتونو درد نیارم وقتی به کشورم برگشتم خیلی از پَک و پامیلا با خوشحالی دورمو گرفتن و خیال می کردن من می خوام شاهنشاه آریامهر بشم. ولی من براشون توضیح دادم که کارِ سختیه.

و بلاخره تصمیمو گرفتم. هیفده تا غاز گرفتمو و رفتم غازچرونی. وقتی تعداد غازا زیاد شد یه چوب دارم دوسه تا اینور چوب و دوسه تا اون ور چوب میذارم و با چن تا تخم های غاز می برم شهر و داد میزنم ، های غاز های غاز... و مردمم میان و میخرن و منم کیفشو می برم. و دم مردم گواتمالا سیتی گرم که هر وقت می خوان از من غاز بخرن میگن پورفسور غازا جفتی چند؟ و یا میگن پورفسور غازمرغانه هم داری؟ و احتراممو خیلی نگه میدارن و حتما پورفسورو میگن.

آره عزیزان ، دنیا حساب کتاب داره. کاراش به همین سادگی نیس. خیلی باید حواست جمع باشه که حق کسیرو نخوری. درست نمیگم؟ ای والله...

 

47 چه آدمای نازی...

47

چه آدمای نازی...

یه سری از آدما خیلی خوبن! سرشون واقعاً تو لاک خودشونه. دیگه تو لاک یکی دیگه نمیرن. اینقد نازن. یواش میان یواش میرن ، اصلانم گربه شاخشون نمی زنه.

عینهو مثل شتر مرغن. باشون میگی بیاین تخم بزارین میگن ما شتریم ، وقتیم میگی پس بیا بار بکشین میگن ما مرغیم. از این دیگه بهتر میخواین؟

عقل جنو دارن ؛ اما واسه خودشون. تو کارای جامعه اصلا غایب غایبن. اگرم یه وقتی میان یجوری میان که یه وقت خدای نکرده تلی تو پاشون نره.

آه از ظلمی که به اینها میشه. برو پیششون بشین ببین چقدر تاریخ به اینها ظلم کرده. هفدونیم هکتار زمین داره ؛ اما همه رو کنار گذاشته و هیچ اسمی ازشون نمی بره ، ولی یک دونه یک خویزی داشت که نیم سانتی متر همسایه اش زمینشو دله گرفته بود. وای وای از این ظلم. هر جا می نشست یکجوری از مصیبت می گفت که تو روزهای متمادی بی اختیار اشک از چشمانت سرازیر می شد.

آقا وقتی یه کاری یکم دردسر داشت ؛ اینقدر مظلوم می شد که گویی حیون خدا ماهاست که خاراک نخورده اصلا. وقتی همه به نتیجه می رسن ، این مظلومانه می گه خدا وشون پیر مار ره بیامرزه. حساباش همه پره ، ولی عین گداهای سامرا دلت می خواد یک قرون هم اگه پول داری بدی باش.

وقتیم موقع گفت و شنود میشه ، این اصلا اینگار از همه عالم و آدم بیخبره. و یه جوری بات ذُل می زنه که دلت می خواد روزهای متمادی بشینی و براش توضیح بدی.

ولی کور خوندی! خیال نکن خیلی زرنگی ؛ مثل تو تو تاریخ زیاد بودن. همه شون رفتن و اموالشونو هم به یغما بردن. الان قرن ها از مرگشون میگذره و اونا هنوز که هنوز دارن حساب پس میدن!.

مثل موش داری برا خودت سکه جم و جور میکنی؟ چنان سکه هاتو می برن و میخورن که وقتی زنده بشی و ببینی اینا رو سکه هات نشستن دوباره پنج بار در جا سکته می زنی!

زرنگی می کردی؟ پول جمع کردنو بلد بودی ، از این و اون قاپیدنو می دونسی و بات میگفتن بیا و یه ذره تو کار مردم باش می گفتی مه دس بر ننه.

عقل جنو داشتی ، هیکل اسبو داشتی و شکمتو می بایس با فرغون اینور و اونور ببرن و امکانات همه رو عین باقلوا می خوردی و لی سرتو عین کپک میدادی تو برف و انگار نه انگار زنده ای؟

نه خاله ، اینجوریام نیس. تو اشتباه میکنی. باید از توانمندی ات برای مردم خرج کنی. تو حق این و اونو گرفتی. تو حق دیگرانو قاپیدی. عقل و هوشم که داری. بفرض که سر اینو کلاه بذاری ، سر اون کسی که حساب می کشه رو دیگه نمیتونی کلاه بذاری که.

راس نمیگم؟ یه عده ای اینجورین دیگه. کنار نشستن و دلشون می خواد کسی کاری بکارشون نداشته باشه و دیگران تو همه کارا زحمت بکشن و اینها حالشو ببرن.

امان از اینجور آدماااا