46 عصبانیت فکری!

46

عصبانیت فکری!

ما یه عم شی داشتیم که پدربزرگش خیلی با حال بود. از روزی که یادمون میاد اینو همینجوری دیده بودیم!. مکه هم رفته بود تو اون زمون ؛ اسمش فت الله بود که همه جلو سرش باش میگفتیم حاج فت الله گتی و در پشت سرش میگفتمیم فتول گتی ، البته گاهی بعضیا فراموش میکردن و جلو سرش باش میگفتن فتول گتی ... آی اینو قَر می گرفت!.

خدا اموات شما رو بیامرزه ، یه مدتی بود که شَرنو گنّا همسر فتول گتی مرده بود. آقا این چیکار می کرد در مرگش. ینی نبودین ببینین. فتول گتی خودشو سه متر میداد هوا از اونجا مینداخت پایین. اینقدر خودشو بنه بَروش میکرد ، که چنتا از بروبچه های جوونم نمیتونسن اونو داشته باشن.

البته قبلنا با هم اختلاف داشتن و هر روز بینشون جنگ و مرفه و دعوا بود. یه روز قمبر عم شی اومد پیشش و قشنگ باش حرف زد. گفت گتی مشکلت چیه؟ چرا هی با هم دعوا میکفین؟ گتی هم گفت ، این اصلا منو درک نمیکنه.

که قمبر عم شی با اینکه اون دوره هنوز فروید روانشناسی رو پایه ریزی نکرده بود ولی این اصلا روانشناسی درجه یک بود. پس از مقدماتی که برای گتی گفته بود در ادامه گفت:

ببین گتی ، گتی گفت هاااا ، گفت ، اینکه میگی این منو درک نمیکنه اینجوریام نیست که تو میگی. کلاً زن و شوهرا اینجورین که میخوان همدیگرو باب طبع خودشون در بیارن. و در این راه خیلی تلاش میکنن. ولی زیاد فایده ای نداره. چون هر کدوم برا خودشون یه آدمن با خصوصیات خاص خودشون. هر چی ام تلاش کنی بازم نمیتونی اونجور که دوس داری باب طبعت در بیاری. اونچه که گتی جان ، تورو آروم میکنه و باب طبعت هس اینه که ، سرآخر گنا رو تبدیل کنی به یک اسباب بازی کنترلی که البته کنترلشم نه در دستت بلکه در ذهنت باشه. یعنی هر جور که تو ذهنت داری دوس داری که گنا همونجوری برات بازی در بیاره. در اینجا ناقلا گتی لبخند ملیحی هم زده بود.ناکس.

تازه گتی جان ، بفرض که تو موفق بشی به این مقام بررسی ، اونوقت خیال می کنی که بازم ازش راضی میشی؟ نه والا ، بلکه یه مدتی برات آرامش میاره ، ولی بازم برات عادی میشه. ایندفه دلت می خواد شکل گنّارو هی عوض کنی!. و بیچاره گنّا ، حالا هی باید قد بلند بشه و هی قد کوتاه بشه. هی چاق بشه و هی لاغر بشه و هی سیاه بشه و هی سفید بشه هی ژاپنی بشه و هی روسی بشه هی زاغ بشه و هی مشکی بشه هی شکل اینو بگیره هی شکل اونو بگیره و... اینجا بود که گتی تو وجدان درونیش دید که آره قمبر عمو راس میگه. فقط ناکس یه خنده ای کرد و به اطرافیانش گفت ، زِلف بو کفن ایناره چدونده...

آقا از اون روز به بعد دیگه فتول گتی شَرنو گنّا را اذیت نکرد و گنا رو همینجور که بود دیگه پذیرفت.

بگذرم ، مدتها از مرگ شَرنو گنّا گذشت و فتول گتی هم روز بروز حالش عادی تر شد و رسید به روزی که دیدیم حالا هی با عصبانیت لج میکنه که برام زن بیارین! یارالعجبببب... اونم تو سن 289 سالگی!.

آقا فتول گتی اینقدر عصبانی بود که هیچی جز زن گرفتن تو گوشش آشنا نبود!. هر چی قمبرعم شی براش روضه میخوند دیگه قبول نمی کرد. تا اینکه دیگه همه فک و فامیلا تصمیم گرفتن که یکی رو براش پیدا کنن.

اینجا بود که قمبر عم شی ، گفت باشه ، حالا باید بگردیم تا یکی رو برات پیدا کنیم. با کمال تعجب دیدیم ، فتول گتی میگه لازم نیه ، پیداش کردم شما فقط برین خواسگاری. همه یهو گفتن کیه گتی؟ اونم گفت ، جَقالی مَقالی گته مار ، بنوشه.

آقا اینو که گفت ، قمبر عم شی با دو دستش چنان زد به سرش که... با فریاد گفت ، حاجیییی ،  بنوشه 423 سال وِنه سن هست. میدونی ینی چی؟ ینی دو برابر سن تو سن داره. فتول گتی مگه اینا حالیش می شد. چنان بود که حرف هیشکی تو گوشش فرو نمی رفت.

حتی قمبر عم شی گفت ، گتی ، بنوشه را بچه هاش یه جایی می برن تو چارشو میذارنش. برای اینکه اینو تکون بدن همه پیچ و مهره هاش می ریزه و دیگه کسی نمیتونه اینو جمع و جورش کنه. تو می خوای اینو چیکار کنی؟ گتی هم با عصبانیت گفت ، شما چیکار دارین شما برین اینو برام درست کنین.

دیگه وقتی همه دیدین هیچ فایده ای نداره. رفتن و بنوشه ممیج رو براش درست کردن.

تا اینکه یه مدتی شد و گتی که بحالت عادی برگشته بود ، پشیمان از عملکرد خیش گشت و دوباره همه بروبچه هاشو جمع کرد و به نماینده خانواده ، قمبر عم شی گفت ، چرا بمن نگفته بودی که بنوشه ، زوارش در رفته هست و دستش بزنی ، کلاً ، قطعاتش از هم جدا میشه؟.

در اینجا بود که قمبر عم شی ، باز هم فتول گتی رو توجیه کرد که ای گتی... تو در آن زمان کاملاً در عصبانیت فکری بودی و نه حقیقتی رو می فهمیدی و نه واقعیتی را درک می کردی!. تو خیال میکردی که اونچیزی که در ذهنت داری بهترینه و دیگران در اشتباهن. ولی واقعیت بر عکس بود تو در اشتباه بودی و دیگران می فهمیدن و ما هر چی خواستیم بات حالی کنیم که گتی ، اینکارو نکن فایده ای نداشت. حالا هم باید خودت مشکلتو حل کنی و هر جور هست با همین بنوشه ممیج بسازی تا تو باشی که خیال نکنی که از هم بلدتری.

و قمبر عم شی فقط به فتول گتی گفت که من ، داستانتو هم تو تاریخ و هم تو جغرافیا و هم در حساب و هم در علوم می نویسم تا درس عبرتی باشد برای نسل های آینده و همه بدونن که ، اولا هیچ وقت نمیتونن یه زنو صد در صد باب طبع خودشون در بیارن و دوماً دچار عصبانیت فکری نشن ، چون در آنصورت نمیتونن وقایع و حقایق اطرافشونو درک کنن و همین باعث بدترین ضربه به اسکلتشون میشه.

واقعا عجب حرفایی زد این قمبر عم شی... نیست همینجوریا؟

45 همایش بزرگ دغدغه های جوانان گذشته و حال و آینده

45

همایش بزرگ دغدغه های جوانان گذشته و حال و آینده

چقد بعضی وقتا آثار همایشا ماندگار و ماندنی میشه. 869 سال قبل از میلاد این همایش با همین عنوان در روستای بزرگ ریکاکلا برگزار شد. در اون همایش حرفایی گفته شد که در تاریخ و جغرافیا هنوز که هنوزه موند.

همایش اون موقع واقعا همایش بود. مثل الان نبود که یک تبلیغات عریض و طویل راه میندازن و پول های زیادی خرج میکنن و سرآخرم روز همایش در یک سالن مجلل میشینن و بند و بساطی و حاضرین چرت میزنن و سخنرانان این از این تعریف میکنه و اون از این و صبحانه ای و ناهاری و سرآخرم یه جمع بندی هم میکنن که بله... خیلی پربار بود و در نوع خودشم بی نظیر و در یکصدسال اخیر چنین همایشی برگزار نشد و دس آخرم همه یه کیف پر وسیله مسیله کادو میگیرن و میرن پی کارشون.

اما این همایشی که ازش نام بردم در عهد باستان ، واقعا معضلات و مشکلات جامعه رو بررسی میکردن و بهترین برنامه ها رو می ریختن. تو همین همایش کِل قالی خال شی سخنران اصلی همایش بود. ایشون سخنانشو با این جمله مهم شروع کرد که چرا جوانان اینجوری شدن و اونجوری نیستن؟!

ایشون در بخشهایی از سخنانشان ابراز نمودند که د ر دوره ما یک روند برنامه ای وجود داشت که ما جوونا بر اساس اون حرکت می کردیم. اولش معلوم ، وسطش معلوم و آخرشم معلوم بود. کلاً همه چیش معلوم بود. اما الان اصلا هیچ برنامه ای وجود نداره! اصلا معلوم نیس اولش باید چکار کرد و وسطش باید چیکار کرد و آخرشم سر از بیکاری و ول وارونی و اُسار بوسسی باید در بیاری!.

کِل قالی خال شی به ذکر خاطره ای پندآموز ادامه داد که ، ما در دوره جوونیامون ، کارمون معلوم بود ، تفریحمونم یه جا جمع میشدیمو و هنرامونو بنمایش میذاشتیم. بزرگترین دغدغه جوونای تازه به دوران رسیده زمان ما بلد نبودن کَش بن گوز بود!. هر جوونی که  اینو یاد میگرفت برابر با داشتن لینسانس الان بود. و بعضی پارو فراتر میذاشتنو دل به دریا می زدنو و یه مقدار هزینه میکردنو کلاس میرفتنو و از اساتیت بزرگ اون دوره لینگ گوز رو هم یاد می گرفتن که با زیر زانو اجرا می شد. اینا مدرکشون معادل فوق لینسانس الان بود.

وقتی یه جا می نشستیم جوونا دستو  زیر بغل مخالف میذاشتن و جرته جرته صدا ازش بیرون میدادن و قویتراشم دستو زیر زانو میذاشتنو با حرکت زانو همین صدارو ازش بیرون میدادن عین صدای قیس نی. بقیه هم کلی می خندیدن و شاد بودن.

الان اصلا معلوم نیست جوونا چی بلدن ، کارشون چیه و بارشون چیه و تفریحشون چیه ، گفتم چه کنم کش میکفن و اصلا یه ذره نه صبری و نه تحملی و خیلی چیزای دیگه. بابا یه برنامه ای یه کاری یه باری بلاخره جونای بیچاره هم باید یه فیضی از این دنیا ببرن دیگه!

و خیلی ازین حرفای درست و حسابی زد. کِل قالی خال شی واقعا راس میگفت. بلاخره یه کسی باید یه برنامه ای بریزه برای آدمای جامعه بخصوص جوونا دیگه. آخه طیفلکان گناه دارن. شما حساب کن الان تو همین محله مون کیه که مشکلات جوونارو کشف کنه و کیه که یه راهی جلوشون بذاره؟ اصلا هیشکی مسئول این کارا هست اصلاً؟ ... ابداً

واقعاً که ، متاسفم خیلی ...

 

44 قانون صفر و یک (0 و 1)

44

قانون صفر و یک (0 و 1)

نیست که الان دارین با گوشیتون یا با لب تاپ و یا کامپیوتر این متنو می خونین ، یا دارین فیلم و یا عکسی می بینین ، اینجوری نیس که این وسایل همینجوری همه چی رو که دور و برش هس رو بشناسه!. نه ، بلکه اینا واسه خودشون یه قانونی دارن.

یعنی هر اطلاعاتی با هر مدلی که به اینا داده میشه ، اول اینکه با زبون خودشون باید داده بشه ، دوم اینکه تا به زبون خودشون تبدیل نشه قادر به فهمیدنش نیستن. قانون اینا اینه که هر اطلاعاتی رو به صفر و یک تبدیل می کنن تا بتونن اونارو بخونن و در مدل مد نظر شما بشما نشون بدن. حالا این تعداد صفر و یک برای هر اطلاعاتی فرق می کنه. یکم بیشتر تو این زمینه هم کنکاش کنین چیزای خیلی جالبی براتون بدس میاد.

البته این قانون فقط مختص این وسایلی که نام بردم نیس ، در کل ، هر موجودی زبون مخصوص خودشو داره. مثلا اول سر صبح که می خواین به مرغ و خروس و اردک و غازتونم چینه بدین ، آیا میگین آهای آقایون و خانم های مرغ و خروس و غاز و اردک بفرمایید غذا بخورین؟ نه ، بلکه با زبون خودشون با اونا حرف می زنین. مثلا میگین جوک جوک جوکککک

برای بقیه حیوناو پرنده ها هم همینجوریه. حتی ما آدمام در ظاهر قضیه همینجوری هستیم. شما اگه رفتین آلمان ، و می خواین با یه آلمانی بحرفین ، آیا با همین زبون محلی باشون صحبت می کنین؟ نه ، بلکه حتما باید با زبون خودشون با اونا حرف بزنین. و اگر نه یکصدونه سالم اگه با اینا گیلکی حرف بزنین شاید یه کلمه هم نتون درک کنن.

بازم میایم نزدیکتر ، شما اگه با یه بچه اهل فامیل می خواین حرف بزنین ، سعیتون اینه که خودتونو بیارین هم سطحش کنین و مثل اون بشین. برای چی ؟ برای اینکه بتونین یه چیزی رو حالیش کنین.

مسائل اجتماعی و کلاً انسانی هم ، یه چیزی شبیه همین قضیه هست. یعنی اگه می خواین یه مسئله ای رو بین آدما جا بندازین البته خوب خوباشو و یا خدای نکرده یه مسئله ناجوری رو از بین آدما بگیرین ، حتماً باید صفر و یکشو خوب بچینین. و اگر نتونین زبون برنامه رو خوب بنویسین ، یا تاثیری نداره و یا تاثیرش بسیار اندک هست.

خیلی قضیه مهمّیه. اینجاس که تفاوت آدمای تاثیرگذار معلوم میشه. هر کی بصرفِ اینکه مثلا یه چیزایی بلده نمیتونه نقششو تو بین مردم خوب بازی کنه. مگر اینکه زبون جامعه رو هم خوب درک کنه و هم خوب بنویسه. بنابراین ، اینکار هم آدمای خاص خودشو می خواد و تویی که هی گپ میزنی و میبینی تاثیری نداره بدون که یا زبون مردمو نمی فهمی یا اونا نمیتونن زبون تورو بفهمن. درسته که هم زبون هسین ، اما بدون که زبون تاثیر ، یه زبون دیگه هست. یا برو خوب یاد بگیر و یا اگه کار تو نیست ولش کن بذا اهل خودش بیاد.

درست نمیگم؟! واقعا یکم فک کنین همینجوریه. شمام اگه یه وقتی سفارشی حرفی نصیحتی داری و می خوای حتی به بچه ات ، فامیلت و یا هر کس دیگه بگی بدون باید زبون برنامه رو خوب بلد باشی ، وگرنه انگار دو کیلو آبو ریختی تو هاون و هی می کوبی. هیچ تاثیری نداره. این ایراد از اون طرف نیست ؛ ایرادش از این طرف هست.

تا ببینیم نظرت چی باشه؟!

43 کمربندت چه رنگیه؟!

43

کمربندت چه رنگیه؟!

تو باشگاه هوشی ماشی داسی یاشی شهر اُزکای ژاپن داشتیم کارته بازی می کردیم. یهو دیدیم هف هش نفر با لباس کارته اومدن تو. هُوس گفتن و به استاد آشی کاشی گفتن که کارته باز هستن. واقعا ظاهرشون خیلی کارته باز بود. همه لباسای تر و تمییز و اُتو کشیده و کمربندیو و دنگ و فنگی اصلاً.

استاد هم گفت ، ایرادی نداره ظاهرتون که خیلی کارته بازه ، امیدوارم باطنتونم همینطور مثل ظاهرتون کارته باز باشه. اونام گفتن همینطوره استاد. استاد گفت خب باید ازتون امتحانی بگیرم تا معلوم بشه که واقعا کارته باز هستین یا نه؟ و استاد ادامه داد که ، بصرفِ اینکه لباس یه مکتبی رو کسی پوشیده دلیل بر این نیست که واقعاً اهلش باشه!

آقا یکیشونو آورد جلو جمع ، تا کارته بازیشو نشون بده ، ما البته به احترامشون همه نشسته بودیم. آقا وقتی این کارته بازیشو شروع کرد ، یکهو کل کلاس منفجر شد از خنده. استاد هی میگفت هیسسس نخندین. اصلا معلوم نبود چه ادا و اصولی در می آورد. استاد گفت این تکنیکایی که انجام دادین کارته بازی بود یا رقص شمالی؟ آقا ما بیشتر خندیدیم. خلاصه این رفت نشست و بعدیش آومد. این دیگه خنده دارتر از اون یکی. و یکی پس ازدیگری اومدن و حرکات مسخره اشونو انجام دادن.

سپس استاد دوتا از مارو آورد جلو و گفت کارته بازی کنین. ما هم آقا شیر شدیم ، یک کارته بازی کردیم که اونسرش ناپیدا بود. حرکاتو مثل رعد و برق انجام می دادیم. سپس یکی از اینارو آورد جلوی ما و گفت حالا کارته بازی انجام بدین. آقا اون بیچاره تا تکون بخوره لت و پارش کردیم. یکی یکیشونو آورد جلو و همه رو درب و داغون کردیم. طوری که کهنه خرینای اُزاکا هم دیگه اینارو نمی خریدن.

سپس استاد اونارو هم آورد نشوند و سخنرانیشو شروع کرد. گفت ، ببینید عزیزان ، هر کدوم از شما ادعایی بکنه ، مطمئن باشین که یه روزی امتحان میشین. اگه دروغتون در بیاد از اون ور حیصیتتون  بر باده. آدم که به لباسش نیست که. اینکه لباس کارته بازی رو بپوشی و حتی به باشگاه هم وارد بشی که دیگه باش نمیگن کارته باز که. باید بلد باشی و در عمل هم بتونی پیاده کنی.

و ادامه داد ، خیلیا ادعاهای عجیب و غریب دارن ولی تو عمل هیچن. و سپس از این هف هشت نفر یه امتحانیم دوباره گرفت و تا به اشون ببینه چه کمربندی میتونه بده. هفت نفرشون که بلکل از بیخ عرب بودن. فقط یه نفرشون موفق به اخذ کمربند سفید دان هیژده شد. اونم بخاطر اینکه سلامشو خوب تلفظ کرده بود و گفته بود سلام علیکم. بقیه همه اصلا شوت بودن!.

حالا آره ، اینکه تو هر مکتب و آیینی ، هر کی ادعا کنه رو نباید باور کرد. تو عمله که آدم میفهمه کمربندش چه رنگیه؟. حالا یه عده ای هستن فقط دنبال اسم و رسمن. همه میگن ما مسلمونیم اینا میگن ما مسیحی هستیم. همه میگن ما مسیحی هستیم اینا میگن ما یهودی هستیم. همه میگن ما یهودی هستیم اینا میگن ما زرتشتی هستیم. همه میگن ما زرتشتی هستیم اینا میگن ما شینتو هستیم و ...

بابا راهتو درست انتخاب کن. و در عمل درست باش. یک دونه یک قرونی میخواد از جیبش در کنه ، جونش هم بطور همزمان در میره ، حالا یه ادعاهایی داره که تا عرش اعلا هم میره. نه بابا ما دیگه به ادعاهاتون هیچ توجهی نداریم فقط تو عمل می خوایم بدونیم کمربندتون چه رنگیه؟ بیاین تو باشگاه تا معلوم بشه. والله...

حالا حدس میزنی کمربند تو چه رنگیه؟

42 پذیرایی از مهمونا در دارکَن کلا توک

42

پذیرایی از مهمونا در دارکَن کلا توک

عروسی پسر ابوخلال بود گویا. ایشونم دست و دل باز!. تو روستای دارکن کلا توک رسمه که همه رو ناهار دعوت میکنن. چون سالن مالونی ندارن ؛ تو خونه همسایه ها مهمونا میشینن. موقع ناهار داماد میاد تو اتاقا و به همه دست میده و همه هم باش تبریک میگن و بعدشم میشینه و هدیه میکنن.

اول بستگان درجه یکش هدیه هاشونو میدن ، نقدی هم هست. پدر داماد ، دو میلیون تومن ، ونه بوشو اشاالله. برادر داماد سه میلیون تومن و ... این مبالغ بالا رو میدن که دیگرانم یاد بگیرن تا مثل اینا زیاد زیاد هدیه کنن.

اما مردمان دارکن کلا توک با این چیزا گول نمیخورن!. یهو میبینی میگن اکبر دو هزارتومن ، اصغر هزار و پونصد تومان ، مم صادق یک قران و...

بهترین قسمت عروسی بعد از هدیه شنون شروع میشه. ناهار ، برا همه سرویس میارن. سرآخرم برنجو دیس دیس پخش میکنن. خیلی جالبه.

ابو خلال وسط مجلس تو اتاق بزرگ ایستاده بود و اول ممیج پلو رو آوردن ، همه گرفتن. ابوخلال گفت ، روسّی سبزی پلو هم هست. همه گفتن اِ ِ ِ سبزی پلو رو بیارین ما هم دوتا قاشق بگیریم. اولین دیس اومد و دادن دست یه آدم لاغر و مردنی که ابوخلال خیال میکرد این دیگه بیچاره چارتا تیم هم نمیتونه بخوره. با قاشق یک چهارم سبزی پلو را رو بشقابش خالی کرد و در قاشق بعدی هم دیسو نصف کرد. مطمئنم اگه از بقیه خجالت نمیکشید همه دیسو میخورد!. و در چن دیس بعدی پلوها عین برف آب شدن.

ابوخلال برا اینکه حواسشونو پرت کنه و کمتر بگیرن ، گفت ؛ آب خورشتم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی آب خورشتو بیارین یه دوتا کچه بگیریم ، همه رو خوردن.

ابوخلال گفت ، چماز پلو هم هست ، گفتن اِ ِ ِ روسّی ، چماز پلو رو هم بیارین یه دوتا قاشق نوگر بکنیم.

گفت ، پَیلم ماست هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یکم پیلم ماستم بخوریم ببینیم چجوریه. آوردن و خوردن.

اینجا بود که ابوخلال تازه متوجه شد که با چه کسانی طرفه ، یادش اومد که دم درب منزلشون یه درخت افرای بزرگی داره ؛ گفت ، افرا دار هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ببینیم مزه اش چجوریه ، آورد و خوردن.

گفت ، اَس با بار هم هست ، گفتن اِ ِ ِ روسّی بیار بیار بزا یکم نوگری بگیریم. آورد و خوردنش. گفت بَوِر خاسه مِرس دار هم هست. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یه دوتا قاشق میخوریم ، تازه گفتن ببرش رو هم بیار ، آورد و خوردنش.

ابوخلال ، تو سرش دو شاخ بسیار زیبا از تعجب در آورده بود. گفت ، هیژده چرخ هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یکم بگیریم. آورد و خوردنش.

گفت ، دکل های نفتی هم هست!. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، آورد و خوردنش. گفت ، کلاً کره زمین هم هست ؛ گفتن اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، یکم کره زمین نوگر کنیم!. آورد و خوردنش.

گفت ، منظومه شمسی با تمام اقمارش هست ، خواستین بیارم؟ گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار مدتهاست که منظومه شمسی با تمام اقمارش نخورده بودیم. آورد و خوردنش.

گفت ، کهکشان راه شیری هم هست!. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، تورو خدا ترشیشو بیار ، کل کهکشان راه شیری رو هم آورد و خوردنش.

گفت ، اصلاً کل هستی هم هست ، یهو همه با خوشحالی گفتن ، توروخدا بیار شاید سیرمون کرد. آورد و خوردنش.

اینجا بود که ابوخلال ، با چشم عینک دودی و چرخ کالا بسر و کت و جلزقه ، وسط مجلس دراز کشید و گفت ، منم هستم. ابوخلال خیال میکرد اینا از رو میرن! چنان خوردنش که فقط استخونای اسکلتش موند.

ابوخلال بلند شد و دید فقط اسکلت هست. با اینحال هر طوری بود ، رفت پیش سایر مهموناش در خونه عبدِلعلی خان ، که به مهمونا بگه خوش آمدین و بخشنّی ، دیگه مگه میتونس حرف بزنه. فقط فک پایینش می خورد به فک بالاش و عین دستگاه مورس فقط چکچک می کرد!.

آقا همه سرشون تو غذا بود. وقتی ابوخلالو تو اون وضع دیدن ، غذا رو ول کردن و فرار...

ابوخلال هر طور می خواست بگه که منم ، فقط صدای فک هاش عین ساعت زنگی قدیم میومد.

تو نگو آقا برو یه گوشه ای بشین ، بازم حواسش نیست و میره خونه عیس قالی خان هم بگه خوش آمدید و بخشنّی ، اگه کم و کسری بیه. اونام تا اینو اینجوری میبینن ، میگن ای خودا روح اومد و گذاشتن فرار...

آقا همه از ترسش خرابه وری را چش گذاشتن و با داد و بیداد و جیغ و فریاد نزدیک نگهبانی توسکایی ، دو نگهبان بلن بالا و قلچماق توسکایی دیدن از دور همه دارکَن کلا توکیا با سرعت بسمت جنگل میان. اینام با خودشان گفتن که خب حتماً ورزش ظهرگاهیه. احتمالا زیاد خوردن و اومدن یکمشو بالا بیارن.

اما دیدن ، همه به نگهبانا میگن فرار کنین ، فرار کنین. روح افتاده مَله... آقا نگبانا هم با قِر و تکبر گفتن برین عمو اینا چیه ... که ناگهون چشمشون افتاد به اسکلتی که از پشت سرشون می اومد. اینام با اون قد و والا هم فرار...آقا ابوخلال طفلکی هی می خواست بگه بابا منم ، ولی همه فرار کردن.

ابوخلالم رسید داخل نگهبانی و روی تخت نشست و پشتی رو پشت داد. یه سیگارم روشن کرد. و هرچی می خواست پک بزنه نمی تونس. چون دیگه دستگاه مکشی نداشت که. تازه متوجه شده بود که چه نعمتهایی داشت و از دست داد.

در همین حین سنه کوریای بیچاره با زن و وچه از ییلاق می اومدن که برن شهر ، اونم با نیسون آبی.! تا چشمشون افتاد به اسکلت سیگار بدست داخل نگهبانی ، همه جیغ و داد و راننده نیسون آبیم که منتظر همچین فرصتی بود که گاز بده ، با تمام سرعت گذاشت پا بفرار.

ابوخلال دیگه نمی دونس با این اسکلت چیکار کنه؟!. از داخل نگهبانی توسکایی در اومد و سر به زیر و متحیّر حرکت کرد بسمت محل. توی راه خلاصه حسی دس داد و دعایی و ثنایی که یواش یواش گوشت و پوستش دوباره در اومد. و خوشحال رسید به مله.

حالا که دوباره به حال اول برگشت ، اینم بچگیش گرفت و می رفت محلی هارو بترسونه. از طرفی جنگلیام برگشتن و اینو تو وضع اول دیدن!. حالا هی ابوخلال می رفت سمتشون و می گفت ؛ بهههه ، دیگه هیشکی ازش نمی ترسید. میگفتن برو بابا تو هم شفت شدی؟!

اینجا بود که ابوخلال برای مردم دست به یک سخنرانی قرّایی زد. و گفت ای مردم ، عجب ملّتی هستین شما. از اسکلت من ترسیدن و همه تون زهره ترک شدین. ولی از خودِ من با این همه تشکیلات نمی ترسین؟! شما دیگه کی هسین؟ عجب آدمی هسین؟

و ادامه داد ، ای مردم ، چرا به حق و حقوقتون قانع نیستین؟ من هر چی آوردم شما خوردین ، تا جایی که کل هستی رو هم بلعیدن. آخرش چی شدین؟ بهتر نیست آیا یکم هم برای این آدمای ضعیف ضوعفا بذارین؟ شما که با همون ممیج پلا سیر میشدین ، دیگه اصلا لزومی داشت که این همه چیز پیز رو بخورین و هیچی نزارین. آخه مگه بقیه آدم نیسن؟

مردم هم وقتی حرفای حق ابوخلال را شنیدن بهمدیگه نگاهی کردن و بهم گفتن واقعا راس میگه. چقدر خوبه که دیگران رعایت کنن. و باز هم کفر ابوخلال دراومد و از اینکه می دید همه انتظار دارن دیگران رعایت کنن و خودشون همچنان همان خارمبه باشن.

اِسا ، اَره ، اگه خودتونو تو کنترل نزارین ، همه هستی رو هم بیارن و بخورین ، بازم سیر نمیشین. و بهتر اینه که به حق خودتون قانع باشین و یکمم بفکر بقیه باشین. و تو این راه هم هر کی از خودش شروع کنه. راس نمیگم؟

41 جامعه پِشولی

41

جامعه پِشولی

یه کتابی بود که نوشته یه معدنچی در یکی از معادن زغال سنگ روستایی در یکی از کشورای دارای این ذخایر بود. نمی خوام اسم این کشورو بگم. چون اونا الان جز کشورای پیشرفته هستن. تقریبا یه کتاب خاطره بود. از یکی از روستاهای جنگلی که این معدن اونجا داشت. این معدنچی اسم کتاب خاطره اشو گذاشته بود ، جامعه پِشولی. ایشون تو بخشایی از کتابش خصوصیات این جامعه رو که همه روزه باشون سروکار داشتن را میگه.

معدنچی میگه ، جامعه پِشولی دو تا لایه داره ، یکی روش که قابل لمس و رویت هست. اما یه لایه زیرزمینی داره که آدماش عین پِشول زیر نقمی میرن!. چنان زیر زمینی کاراشونو انجام میدن که هیچی نمی فهمی. یه زمانی میفهمی که آب همه جاتو گرفته و حسابی میفتی تو چاله ای که این پشولا برات کندن!.

می گفت وقتی با این آدما سروکار داشتیم همه آروم و خونسرد و خوب به نظر می اومدن. اما یکهو می دیدی از بین جمعیت یه دعوایی راست شد. اصلا قشنگ دو تا شاخ در میاری از اینکه اینها چجوری با هم اختلاف پیدا کردن و اینجوری افتادن تو کَل هم.

می گفت ، برای ظاهر کاراشون یه قانونی دارن که گویی همین چن لحظه پیش از آسمون اومد. اینقد عالی. اما هر کاری می خواستن انجام بدن حتما پشولا کارارو راس و ریس می کردن. یعنی کاملا هماهنگ بودن. هشتاد درصد کارارو پشولا ردیف می کردن و بیست درصد شایدم کمترشو گوزنگوها. برا همین تولیداتشون هم مثل جامعه شون قابل اعتماد نبود. چون تو ظاهرشو می دیدی ولی زیر نقمی اش بعداً معلوم می شد.

معدنچی می گفت ، من وقتی به این راز این جامعه پی بردم ، فکرمو یه مقدار بیشتر پخش کردم تا ببینم دامنه اینا تا کجاست؟. بعد دیدم ای وای اصلا فراگیر هست. می گفت ما شب و روز تو معدن جان می کندیم و یه مزدی می گرفتیم. اما اینا اصلا نه کارشون معلوم بود و نه بارشون. اما یک دفه متوجه می شدی که اینا میلیاردرن. یارالعجب! اینا دیگه کین؟ بعضی وقتام اصلا تونل های کنده شدشون خیلی وسیع بود.

یه روز دیگه ، تو جمع شون قرار گرفتم ، گفتم باشون که ای یاران ، این چه وضعیه؟ چرا شما راه صدق و راستی و درستی رو در پیش نمی گیرین؟ تا کی می خواین پشولی برین؟ خب وقتی همه پشولی میرین ، هیچ کارتون قابل پیش بینی نیست ، هیچ محصول ساخته شده تون قابل اعتماد نیست ، و هیچ محصول صادراتی تونم اعتباری نداره و اینجوری بعد از مدتی نابود میشین.

خیلی این کتاب جالب بود ، اگه یه وقتی تونسین چنین کتابی گیر بیارین بخونین. اگه گیرم نیاوردین راجع به این جامعه با چنین خصوصیاتی کمی فک کنین شاید به نتیجه ای رسیدین.

واقعا تصوّر کنین چنین آدمایی رو. هیش کس به هیش کس اعتماد نداره. یه مدل ادعا دارن و یه مدل دیگه کارشونو انجام میدن. خب همون اول کاراتونو راس و حسینی انجام بدین دیگه. اینجوری به عدالت نزدیکتره که.

ولی هر چی باشه مدیران جامعه خیلی مهمن. اینان که باید برنامه ریزی و فرهنگ این جامعه رو از پشولی به رو سطحی در بیارن. و مردم هم البته باید همکاری کنن. آی چی میشه اگه جامعه ای که همه آدماش رو راس باشن و حتی یک نفر هم پشول نداشته باشه. واقعا که... راس نمیگم. به نظر شما جامعه ما هم پشولیه؟

 

 

40 اینم فضای مجازی و تلگرامی که خواسته بودی...

40

اینم فضای مجازی و تلگرامی که خواسته بودی...

خب ، هی میگفتی خیلی چیزا تو سرم هست ؛ ولی حیف که نمیتونم به گوشتون برسونم!. اینم فضای مجازی ، تلگرام و از این بند و بساطا.

اصلا تا حالا شده که از این آدمایی که اینجور چیزارو در اختیارت قرار دادن یه تشکری بکنی اصلاً؟ یا نه فرصت لازم این کارو نداری اصلاً؟

باید رک و راست بهتون بگم که من خیلی متاسف میشم وقتی می بینم یه عده ای بی ظرفیتا تا یه فرصتی باشون داده میشه و یه امکاناتی براشون مهیا ، اولین کاری که میکنن سوء استفاده و مردم آزاریه!.

میدونین الان طوری شده که به راحتی میتونی با هرکی که بخوای ارتباط بگیری و حرف بزنی ، اما خیلی کم آدمایی رو دیدم که از این طریق بجای حرفای خوب زدن ، به دیگران آسیب روحی میرسونن.

یکی بود وقتی دوران سختی و مشقّتو میگذروند هیشکی اصلا نه تنها کمکش نمیکرد که هیچ ، بلکه اصلا از یادشم برده بودنش. خیلی خب ، ایرادی نداره. اما حالا که این آدم برا خودش کسی شد و شخصیتی بهم زد ، میان از همین امکان تلگرامی سوء استفاده میکنن و شروع می کنن بهوای سفارش و نصیحت ، آسیب روحی وارد کردن. بابا اون خودشو از بدترین دوران و سخت ترین شرایط در آورده و تو اصلا انگار نه انگار تو این دنیا بودی! حالا چه حقی داری که سفارش کنی؟

تو برو کشک خودتو بساب. تورو چه به این کارا؟ هشتصد و یه نفر باید تورو نصیحت کنن. یا یکی دیگه میاد تو آی دی و اینجور بساطا هی شروع میکنه حرفای زشت و بد زدن. آقااا نکن اینکارا رو. خیلی بده ، خیلی زشته. خودت نمی فهمی داری چیکار میکنی؟

چرا آرامش آدمارو بهم میزنین؟ تورو چه به اینکه من میخوام کجا برم و کجا بیام؟ چی بپوشمو و چی بخورم؟ راست میگی؟ می خوای نصیحت کنی؟ تو اون طوفانهای زندگیم کجا بودی؟

بلاخره اینکه یکی که بات اجازه میده عکسشو ببینی و باش ارتباط بگیری ، جوونمردی نیس که چون مثلا طرف بخاطر آبروش اسمتو به همه نمیگه سوء استفاده کنی!

حواست باشه ، خیال نکن که میتونی هر چی بگی و در حاشیه امنیت باشی بقول امروزیا ، لازم باشه رسوات میکنم.

حرفای دوستم بود که یه سری از آدما بد اندیشِ خود خوب دون ، که خیال میکنن خودشون خیلی خوبن و دیگرانو به ظاهرشون قضاوت می کنن بام گفته بود. از اینکه بعضیا میرن به آی دیش و حرفایی میزنن که باعث آزار و اذیت روحیش میشن. و بدتر اینکه اینا خیال میکنن دارن با این کارشون خیلیم خدمت میکنن.

آقا کاری به کار دیگران نداشته باشین. وقتی آزار و اذیتش به شما نمیرسه چیکار به کار دیگران دارین. امروزه دیگه کسی نیست که اطلاعی از چیزی و جایی نداشته باشه! تو خیال میکنی مثلا خیلی واردی؟ نکن این کارو درست نیست. خیلی چیزا میشه گفت ، اما فعلا همینقدر بسه.

39 مواظب حرف زدنتون باشین

39

مواظب حرف زدنتون باشین

یه بار تو یه جمعی صحبت از برخی خصوصیات ملیت های مختلف شده بود. مادر بزرگ رعنا هم این وسط پرید تو حرفا و گفت ، ... ولی عرب ها خیلی کثیفن!.

گفتم فقط عرب ها یا نژادای دیگه هم کثیفن؟!.

اونم هِرهِری کرد و گفت نه این عرب ها کثیفن!.

گفتم خداروشکر بازم جرمت سنگین تر نشد.

گفت چرا جُرمم سنگینه؟

گفتم برا اینکه پشت سر تمام عربها بد گویی کردی؟

گفت مگه نیستن؟

گفتم عرب ها هم مثل ما آدمن. اونا هم خوب و بد دارن.

اصلا آدما مطلقاً نه بد هسن و نه خوب. یه آدمو در نظر بگیر ، مثلا خودتو ، حالا در یک 24 ساعت ببین به چه شکلایی در میای؟ لحظات کمی آدمی ، لحظاتی گرگی ، لحظاتی روباهی ، لحظاتی شادی ، لحظاتی غمگینی ، لحظاتی هیولایی و ...

حالا این لحظات در آدمای مختلف متفاوته. ممکنه کار بدی که تو انجام میدی من اونو انجام ندم. اما ممکنه من کارایی انجام بدم که تو اونارو انجام ندی.

کشورای پیشرفته در زمینه علوم انسانی ، با برنامه ریزی دارن کاری می کنن که بتونن آدمارو به آدمیتشون نزدیکتر کنن ، یا زمان آدم بودنشونو بیشتر کنن. و خیلیم موفق شدن. ژاپن نمونه اش.

حالا برگردیم به حرف شما مادر بزرگ عزیز و تحلیلش کنیم. شما که در یک جمله کلی و دانشمندانه ، این حرفو در مورد عربها گفتی ، در حقیقت یعنی از اولین عربی که پای به عرصه هستی گذاشت تا آخرینش که از این دنیا غزل خداحافظی رو می خونه رو با یه چوب زدی.

بفرض که رئیس عربا همه اونا رو ، نمیگم روز قیامت ، تو همین دنیا همه رو یه جا جمع کنه و به نمایندگی از طرف اونا ازت سوال کنه که دلیل این حرفت چیه؟

شما هم مثلا چند تا از جُرمای اونارو بگی.

و بعد رئیس ، کسایی که اون جرمو مرتکب شدنو بات معرفی کنه. روی هم میشن شصت نفر یا شیشصد نفر یا اصلا خیلی دست به بالا بگیریم بشن ششصدمیلیون نفر. درسته؟

شما بگین آره.

رئیس میگه اما ما تعدادمون هفت میلیارد و ششصد میلیون نفر بوده در مجموع.

کثیفی هفت میلیارد دیگه چیه؟

جوابت چیه مادربزرگ رعنا؟

حالا چه جوابی داری به این تعداد از جمعیت بدی؟

اینجا بود که مادر بزرگ یه هنگ مختصری کرد و عین تلر خرمن کوبی به پرت پرت افتاد.

بازم خدارو شکر اهل وجدان بود و زود متوجه حرف بد و نپخته اش شد.

و گفت آره راست میگی ، نمی بایستی اینجوری حرف می زدم.

آره عزیز ،

یه وقت اگه خیلی جو گیر شدین تو یه جمعی هر چیزی رو بر زبان نیارین.

چون ممکنه این حرفای بی سند و قمپزایی که در میکنین یه روزم بر علیه خودِ شما استفاده بشه.

مواظب حرف زدناتون باشین.

اصلا بهترین کار اینه که وقتی حرفی ندارین ساکت باشین. و اگه می خواین حرف بزنین ، یه دائم سوال کننده هم در درونتون بکارین که دائم ازتون بپرسه که سَنَدت چیه؟ سَنَدت چیه؟

ینی چه دلیلی برای این حرفت داری؟ اونوقته که دیگه حرفای بیخود نمیزنی.

آقا همه آدما بنده خدا هستن و خوب بد و زشت و زیبا دارن دیگه.

حالا چار نفر یه کار بدی کردن ، دلیل نمیشه که اینا رو به همه ملتش عمومیت بدی که؟

به نظرم آدم هر وقت می خواد از یکی یه بدی رو تعریف کنه ! فوری باید خودشو در نظر بیاره و به خودش بگه ، مگه من زشتی و بدی ندارم؟

خوب اونم ممکنه مثل من باشه.

مهم اینه که آدم بتونه هر چی میتونه بدی هاشو کم کنه.

راسشو نمیگم؟. آفرین.

دیگه از این قلمبه سلمبه از خودتون در نکنین. خدا رو قهر میگیره از اینکه از بند ه هاش بدگویی کنین.

تا ببینیم نظر شما چیه؟

38 بجای کمک فحاشی نکنین

38

بجای کمک فحاشی نکنین

یه بار سوار ماشین سواری بودیم از داخل شهر به یک مسیر طولانی می رفتیم. راننده ما با عجله می راند. تا بلکه از اون ور دوباره سریعتر یه سرویس دیگه سوار کنه.

باری عرض می شود ، تا اینکه نزدیکِ یه سه راهی رسیدیم. البته مسیر ما مستقیم بود ولی از روبرو و از سمت راست ما یه فرعی داشت که از داخلش یه ماشین وانت از این قدیمیا که دنده اش بغل فرمونشه. مزدا 1000 بیرون اومد و فقط راننده اش یه نیم نگاهی به ماشین ما کرد جاده مارو برید. و می خواست بسمت مخالف ما بره.

راننده ما این فرصتو داشت که بهش اجازه بده و اول اون رد شه و بعد خودش. اما با قلدری تمام اومد جلوی وانت و یه طوری ایستاد که نه خودش می تونس رد بشه و نه وانت.

راننده ی وانت مزدا ، فقط کله اش پیدا بود و نشون می داد که ظاهرا ضعیف و ناتوان هست. ولی راننده ما ، هیکل میس قایده ، قد یک وجب و چهارانگشت بالا. از داخل ماشین چنان داد و بیداد و فحش و بد و بیراهی راه انداخت که ما همه کلاً زبونمونو دقیقا نمی دونسیم کجای دهانمون الان قرار داره.

راننده مزدا وانت مظلومانه فقط نگاه می کرد. البته موقعیت طوری بود که اگه راننده ما یکم عقب می رفت خیلی راحت همه چی تموم می شد و اون رد می شد و ما هم میتونسیم رد بشیم. ولی عجله و قلدری و مثلا شهری رانندگی کردن راننده ما مانع این می شد که عقب بره. برا همین انتظار داشت از مزدا وانت که اون جا رو خالی کنه تا این رد بشه. البته اون کار سختتری رو می بایستی انجام بده. و عقلن هم ما می بایست عقب می رفتیم.

راننده مقابل منتظر بود که راننده ما اجازه بده تا اون رد شه. اما راننده ما که تا الان فقط با زبون بد و بیراه می گفت ، اینبار وقتی وضعو اینجوری دید با دست هم مستقیم اشاره می کرد که چرا جارو براش خالی نمیکنه که این بتونه بره.

لحظه به لحظه کار بجای باریکتر کشیده میشد.

راننده ما با عصبانیت و قلدری در ماشینشو محکم باز کرد و به بیرون جهید. همه ما انالله راننده مقابلو خوندیمو و گفتیم برای آخرین بار اون بنده خدا رو ببینیم.

با دو دستش به راننده اشاره می کرد که این چه وضعیه و کلمات ناجور هم بکار می برد. و رفت پیش اون راننده مظلومی که فقط کله اش از شیشه پیدا بود و درب ماشینشو گرفت. که باز کنه و راننده رو بیاره پایین.

راننده مزدا وقتی وضعو اینجوری دید خیلی آرام و حلزونی از بیرون دستگیره درب ماشینشو باز کرد. ابتدا سرش اومد بیرون و سپس آروم عین مارهای بوا و پینتون اندامشو در آورد. آقا نبودین ببینین و چشمتون بد نبینه ، این راننده مزدا هرچه می اومد بیرون تموم نمی شد. وقتی بطور کامل وَل ویازشو کشید و بیرون اومد راننده ما تته پته افتاد و همه ما که داخل ماشین نشسته بودیم تا کارته بازی راننده مارو ببینیم هم خشکمون زد و هم یکهو همه خندیدیم. راننده ما پیشونیش درست می خورد به سگگ کمربند راننده مزدا. آقا تو نگو این راننده ، داخل مزدا عین مارکلافه شده بود.

هیچی نگفت فقط با یک صدای نکره ای کفت ؛ چیه؟

راننده ما با اون وضعیت عصبانی که داشت ، درست دو تا 360 درجه چرخید و یک دور 270 درجه هم زد و با تمام تواضع و فروتنی توام با لبخندی ملیح تر از لبخند ژوکوند گفت ، هیچی فقط خواستم بگم یکم مواظب باش. راننده مزدا گفت ؛ برو... برو عقب تر تا رد شم. راننده ما هم ذوق کنان ، از اینکه اون دِب شاهنامه هیچی باش نگفت و به همین مقدار قناعت کرد ، راضی و خوشنود اومد بلافاصله عقب رفت و راننده مزدا هم دوباره باز به عین مار به داخل ماشینش جهید و بازم به همان نمای قبلی برگشت که فقط سرش پیدا بود.

یکی از مسافرا که از افسرای رانندگی بود گویا ، به حرف اومد و گفت ، آقای راننده تو اینجور مواقع باید صبور باشی ، و بهتر بود کمکش کنی نه اینکه بد و بیراه بگی.

واقعا که ، آقا حالا تو این وضعیت جاده و شهر اگه یه کسی تو رانندگی و یا پیاده روها خطایی داشتن باید کمکشون کنین تا بتونن از مخمصه در برن نه اینکه بد و بیراه و فحش و ناسزا بدین. یک وقتی دیدی یکی مثل همون راننده مزدا 1000 با دوز خطرناکترش گیرتون اومد و شما را اوسّا کرد.

گذشته از همه این مسائل محض رضای خدا و انسانیت ، اینقدر عصبانیت و تندخویی نکنین. خیل خب حتی حق با شما هم باشه. پس دیگه کجا می خواین انسانیتتونو به نمایش بزارین. شاید دیگه فرصتی برای نمایش شما وجود نداشته باشه.

آره دیگه... خیلی چیزا میشه از مدل نصیحت گفت. ولی یکم شماهم باید فک کنین دیگه.

بقیه اشو خودت فک کن. 

37 به بزرگاتون احترام بذارین

37

به بزرگاتون احترام بذارین

فرقی نداره اینکه زن باشه یا مرد. همینکه ازشما بزرگترن و یه پیرهن بیشتر پاره کردن نشون میده که از شما بزرگترن و در اصول کلی قانون ، شما وظیفه اخلاقی دارین که باشون ادای احترام کنین. تو مجالس و محافل ، هم احترامشون کنین و هم در بهترین جای مجلس بنشونینشون. اگه اینو شما رعایت کنین ، مطمئن باشین که کوچکتراتونم یاد می گیرن که به شما احترام کنن.

نه اینکه تا یه جایی رفتین جاهای خوب خوبو برا خودتون بگیرین و این پیرمردا و پیرزنا رو وسط مسطا بنشونین و عین آدمایی که توتندی میرن ، پلور کینک رو نگاه کنین و انگار اصلا متوجه نیستین کی اومده. خیلی نامردیه.

البته بزرگای ما هم باید مراعات کنن. و وقتی دیدن یه کوچکتری باشون احترام گذاشته ، حالا هی اُرد ندن که اینو بیار و اونو ببر و اینکار بکن و اون کارو نکن. و شمام اینجوری باشین و به کوچکتراتون هی اُرد ندین. دوستم تعریف میکرد:

یه گتی خان بود که خیلی پیرمرد و از کار افتاده بود. کمرش کاملا از فَرت پیری دولا شده بود. وقتیم راه می رفت نیم تنه بالاش کاملا با زمین موازی می شد و باسن آب شده اشم نسبت به آدمای پشت سرش کاملا در دید مستقیم قرار داشت. انگار روی یه اسکلتو پوست کشیدن. گتی خان اراده خیلی قویی داشت و خدارو شکر سالم بود. هم خودش به همه احترام میذاشت و هم دیگران براش احترام فوق العاده قائل بودن. صبح زود بیدار می شد و ورزش میکرد و با همون وضع مزاجی می رفت نونوایی و خیلی کارای دیگه. گهگاهیم شبا می رفت مَله ، شو نیشتن.

یه روز طوری شده بود که از صبح شاهد فعالیت های روزمره اش بودم. شبش در مسیر اصلی محل زیر یه درختی تو تاریکی ایستاده بودم و منتظر دوستم بودم که به یه جایی بریم. هیشکی تو خیابون نبود. از دور صدای ترخ ترخ عصای گتی خان عمو رو شنیدم که بسمت پایینی می رفت. ایشون اصلا منو نمی دید ولی من اونو میدیدم. با اشتیاق و سرحال داشت از روبروم رد می شد. تو ذهنم خیلی تحسینش می کردم. از اینکه از صبح اینهمه فعالیت و کار و تلاش و با این سن و سالش حالا شب داره میره فک و فامیلاشو سر بزنه و صله رحم کنه. خلاصه گتی خان عمو تو ذهنم به یک الگوی تاریخی تبدیل شده بود. کمی از من فاصله گرفت. کمرش خم ، عصا در دست ، وسط آسفالت تک و تنها تو تاریکی شب. با اینحال عین راننده های پایه یک مراعات همه چی رو می کرد. یهو دیدم در ده بیست قدمی من وسط آسفالت گتی خان عمو ایستاد. با کمال تعجب دیدم خوب جلوشو نگاه کرد و چپ و راست و برگشت با اونحالش پشت سرشم نگاه کرد و یکهو توپخانه اشو آتیش کرد. بومبه بومبه در می کرد و می گفت آخخخخکهههه ، باز چند قدمی رفت و دوباره ایستاد و یه نفس گیری عمیق کرد و دوباره باز ترق تیرقش شروع شد. خلاصه تا چشمم کار میکرد گتی عمو می زد و می رفت. گهگاهیم می گفت کهههه روح سوخته یزید. واقعا متعجب شدم که این چه سیستمیه که با این اسکلت و سن و سال میتونه صدای مثل توپهای بلژیکی از خودش در کنه. تو مسیر بعد از رد شدن گتی عمو خیلی از آدمای کنار جاده سرشونو از پنجره می آوردن بیرون و اینور و اونور و نگاه می کردن و با صدای بلند می گفتن ، اَی ی تیراندازی صدا اِنوووو آمریکا خانه حمله هاکانه. دیگه نمیدونسن که این صدای شلیک های توپخانه گتی عمو بود که. نمیدونم اون شب گتی عموزن چه غذای بادداری باش داده بود که شکمشو به این روز در آورده بود. البته گتی عمو هم از کیفیت کارش راضی بود.

اِسا ، اَره ، اینا همه ذوق و شوق جامعه هستن ، اینه که باید به بزرگترا حتما و حتما احترام کنیم و در این راه هم همه رو وادار به این کار کنیم. اینجوری به نفع همه مونه.

واقعا راست نمیگم؟