66 - حالا که بزرگ شدی ؛ پس بزرگی کن واقعاً!!

66

حالا که بزرگ شدی ؛ پس بزرگی کن واقعاً!!

خیلیا تلاش دارن که تو یه زمینه هایی بزرگ َشن. پول دار بشن ، عِلم دار بشن ، پست دار بشن و...امّا جان مادرت وقتی بزرگ شدی تو جامعه ات ، همه که روت حساب باز کردن ، حالا هی ادا و اطوار در نیار و غمپوز در نکن. میدونی چیه؟ میگن جایگاه تعریف شده هس. میدونی ینی چی؟ ینی یه امکاناتی داره و در اون نادیدنیشم یه مسئولیتایی. ینی تو وقتی بزرگ شدی ، فقط از امکاناتش استفاده نکن و مسئولیتشو کنار نذار عزیزم. خواه ناخواه یه عده ای میان برا حل مشکلشون پیشت. دَنکی شوتشون نکن و پرتشون نکن. سرشون منّت نذار. حلّال مشکلشون شو ، نه نمک پاش زخمشون.

این حرفایی که الان گفتم حرف من نیستا! حرفای خاله مورفی است. وقتی که خارزاش میخال کشیش شده بود. یه روز اومد پیش خاله اش که نشون بده که بله ، آدم بزرگی شد. خاله مورفی هم اون حرفارو باش گفت. البته خیلی حرفای دیگه هم گفته بود که من همینقدرش یادمه.

انصافاً هم کشیش میخال آدم بزرگی بود. خیلی ... حرفای خاله عجیب روش تاثیر گذاشته بود و اصلاً روستامونو از این رو به اون رو کرده بود. هر کی مشکلی براش پیش میومد که درمونده میشد ، میومد پیش کشیش و اونم با روی گشاده و مهربونی مشکلشو حل می کرد. آدم چقد خوبه که یکی تو جامعه اش اینجوری آدم داشته باشه که سنگ صبور و حلال مشکلای همه باشه. چقد واقعا آدم خیالش راحته.

یکی مریض میشد پول نداش میومد پیشش ، یکی زن نداشت میومد پیشش ، یکی شی نداشت میومد پیشش ، یکی مشکل خانوادگی داشت میومد پیشش ، آب شهر قطع میشد میومدن پیشش ، اسبش فرار می کرد میومدن پیشش ، ماشین میخاسن بفروشن مشتری نبود میومد پیشش ، یکی میخاس دس به یه کاری بزنه و مشورت میخواس میومد پیشش و... اصلا تو بیا تو روستامون ، اندرزآباد از هر کی بپرسی یه خاطره هم هست ، ازش دارن. البته اسم روستامون یکم غلط اندازه که البته شاید الکی اَم نبود که این اسمو روش گذاشتن. چون قبل از کشیش ، یه آدمای دیگه ای بودن که اسماً بزرگ بودن ولی رسماً دو پول نمی ارزیدن. اگه خدای نکرده یه دو زار پول نیاز داشتی و سر شب میرفتی ازشون بگیری ، اینا هفده شبانه روز بات اندرز میدادن و آخرشم فرار میکردی از دسشون و حاضر بودی بقیه عمرتو تو کوه و بیابون بخوابی و گذرت دوباره به اینا نخوره.

ولی کشیش میخال ، یه چیز دیگه بود. واقعا به اینجور آدما میگن آدم بزرگ و آدم درست حسابی. کشیش اینقد برا مردم و جامعه تلاش می کرد که دیگه بعد از مدتی انگار اصلا مشکلی نبود که حل نشده باشه. آدم کیف می کرد که دیگه کسی از این مدل غم و غصه نداره. فقط یه نمونه از کاراش بگم. کشیش میگفت که هیشکی نباید مجرد باشه. هر کی تو سن ازدواج رسیده باید ازدواج کنن و همه وسایل زندگیش البته تو یه حد معمول ردیف بشه. و اینکارو هم میکرد. واقعا دم مردم هم گرم که هر وقت کشیش چیزی از اینا میخواس نا نمی گفتن. پا در رکاب آماده بودن. آره ، کشیش میگفت ، حتی زن و مردای پیر هم که به نوعی تنها هستن باید ازدواج کنن.

یه روز باتفاق کشیش داشتیم از یه کوچه ای رد میشدیم. چار پنج نفر هم همراهش بودیم. از دور سمائیل تک خال را دیدیم از دور داره میاد و رو دوشش هم یه زنبیل لوله ای هست و زه میزنه میاد سمت ما. کشیشم گفت ها سمائیل ، اول سوایی ، زه میزنی و کجا بسلامتی؟ گفت میرم سر زمین. گفت تو لوله دوشت چیه؟ گفت مادر بزرگ کتیرا. همه زدیم زیر خنده و خیال کردیم شوخی میکنه. بعد دیدیم نه واقعا راس میگه. کشیش گفت چن سالشه؟ سمائیلم گفت چارصدو هفتاد و یکو پَلی کرد و میره تو چارصدو هفتاد سه. کشیش خیلی تیز هوش بود گفت ینی هفتاد و یکو پلی کرد میره هفتاد و دو یا سه؟. سمائل نامردم گفت مادربزرگ دوکلاسه میزنه. مجدداً همه خندیدیم. کشیش گفت ببینمش. بعد از بالای دوشش دید. و ما هم دیدیم. من که دیدم بنظرم اومد تو عکسای علوم از این اسکلت ها هست؟ حالا همین اسکلتو روش یه پوس بکش عین چتر ببندش. ینی مادربزرگ انگار کشویی بود و اینقد پیر بود. کشیش گفت مجرده یا متاهل سمائیل تک خال زد زیر خنده و گفت ، شوهرش حدوداً سیصدو نود سال پیش مرد. کشیش گفت چرا شوهرش نمیدی و چرا ازدواج نمیکنه؟ سمائیل عمو چنان خندید که.

آقاااا چشمتون روز بد نبینه یک دفعه دیدیم کتیرا گنّا از تو لوله با یه جهش بالا اومد و چنان سرتَپی به سمائیل زد که سمائیل فقط شونزده تا درجا باد معده ازش خالی شد... تا خاص بگه گنّا برای چی میزنی؟ گنّا بلافاصله گفت ، مردیکه ، سر حرف این مردخدا داری چک و چونه میکنی؟ ببین چی میگه به حرفاش گوش کن. آقا ما داشتیم از خنده منفجر میشدیم ولی این قزی که از گنّا دیدیم جرات نکردیم جیک بزنیم. کشیش گفت موقع ظهر بیارش کلیسا تا یه شوهر خوب براش پیدا کنم. سمائیلم گفت چشم. و حرکت کرد. ما از دور فقط دیدیم که دستای گنّا اومده بیرون و داره میرقصه. آقا تازه فهمیدیم که واقعا ازدواج چقد خوبه و چقدم انرژی زاس.  

بعدها البته شنیدیم که گنّا بعد از ازدواج تازه رفته بود کلاس ژیملاستیک و دان چار را گرفته بود و تا نهصد سالگیش سرحال بودو یادمه. دیگه کی مرد و چی شد و یادم نیس.

بله ، دیدی بزرگی کشیشو؟ تا کجاها رو زیر نظر داشت؟ اصلا آدم باید استعداد بزرگی هم داشته باشه. بزرگ شدی همه جوره بزرگ باش.این ریزه کاریا رو هم ببین.

واقعا راس نمیگم به نظرت؟

65 - نقشتو خوب بازی کن

65

نقشتو خوب بازی کن

نویسنده کتاب نقش شما در زندگی ، از خاطرات گذشته اش در یکی از روستاهای جنگلی گیلان می گوید.

ایشون می نویسه ، یه بار باتفاق پدر بزرگ و مادر بزرگ داشتیم می رفتیم بسمت مزرعه کشاورزیمون. نیست که زمین مون پستی و بلندی داشت رفتن به اونجا هم کمی سخت و صعب العبور بود. گاهی از باریکه هایی عبور می کردیم که پرتگاه و پر از خارهای تمشک بود.

در یکی از صبح های تیرماه که همه جا سرسبز بود ، برای انجام کارای کشاورزی منو هم با خودشون به مزرعه بردن. هنگام رفتن از یه باریکه پر از خار ، صدایی از داخل لم لوار توجّهمونو جلب کرد. پدر بزرگ ، هم آدم چابکی بود و هم خیلی جوک و متلک گو! ، درست برعکس مادر بزرگ که خیلی عارفانه و معنوی گرا بود.

یهو دیدیم که یقنلی قوشچی که باش می گفتیم عمو یقنل داخل لم ها و اون پایین میگه آوووو ، مادر بزرگ هم که زودتر صداشو شنید ، در جوابش گفت آوووو. مادر بزرگ ادامه داد ، اونجا چیکار میکنی؟ عمو یقنل می خواس بگه که افتاده داخل خارها ، به غرورش بر می خورد. ظاهراً داشت تمشک می کَند که به پایین سقوط میکنه. گفت هیچی دارم ...پدربزرگ تا فهمید اینه صداشو قطع کرد و دست راستشو شبیه پرک کلاه درست کرد و گفت ، یقنل بیک تویی؟ اونم گفت اَره ه ه. مادر بزرگ گفت درت بیاریم؟ اونم گفت نه میام بالا. دارم چیپ چیپا می خورم. پدربزرگ ناقلا فهمیده بود که این اون پایین گیرافتاده هست امّا غرورش اجازه نمیده بگه آره. فوری رو به مادر بزرگ کرد و گفت ، بیا بریم بیا بریم مگه یقنل بیک وچه هست؟ و در ادامه گفت که این داره فیلم بازی میکنه. مادربزرگ گفت چیشی فیلم؟ گفت فیلم خی در لم لوار ، یقنل نقش خی رِه داره. بعد خودش زد زیر خنده. و دست مادربزرگو گرفتو یه چشمکی هم باش زد که ینی بیا بریم تا ببینه اون چیکار میکنه. یقنل عمو هم وقتی دید نه واقعا ما داریم میریم ، با صدایی محزون که دل ما براش بسوزه از اون پایین و وسط لم لوار گفت ، هی ی ی مرا در بیارین...مادر بزرگ هم پدربزرگو مجبور کرد که درش بیاره ، منتها پدربزرگ موقع تراشیدن خارها و بیرون آوردنش چه متلک ها و جوک ها که براش درست نکرده بود. باش میگفت ، عجب خی هسی ، بقیه خی ها باید بیان پیشت اکابر بخونن ، خاس لم سرجه بپّری؟ وقتی سروصورت یقنل را که دید همه جا خراشیده هست گفت ، نا نا قشنگ خی بیی...

خلاصه پس از پایان کارِ خلاص کردن عمویقنل از لم جار ، رفتیم به مزرعه و پس از کلی کار موقع صبحانه شد. سرِ صبحانه مادربزرگ متفکرانه رو به گتی کرد و گفت ، چه حرفی زدی! نقش خی! و ادامه داد که واقعاً هر کی باید نقش خودشو ، بازی کنه. در حقیقت اینم یه ماموریت خدایی هست. همه موجودات این دنیا دارن یه نقشی رو بازی میکنن یه ماموریت خدارو انجام میدن. همون خی هم مامور خداس. و ادامه داد ، سگ و شال و بامشی و پلنگ و لِسِکو گیاه و درخت و آب و باد و گیاه و نبات و بنات دارن وظیفه و ماموریتشونو انجام میدن!. چون دارن همون نقشی که به خودشون واگذار شده رو انجام میدن ، همون مقام رو هم دارن. مثلا پلنگ باید پلنگی کنه پروانه باید پروانگی کنه. اگه پلنگ بخواد نقش خی رو بازی کنه خیلی مسخره میشه و ... خیلی حرفاش عمیق و قشنگ بود که من البته بعد از چن سال بعدش یه چیزایی فهمیدم.

و بعد رو بما کرد و عمیقانه گفت ، آیا ما نقش و ماموریت انسانی خودمونو خوب بازی می کنیم؟ یا نه ، ظاهرِ آدمو داریم و نقش خی و سگ و گرگ و مار و زنبور و شال رو؟ واقعاً چه حرفای پخته ای می زد مادر بزرگ. خدا بیامرزدش.

بنظرت نقش انسانیتو خوب بازی می کنی؟ یه توانمندی خدا بات داده به مردم هدیه اش می کنی یا نه ازش سوء استفاده می کنی؟ ضعیف ضعفا و فقیر فقرارو کمک می کنی یا نه از شون پلکان درست می کنی تا بازم بری بالاتر. حق و حقوق دیگرانو رعایت می کنی؟ نفس کارگرارو در میاری چس مثقال دستمزدشون میدی و خداتومن به جیبت می زنی؟ اختیار چن نفرو دادن دستت کمکشون میکنی یا جیباشونو خالی می کنی؟ قدرتی داشتی و مدیری شدی ، عدالتو رعایت می کنی یا نه برا شخصیت نداشته ات کلاس میذاری؟ بدان و آگاه باش که خیلی بالاتر و مال دار تر و ... از تو بودن و الان حتی اسمی هم از اونا نیس. به هر حال قیام و قیامتی هم هس. نقش انسانیتو خوب بازی کن. تو پوست حیونای موزی نرو ، باشه عزیزم؟

64 - سفر به اقصی نقاط دنیا

64

سفر به اقصی نقاط دنیا

دوستم بد مریضی گرفته بود. مشکلش این بود که غذا سر گلوش ایست نمی کرد و شب هم که می خوابید نمی تونس کسی رو ببینه. گاهیم موهاش درد می کرد!. رفت دکتر و دکترم باش گفت که اینجاها نمی تونی خوب بشی و باید بری به اقصی نقاط دنیا ، اونجا درمون بشی.

دوستم که زبان بلد نبود بمن گفت بعنوان مترجم همراهم باش فقط. منم قبول کردمو و اینم همه چی رو ردیف کرد و با هم رفتیم.

سر راه به اقصی نقاط دنیا هواپیما تو یه کشور دیگه ای فرود اومد. چون یکسره بلیط نداشتن. این بود که تو این کشور یه بیست و چار ساعتی می بایس باشیم تا ساعت پرواز از اینجا به اقصی نقاط دنیا برسه.

ما هم یه هتلی رزو کردیمو و پس از گذاشتن وسایل در هتل گفتیم به داخل شهر یه گشتی بزنیم. رفتیم داخل مردم. آقا دیدیم اکثر مردا و زنا با خودشون حرف می زنن. اصلاً یه طوری بود!. گاهی می خندیدن و گاهی عصبانی بودن و گاهی آروم و...

خلاصه هر کدومشون یه مدلی بودن. دوستم گفت چرا اینا اینجورین؟ انگار همه شِفتن. نکنه ما اومدیم شفت آباد و خودمونم نمیدونیم. من گفتم نه بابا ، شاید با گوشی دارن تلفن می زنن. گفت نه ، اصلا گوشی ندارن. تا اینکه گفت از یکیشون بپرس چرا با خودشون حرف می زنن؟

منم به زبان اونا گفتم مستر ببخشید آر یو شما شفت هست؟ که دیدیم خندید و گفت نو. بلکم داریم با تلفن حرف می زد. گفتم شما که اصلاً گوشی نداشت مستر.

خندید و گفت خیر قربان. بعد گوششو آورد جلو یه چیز خیلی ریز اندازه سر مورچه بما نشون داد که به شکلی داخل شیار لاله گوشش چسبیده بود. ما خیلی تعجب کردیم. با خودمون گفتیم عجب این گوشی تلفن دیگه داره میکروسکوپی میشه و ناپدید میشه.

بعد که قدم میزدیم دیدم دوستم یواشکی داره گریه می کنه. گفتم چرا گریه می کنی؟ گفت یاد آق ننه خدابیامرزم افتادم. تازه فهمیدم اونم که گاهی با خودش حرف می زد در حقیقت داشت با گوشی نامرئی صحبت می کرد. من گفتم این گوشی تازه اینجا اینجوریه ، آق ننه تو صدوهشتاد سال پیش می زیست. اون دل گبی داشت نه اینکه با گوشی حرف می زد. و اون گفت خب آدم که الکی با خودش حرف نمی زنه حتماً یکی یه جوری باش حرف می زد که ما نمی دونستیم چه تکنولوژی فوق پیشرفته ای در دسترس داشت. آخه آق ننه من اخلاق بین المللی داشت. خیلی با کلاس بود. یک غاز را تنها می خورد.

راسش منو هم به فکر فرو برد و گفتم واقعاً این تکنولوژی ها داره روز به روز پیشرفته تر و کوچکتر و نامرئی تر میشه. چی می خواد پیش بیاد در آینده ، خدا می دونه.

موقع موعد رسید و برای پرواز رفتیم فرودگاه و پس از ساعاتی رسیدیم به اقصی نقاط دنیا. وقتی رسیدیم عقل از سر آدم می پرید. آقا هر چی دارین بفروشین و برین اونجا رو ببینین. همینکه رسیدیم ، آدماش از زن و مرد همه خوش تیپ خوش لباس زیبا رو و خوش اخلاق خلاصه هر چی بگم کم گفتم.

چون از قبل هتل رزو کرده بودیم دیدیم یه خانم خوشگل اومد جلو و ما زودتر به زبان اونا گفتیم سامنعلیکم اونم علیک گرفت و دست داد و سر مارو دس کشید و مارو بوسید. و با احترام برد به هتل. تو هتل چقد مارو تحویل گرفتن بمونه.

دل ما طاقت نیاورد و گفتیم یه سری به شهر بزنیم. وقتی رفتیم شهر آقا هر کی ما رو می دید لبخند می زد و ماهم تا سلام می کردیم اونا با خوشحالی علیک می گرفتن و سر ما رو دس می کشیدنو مارو بوس می کردن!.

نوبت دکتر دوسم رسید و دکتر رفتیمو دکترم یه نسخه ای نوشت و گفت ایشاالله بحق امامزاده بیژن بزودی خوب میشی. ما هم خوشحال شدیمو اومدیم دوباره به هتل.

بازم برگشتیم به داخل پارک. من رو صندلی نشستم. دوسم گفت من می خوام همین دور و بر یه گشتی بزنم. روم به دیفار اینم رفت و هی به جووناش سلام می کرد و اونام سرشو دس می کشیدنو بوسش میکردن. نیست که ما کلاً کمبود محبت داریم و کسی به ما مهربونی نکرد اصلاً ، وقتی این مهربونی رو دیدیم با خودمون گفتیم برای چی برگردیم؟ همینجا میمونیم.

تا اینکه دیدم دوسم با نارحتی داره میاد سمت من و سرشو با دست داره. گفتم چی شد چرا ناراحتی؟

گفت من یه چیزی از اینا کشف کردم. بعد ادامه داد به اینا نباید دوبار سلام کنی. گفتم چطور؟ گفت من به یکی از این خوش تیپا سلام کردم ، سرمو دس کشید و منو بوسید. دوباره از لای درختا سریع از روبروش در اومدم و سلام کردم اونم اومد جلو و سرمو گرفت و دو سه تا محکم بمن سرتَب زد! گفتم نه امکان نداره! گفت خودت امتحان کن. منم اینکارو کردم دیدم بله درسته وقتی دوبار در یک تایم نزدیک به اینا سلام کنی اینارو قَر می گیره و آدمو سرتَب می زنن.

بر گشتیم هتل. شب خوابیدیم و یه خانمی دم در اتاقمون می نشست. اصلا تکون نمی خورد. نیمه شب میومدیم نگاه می کردیم می دیدیم این سرحال و تا مارو می دید لبخند می زد. ما یکم مشکوک شدیم.

تا اینکه دوستم باش کمی نزدیک شد و مثلا می خواست عصبانیش کنه. آقا چشمتون روز بد نبینه یکم پیرهنش بالا رفت تازه فهمیدیم که ای بابا این اصلا آدم نیست!. این یه روباته. اینقد شبیه آدم بود که اصلا نمی شد بسادگی فهمید که این روباته.

اومدیم داخل اتاق و گفتم نکنه که کلاً اینایی که ما تا الان باشون طرف بودیم روبات بودن؟

صبح اول وقتی برگشتیم داخل شهر و با یه امتحان ، آقا تازه فهمیدیم که همه روبات هسن. اصلا ما تو شهر روبات ها هسیم. اینایی که سرمارو دس می کشیدن و بوس می دادن همه روبات بودن. اصلا یک دونه اش آدمیزاد نبودن. دلهره و استرس گرفتیم و گفتیم هر چه زودتر باید برگردیم.

برگشتیم کشور خودمون نفسی راحت کشیدیم. از فرودگاه که اومدیم بیرون اولین صحنه دعوا و بزن بزنو شاهد شدیم. گفتیم ای بابا صد رحمت به همون روبات ها.

یکهو به ذهنم اومد که اونا با اون همه باکلاس بودن روبات بودن ، آیا اینایی که هر روز می بینیم چی هسن؟ آخه اینا اصلا هیچی شون به آدمیزاد شباهت نداره! تا گفتم چی شد کَش می کَفن و دعوا و فحش و بد و بیراه و بزن بزن. یکم حواست جمع نباشه تمام جیبتو خالی می کنن. سامون همدیگرو هی دله می گیرن. طرف میلیارد میلیارد پول داره بازم دس نمی کشه. حق و حقوق شهروندی و روستایی رو از گلوت می قاپن. از بالا تا پایین انگار یه جورین.

بابا آدمیزاد برا خودش تعریف داره ، مهربانی محبت راستی و صداقت و پاکی و همیاری و همکاری و دوست داشتن و هزاران خوی و خصلت نیکو باید داشته باشه. ولی انگار روز بروز بیشتر دارن از این چیزا فاصله می گیرن همه. خب به اینا چی باید گفت؟

گاهی حسرت می خورم که صد رحمت به روبات ها. یه سری آدمای متفکر این روبات ها رو ساختن و شهری و کشوری رو به دستشون دادن ؛ ما رو کی ساخت و رها کرد اینجوری؟

خدایا بما رحم کن...

63 - داستان کِل میرزادی دقیقاً چی بود؟!

63

داستان کِل میرزادی دقیقاً چی بود؟!

در عهد عتیق در شهر فیلادلفیا ، یک سالنی بود که موعظه گران در آنجا به مردم درس اخلاق میدادن. کلاً منظورشان این بود که ای مردم ، خوب باشین و بد نباشین. از مرد و زن پیر و جوان بزرگ و کوچک ، در مدتی از سال ، شبها در آنجا جمع میشدن و با چای و خاشکه نون پذیرایی میشدن و اخلاق هم درس میگرفتن. بد نبود ، البته بعضی نارسایی ها و پرگویی ها بود ولی در مجموع خوب بود.

در همان شهر فیلادلفیا یک جای دیگری هم بود که اساتید و دانشمندان این رشته در آنجا تربیت میشدن تا در آینده جایگزین موعظه گران فعلی شوند. دانشجویان این دانشگاه محلی تقریباً از دوران نوجوانی به اینجا می آمدن. مردم که این دانشجویان را میدیدن به اینا میگفتن داشنجو کاته. یه کت بلندی هم می پوشیدن که همه میفهمیدن اینا در آینده موعظه گر میشن. وقتی یه استاد موعظه گر برای سخنرانی به موعظه گرخانه می آمد این دانشجو کاته ها هم برای شنیدن و یاد گرفتن فن موعظه به مجلس می اومدن. یه پیر خراباتی هم شهر فیلادلفیا داشت که معروف بود به کِل میرزادی. این کِل میرزادی عمو به رُک گویی شهره بود.

یه شب که پیرمردها در بالای مجلس دیوار را پشت داده بودن و منتظر سخنرانی بودن چن تا از این دانشجوکاته ها هم آمدن و درست روبروی کِل میرزادی عمو نشستن. همه خوب بودن و مودب نشسته بودن. امّا این وسط یه دانشجو کاته گوشیشو در آورد و یک دانگی نشست و یکمم کِنکشو هوا کرده بود. مردم اطرافش متوجه شده بودن که این دانشجو کاته به همه کم محلی میکنه و با کبر و غرور نشسته هست و تازه در دلشون میگفتن اینکه الان اینجوری کِنکشو هوا میکنه و یک دنگی میشینه در آینده چجوری میخواد به مردم درس اخلاخ بده؟! امّا کسی ، هم جرات نداشت و هم بلد نبود چجوری بِاش حالی کنه که نباید تو این مجلس اینجوری بشینه.

تا اینکه چشم شما روز بد نبینه و چشم کِل میرزادی عمو افتاد به طرز نشستن دانشجوکاته. یکم زِمر گرفت اینو و یکم با ناراحتی و اخم باش نگاه کرد که بلکم این بفهمه و درست بشینه. امّا دانشجو کاته انگار نه انگار که این پیر مرد داره باش حالی میکنه که از رفتارش خوشش نمیاد. کِل میرزادی عمو وقتی دید این شیوه ی حالی کردن مثمر ثمر نیفتاد از شیوه مخصوص خودش استفاده کرد. با صدای بلند رو به دانشجو کاته کرد و گفت ، پسر...

مجلس یکهو خاموش شد و همه ی توجه بسمت کِل میرزادی عمو جلب شد که میخواد چی بگه. گفت ، ته اِس چیشیه؟ اونم با همان وضع یک دنگیش گفت ، آق میر کمال. کِل میرزادی عمو گفت به به ، عجب اسمی داری. آق میر کمال بِمو ، ام شانس و اقبال بِمو ، پارسال بورده امسال بِمو... این شعرو هم براش خوند. حالا کل مجلس داره به این مناظره دو طرفه بین کِل میرزادی عمو و دانشجو کاته گوش میده.

کِل میرزادی عمو دوباره ادامه داد که شهرفیلادلفیا رو واردی؟ اونم گفت آره. بعد از جیبش یه دوزاری درآورد که اون موقع خیلی پول بود. گفت این دوزاری رو بگیر. دانشجو هم گرفت. گفت ، پاساعت فیلادلفیارو میدونی کجاست؟ گفت بله. گفت اون پشت که اَس پاولون میدوزن میدونی کجاست؟ داشنجو حالا دوزاری بدست و مردم هم در سکوت کامل گوش بحرف ، دانشجو کاته گفت البته که میدونم. کِل میرزادی عمو گفت این دوزاری که بات دادمو بگیر و فردا برو بغل دستش یه مغازه کِنگ فروشی داره ، دوزار برا خودت کنگ بخر و به کینگت وصل کن تا از این بعد بتونی درست بشینی ، هِررررسسسس پِدرسوخته.... اِماره مخسره کاندی؟ آقا دانشجو کاته در جا بلند شد و درست نشست و کل مجلس تا سه ساعت تمام از خنده روده بر شدن.  

اِسا اَره...

آقاااا ، یه وقتی شما رفتین مهمونی یا مهمون برا شما اومد ، باید احترامتون و احترامشو نگه دارین. فوری یه گوشی دس نگیرین و یک دانگی نشینینو با گوشی ور نرینو کلاس نذارین.

این کارا چیه؟ پنج دیقه میخواین با هم بشینین. دیگه اینقد مهم نیستین که نتونین از گوشیتون فاصله بگیرین. آقااا احترام همو داشته باشین. دیدم که میگم. ممکنه یه بار در بری دوبار در بری ، یه وقتی می بینی یه کِل میرزادی عمو آبرو و حیثیتتونو با یه روش بر باد داد و تا آخر عمر مضحکه شدین. گرچه شاید کار کِل میرزادی عمو هم درست نبود ، ولی همینجور که شما گاهی حالیتون نمیشه ، هستن افرادی مثل کِل میرزادی عمو که اینام حالیشون نمیشه...

بله.. شما خاطره ندارین؟ وِل لا...

62 - گدا مرد و پسرش

62

گدا مرد و پسرش

گدا مردی به همراه پسرش در کنار خیابانی گدایی می کردندی. که ناگاه جنازه پیرمردی را بر سر دست ها می بردندی. از پسِ جنازه بانوایی شیون کنان نوازش همی دادندی. و می گفت ؛ ای پدر ، تو را به جایی می برند که نه فرشی دارد ، نه زیرانداز و لحافی دارد. نه درب و پنجره ای دارد اتاقش ، و نه ظرف و ظروفی دارد و نه غذایی هست و نه آبی. باید روی خاک بخسبی و بی آب و غذا بگذرانی و ...

پسرگدا که به نوازش آن بانو گوش همی سپارندی ، از پدر پرسید که ای بَوا...

آیا او را مگر به خانه ما می برنددی آیا ؟

بوایش گفت ؛ نه ای پسر ، بلکه او را به داخل قبر همی برند.

پسر گفت آووو ، ای اَم خیال کرد که بخانه ما میبرند. چون این خصوصیاتی که بانو از خانه می گفت ، درست مختصات خونه ما بود.

پدرگدا گفت ، درسته که خانه ما هم همین خصوصیات را دارد ، امّا نه خانه ما نیست بلکم قبر است.

و ادامه داد پدر که بله ، ما سالهاست که در چنین جایی زندگی همی کردندی و خم به ابرو نیاوردندی ، ولی این گِلِسن که تازه می خواهد بدانجایی برود که شبیه خانه ماست ، اینقدر دخترش قیل و قال همی کردندی.

پسر گفت ، ای بوا ، این که دیگر قیل و قال ندارد ، بگویند یک سوراخی در آن ایجاد کنند تا ما از آن برایش آب و دانه بریزیم. پدر گفت ، خیر پسر ، او حتّی نفس هم نمی تواند بکشد تا چه برسد به اینکه آب و دانه نوش کند.

پسر گفت ، پس خوش بحال ما که گرچه سرای ما شبیه قبر است ، امّا می توانیم هم نفس بکشیم و هم آب و دانه نوش جان نماییم.

نتیجه اخلاقی که از این داستان میشه گرفت اینه که ، در این روزهای مانده به عید ، همچنانکه بفکر خود هستندی بفکر فقیر فقرا هم باشندی. باشد؟ آفرین

بله دوستان ، نگذارین خانه فقیر فقرا سوت و کور باشه که در آن اثری از عید نوروز نباشه. یه مقدار به اینام بدین. گرچه حتماً می گویید که عنقریب خانه ما هم با این سیاست های اقتصادی دارد شبیه قبر می شود ؛ ولی خدا نکنه. شما بلاخره هر چی باشه کسی رو دارین و درآمد مختصری هم شده برایتان می آید ، ولی هستند کسانی که کسی و چیزی ندارند و شاید چشمانشان منتظر رسیدن انفاق و کمک شما باشه. دریغ نکنید. مقداری از سهم پولتان را برای آنها بگذارین و قبر تنگ و تاریکتان را با این انعام و انفاق گشاد و پر نور کنین. وگرنه شما را هم به جایی می برند که همون خصوصیات خانه آن گدایان را خواهد داشت.

اینجوریا نیست؟!

61 - ترس خوبه آیا؟

61

ترس خوبه آیا؟

البته اسم اصلیش ولی الله بود ، ولی ما باش میگفتیم وَیلا. یه هیکل درشتیم داشت و همینطور زور. معروف بود که خیلی بی کله هست!. نه اینکه تو بدنش از کله اثری نباشه ها ، نه. کاراش از روی عقل و منطق زیاد نبود ، بیشتر بر اساس سیستم زوری بود. وَیلا به نظر خودش و یه عده قلیل نترس و شجاع بود.

یه روز از عبور ممسن دکته داشتیم میومدیم ، رسیدیم به سر یه بلندی کنار رودخونه. تابستونم بود و هوام گرم و رودخونه هم آب نداشت. ویلا رو به ما کرد و گفت بیا از این کال بپریم پایین. گفتیم نه بابا ، این چه کاریه. حالا ارتفاعشم زیاد بود و پایین همه چو چخال. گفت من می خام بپرم. گفتم نه ، میوفتی پایین سقط میشی!. تا خواستیم سفارشو ادامه بدیم ، یک دفعه دیدیم این پرید و افتاد وسط همون چوچخال و سنگ منگ. آقا فقط یه آهی کشید و ما گفتیم که جان به جان آفرین تسلیم کرد. رفتیم دیدیم نه نفس میکشه. خلاصه داد و بیداد و هر طوری بود مردم اومدن و بردنش دکتر و هر چی استخون تنش بود شکست. اینها به کنار نخاعش در سه جا قطع شد!. خلاصه افتاد خونه و الان که حدواً پونصد سال از اون ماجرا میگذره ، هنوزم داره درد و رنج میکشه. که چی؟ که میخواست ثابت کنه نترس و شجاعه. این که شجاعت نبود. اسم این کار حماقته ، حالا به شکلای گوناگون ممکنه در آدما ظاهر بشه. یه جاهایی آدم واقعاً باید بترسه و اصلا فرار کنه ، یه جاهاییم باید بقول آق عمو تاکتیک بکار ببره! تا ترسو رفع کنه.

یادش بخیر تو دوران جوانی یه ماموریتی خورده بود به نامبیا!. اونم کجا؟ پیش چریکای نامبیا که تو دنیا رتبه اولو از نظر بی کله گی داشتن و از مردن و کشتن هم هیچ باکشون نبود. اونا داخل جنگل بودن و همه شونم مسلسل بدست. یه میمون نازیم داشتن که پیششون بود. چریکا به میمون غذا میدادن و اونم در عوض می رفت رو درخت براشون نارگیل می کند. یه روز خبر اومد که چریکای جبهه شمالی پیروز شدن. آقا اینا شروع کردن به جشن و پایکوبی. یکی از این چریکا یه مسلسل پُر و اونم روی رگبار و بدون ضامن میده دست این میمونه که اینم شادی کنه!. نیست که میمون پیششون بود و کاراشونو میدید ، طرز رگبار زدنو از اینا یاد گرفته بود که اینا خبر نداشتن. آقا تا میمونه اسلحه رو میگیره سریع میگیره کَش بِنش و شروع میکنه به رگبار بستن. چریکا تا میبینن میمونه داره رگبار میزنه همگی فرار. رفتیم داخل سنگر و اینقد منتظر موندیم تا میمون رگباراشو زد و مسلسل خالی شد. نفس همه بند اومده بود. آخه میمونم مگه میدونه مسلسل چیه؟!. آخه مردحسابی مگه اسلحه رو میدن دست آدم نادون؟! خب معلومه وقتی اسلحه دست آدم نادون باشه ، همه دانایون باید الفرار کنن دیگه. ایستادن دیگه شجاعت نیست. چون نادون هیچی حالیش نیست.

اینجا بود که با اینکه چریکام مثل وَیلای ما بی کله و نترس بودن ولی برای نجات جانشون همه فرار کردن و قایم شدن. از اون تاریخ به بعد ما که فهمیدیم ترس چیز بدی نیست. گاهی هم باید فرار کرد. شمارو دیگه نمیدونم؟ ولی در کل مسلسلو نباید شوخی گرفت و دس هر کی داد!. اگه یه وقتی اینجوری شد چاره ای نیست جز اینکه همگی الفراررر...

60 - داستان اون روز ما

60

داستان اون روز ما


یه روز گذر ما به مریضخانه شهر افتاد. صبح اول وقتی رفتیم که نوبت بگیریم. چون بیمارستان دولتی بود ، هزینه درمانشم کمتر بود. به همین خاطر رفتیم اونجا. دیدیم یه دستگاه اونجا هست که نوبت میده. ما هم یه نوبت گرفتیم شدیم نفر 65. یه گوشه ای ایستادیم و گفتیم دیگه همه میدونن و هر وقت شماره رو خوندن ما هم می ریم و کارای اولیه رو انجام میدیم. با خودمون گفتیم اینجوری باز بهتره. همه میدونین دیگه. دیگه کسی غیر نوبت نمیتونه بره یواشکی کاراشو انجام بده. امّا دیدیم همه شماره میگیرن ، ولی بازم میرن جلوی همون باجه می ایستن و اصلاً اجازه نمیدن اونی که شماره اشو میخونن بره جلو!. خلاصه همه هم به همدیگه یادآوری می کنن که بابا بیاین کنار تا نوبت شما بشه. یه آقای بلند بالایی این وسط رفت و به همه گفت که برین کنار تا طبق شماره کارا انجام بشه. همینکه همه رفتن کنار یواش رفت داخل و غیر نوبت کاراشو انجام داد. وقتی هم اعتراض کردن ، گفت که خانمش بارداره نمیتونه زیاد وایسه. این وسط یه خانوم میانسال و شوخ طبع هم جوابشو داد و گفت ، همه ما بارداریم. بعد کل ملت زدن زیر خنده.

یکی که کنارم ایستاده بود بمن گفت ببین چیکار میکنن؟! اصلاً نمیدونن که اگه کنار وایسن زودتر کارا انجام میشه. بعد ادامه داد که تو ژاپن وقتی سونامی اومد و همه زندگی مردمو آب برد بازمانده ها چقد خوب تو صف می شدن و نفری یه دونه آب می گرفتن. گفتم آخه کی به اینا آموزش داد؟ کی این چیزارو تمرین کردن؟ اگه ژاپنی ها اونجوری خوب بلدن ، بخاطر اینه که از کودکی اینارو برای اینجور موقع ها آماده می کنن. اینقدر تمرین می کنن که وقتی داستان واقعی میشه ، دقیقاً میدونن باید چیکار کنن. خلاصه نوبت ما هم به هر ترتیبی بود شد و کارامونو علی رغم همه کاستی ها انجام دادیم.

چون ما روستایی و دهاتی بودیم ، هر وقت که بعد از مدتها گذرمون به شهر میفته ، صدکارو یه جا میکنیم که انجامش بدیم. اومدیم مغازه ی شهر که یه کم خرید مرید انجام بدیم. موقع خرید چشممون به یه دوربین در سردر مغازه بغلی افتاد. سر برگردوندم دیدم یه مغازه دیگه هم دوربین وصله. خلاصه رفتیم تو خط پیدا کردن دوربینای مدار بسته دیگه ، که دیدیم بوووو همه جا دوربین. به دوستم گفتم دوربینارو ببین. اونم گفت اتفاقاً خیلیم خوبن. گفتم چطور؟ گفت ، برا اینکه دزدی نمیشه. باش گفتم اصلاً چرا باید دزدی بشه؟ برا اینکه دزدا ندارن. خب اگه همه به اندازه داشتن که دزدی نمی شد. برا اینکه عدالت اجتماعی نیست. یکی خیلی داره یکیم یا نداره یا خیلی کم داره. گفتم ببین امیرالمومنین ع که حکومت گرفته بود اولین کاری که کرد اجرای عدالت اجتماعی بود. و به همه هم میگفت هر جایی که قرار گرفتین به عدالت رفتار کنین. اینجا بود که خودمون باتفاق دوستم دوتایی فهمیدیم که چقدر بلایا و نابسامانی ها تو همین رعایت نکردن عدالت وجود داره!. دوستم که بانک کار می کرد گفت راس گفتی ، مثلاً تو حسابای بانکی از میلیارد تومن پول دارن تا چُس مثقال!. هر دو زدیم زیر خنده. ولی خیلی تلخه. که یکی تو حسابش میلیارد باشه و یکیم برای نون گرفتن باید کاغذ ژتون بده نونوایی یواشکی یکی دوتا نون بگیره. بعد ادامه دادم که با این روند نصب دوربین فک کنم تا چن سال دیگه کار بجایی میرسه که کل مملکت میشه دوربین تا دزد بگیرن!. ینی هیشکی به هیشکی اعتماد نداره. و همه هم از نظر هم دزدن. واقعاً که. و در ادامه فرموده باشم که خب اگه مملکتو دوربین دوش بگیره اونم میشه یه چشم دیگه. گفتم خب ما که دوتا چشم داریم. خالق هستی قبلاً اینکارو کرد و حتی برا همه موجودات چشم گذاشت دیگه. حالا این چشم بهتر میتونه دزد بگیره؟!. حالا کار اون دزدی های نامحسوس چی میشه؟!. من واقعاً نمی دونم اینایی که اینقد دارن و بازم دنبال پولن ، می خوان چیکار کنن دیگه؟!. خب عدالتو اجرا کنین بزا به همه برسه و از این همه ناملایمات و رنجاها همه در امون بمونن. نمی دونم والله...

اینجوری بهتر نیست واقعاً؟ اینکه عدالت اجرا بشه و هر کی سهم خودشو بگیره و زرنگ بازی در نیاریمو سهم دیگرانو نقاپیم؟ میگن قیامتی هم هست. بلاخره تا کی؟ قبلی ها هم همینکارو میکردن ، امّا یکیشون الان نیس!. خب شما هم مثل اونا. دوباره که دارین کار همونارو ادامه میدین. خدا بخیر کنه.

تا نظرتون چی باشه؟!

59 تحقیقات محلی

59

تحقیقات محلی

آقای حلوایی غاز داری زده بود و غاز پرورش میداد. دس تنها بود ، آگهی داد که به یک کارگر نیاز داره که صبح ها غاز کاته ها رو ببره چرا. هر کی دوس داره بیاد ثبت نام کنه. چن نفر رفتن و اسم نوشتن. شاه قلی هم که تو محل کلاً کارش وگ کَپِل زدن بود اینم رفت و اسم نوشت.

یه روز به گتی ما زنگ زدن که داریم میام برای شاه قلی تحقیقات محلی. ما که شنیدیم همه خوشحال شدیم که اینم داره کار می گیره و خلاصه غاز چرانی از وَگ کپل زدن بهتره.

به گتی ما که آدم معتمدی تو محل بود و رو حرفش حساب می کردن رو بازم سفارش کردیم که یجور تحقیقات بده که اینم قبول بشه.

روز موعود فرا رسید و آقای تحقیقات چی با راننده اومد پیش گتی ما. ما نوه ها هم نشسته بودیم پیشش. تحقیقات چی هم براش مسئله ای نبود از اینکه ما پیش گتی هسیم. همون اوّل رفت سر اصل مسئله و گفت حاج آقا ، به نظر شما آق شاه قلی چجوری آدمی هست؟.

گتی هم گفت : خله خوب ، خله با خدا ، خله نمازخون ، خله مومن ، خله مسجد شو ، غِبت کان ، تهمت زن ، از همه ماهرته ، سامون کَن... که یکهو همه ما زدیم زیر خنده!. گفتیم گتی اینا چیه؟! تحقیقات چی هم خندید و گفت حاج آقا اینا با هم نمی سازه ، متضاد همه.

گتی با جدیّت گفت ؛ اصل حقیقت را گفتم. آدمه دیگه ، در شبانه روز ، یک ساعت مومنه ، یک ساعت کافره ، یک ساعت یهودیه ، یک ساعت ارمنیه ، یک ساعت دوروهه ، یک ساعت خوش اخلاقه ، یک ساعت بد اخلاقه ، یک ساعت اصلا سگه ، یک ساعت شاله ، یک ساعت کومپاهه ، یک ساعت دِچرخه هست ، یک ساعت فرغونه و هی گفت...

عمو بزرگه گفت ، پدر جان اینا که گفتی از بیست و چار تا بیشتر شد. بلافاصله گتی گفت ؛ پس هر نیم ساعت ، اینجوریه. بازم هم همه خندیدیم. که گتی در جواب خنده های ما که فک می کرد حرفاشو باور نداریم ، گفت حقیقت هر انسانی اینجوریه. امّااااا ، امّا مرد می خواد که هر چی میتونه از اون خصایص ناجورش کم کنه و به مسلمونیش اضافه کنه.

تحقیقات چی ناقلا هم از بین این همه چیزای اخلاقی که گتی جان ما گفت ، گفت پس شاه قلی بدرد این کار نمی خوره. گتی فوری در جواب گفت چرا؟گفت چون همانطور که جنابعالی فرمودید این شاه قلی در ساعاتی از شبانه روز شال می شود!. و چون غاز کاته می بره چرا ، ممکنه یه وقتی شالیش زیاد بشه و غازکاته هارو بخوره.

بازم همه خندیدم. گتی ما که خیلی کارکشته و دلسوز  بود و نمی خواست شاه قلی رد بشه. فوری یک بیت شعر خوند و گفت ، ناصر خسرو میگه:

تیغ برّان گر بدست داد روزی روزگار  هرچه می خواهی بِبُر ، امّا نَبُر نان کسی.

بعد فوری دستشو گذاشت رو پیشونیشو بفکر فرو رفت. چن لحظه بعد سرشو بلند کرد و گفت ، نه نه شاه قلی هر چی باشه شال نیست. ورگ هسه ، پلنگ هسه ، امّا شال نیه.

در اینجا بود که تحقیقات چی برای پایان دادن به کارش از گتی پرسید ، چند درصد ایشونو تایید می کنین؟

گتی هم گفت ، ولّلا ، وهِ پنجاه درصد با ایمونه. بیست درصد نامسلمونه ، سی درصد یهودیه ، ده درصد چموشه و... بازم داشت کِش می داد که عمو مجددا گفت ، پدر این درصد های آماری روچجوری حساب کردی؟ گتی هم گفت ، همینجور اِشش .

عمو گفت آخه اینها مربوط به عمل آمار هست ، مگه میشه خصلت و اخلاق آدما رو با درصد بیان کرد؟گتی هم دیگه ادامه نداد. و تحقیقات چی هم قبولی آق شاه قلی رو زد و همه خوشحال شدیم که بله. از فردا آق شاه قلی کار گرفت و میره برای غازکاته چرونی.

الان که دارم این خاطره رو میگم خداروشکر آق شاه قلی فوق لیسانسشه!.

بله دوسان ، من البته نمی دونم هدف از این کارای تحقیقاتی برای آدما چیه؟ ولی حقیقت قضیه همون بود که گتی جان گفت. آدم باید در مدار درست تربیت و آموزش باشه وگرنه یکی ممکنه خیلی ظاهر الصلاح باشه ولی باطنش خوب نباشه. و برعکسشم هست ، خیلیا ممکنه ظاهرشون خوب نباشه ولی باطنن خوب باشن.

حالا اولاً دلیلی نداره که برای کار گرفتن و شاغل شدن اینهمه پرسوجو کنن. و دوم اینکه یه وقتی اومدن و از شما سوال کردن ، چه دلیلی داره که شما ، داستان هفت نسل قبلشو هم بیاین بگین. تازه شما از کجا و چجوری برای دین و ایمان و ... درصد تعین می کنین؟

بهرحال یادتون باشه.

 

58 هرجا اسبناخ بَیتی بو همونجه جَفری بیی

58

هرجا اسبناخ بَیتی بو همونجه جَفری بیی

دوشنبه بازاریا ، سه شنبه بازاریا ، چارشنبه بازاریا ، پنجشنبه بازاریا ، جمعه بازاریا ، اصلا کلاً بازاریا ، این چه حرفیه؟! برو هر جا اسنفناج گرفتی ، همونجا جفعری بگیر!

یه روز تو نزدیکی های یکی از همین بازارای محلی ، یه خانمی خیلی ناراحت و گلایه داشت و با یکی دیگه داشت درد دل می کرد که ، آره ، من از یه فروشنده خانم اسفناج گرفتم و جعفری نداشت ، رفتم که از اون خانم جعفری بگیرم ، بمن میگه اسفناجتو کجا گرفتی برو همونجا جعفریتو هم بگیر.

واقعاً باید اینجوری باشه؟! مگه تو روزیتو از کجا میگیری؟ مگه همه ما واسطه های رزق و روزی هم نیستیم؟ مگه خداوند که بتو روزی میده منّتت میکنه؟ خیلی این حرفتون غیر اخلاقی و بی انصافی هست.

تو یه بازاری خوب نیستی. تو ، بازار خرید و فروش کالا و محصولاتو ، کردی جای انتقام گیری از این و اون.

مگه تو ، همه محصولات مشتریا رو داری؟

خُب یکی از تو یه چیزی میخره و یه چیز دیگه رو نداری ، وقتی مشتری رفت از یکی دیگه گرفت ، اون باید بگه برو از همون بگیر؟.

حالا اگه کل بازار با این فرهنگ انتقامجویی و بی اخلاقی با مشتریا رفتار کنن ، دیگه کسی میتونه وارد بازار بشه؟

چرا با این حرفت ، چهره کریه از خودت میسازی؟ من یه مغازه میرم پنیر میگرم از اون یکیم مرغانه میگیرم.

هرجا میلم کشید میرم خریدامو از اونجا می کنم. چرا حرفه ای رفتار نمیکنین؟ حالا یه کار خدا افتاد دست تو ؛ اینجوری پاسخگویی؟ با منّت ، با بدرفتاری ، و با انتقامجویی و کینه و حسادت؟! آره؟

داداش دوستم موقع زن گرفتنش بود ، رفت پیش پدرش و مِلّایی نشست و گفت ، پدر جان ، موقع زن گرفتنم هست و برایم یه دست و پایی بکن.

پدرش در جوابش میگه ، برو هر جا خاروندی خوردی همونجام زوز بکش!

که چی؟ مثلا پسره داشت برا خودش کار می کرد. پسره هم گفت باشه میرم همونجا زوز میکشم. رفت و برا خودش یه زندگی تشکیل داد در حد لالیگا.

پدرش طوری شد که باش نیازمند شد. گفت پسر بدادم برس. پسره هم گفت ، پدرجان من مشغول زوز کشیدنم فرصت ندارم. ولی دم پسره گرم ، بازم می گفت پدرمه و بکمکش رسید.

اّما این حرفا و این کارا اصلاً درست نیست. یه کار خدا که انجامش به عهده شما واگذار شد ، خوب انجامش بدین. بی منّت و با گشاده رویی. اینجوری هم خلق خدا راضی تره و هم خودِ خدا.

اون خانمه نیازشو و این پسره هم زنشو گرفتن. امّا شما که این حرفو میزنی منفور میشی. نام بد از خودت میذاری.

بگین به این جور آدما بگین که رفتارشون غیر حرفه ای و غیر انسانیه. حتی تا جایی که من اطلاع دارم در دوران غار نشینی و دوران پارینه سنگی هم انسانهای نخستین چنین چیزایی نمیگفتن!. حتی من از رئیس پریمات ها ، انسانهای ما قبل تاریخ هم سوال کردم ، گفتن ، نه ، اصلاً در قبایل ما این صحبت ها نبود. و خیلیم خندید وقتی ما گفتیم در محل ما در قرن اتم برخی فروشنده ها با مشتریا اینجوری برخورد میکنن. بیچاره چقدر از خنده غش کرد!. و تازه آرزو کرد که ای کاش شما هم یه پریمات بودین و به قبیله ما میومدین و اسبناچ میگرفتین و از قبیله دیگه گوسپند و انوقت میدیدین که ما اصلا اینجوری نیستیم.

یاد بگیرین آدمای ماقبل تاریخ هم بچه های فهمیده ای بودن و با هم مهربون بودن. اونوقت شما داری میگی برو هر جا اسبناخ گرفتی همونجا جفری بخر...

جان مادرت درست نمیگم؟ 

57 اِسمال باریک اندام

57

اِسمال باریک اندام

به حال فعلیتون نگاه کنین ، اگه زور دارین به بی زورا زور نگین ؛ اگه پول دارین به بی پولا فخر نروشین ، اگه خوشتیپین برا بی خوشتیپا کلاس نرین.

خلاصه اینکه حواستون باشه ، اگه کلاً از یه امکاناتی برخوردارین به دیگران کمک کنین نه اینکه از این امکانات و فرصتا سوء استفاده کنین و بخواین به دیگران به مدل های گوناگون زور بگین و سرشونو کلاه بذارین. خلاصه گفتم که حواستون جمع باشه.

دوران ابتدایی تو روستای ییلاقی ما یه آق معلم داشتیم که به همکلاسی ما که اسمش اسماعیل بود میگفت ، اِسمال.

اسمال بیشتر وقتا بنده خدا بخاطر ضعف جسمانیش مریض احوال بود. خیلیم لاغر اندام بود. این آق معلمم یه روز باش گفت ، اسمال چقدر لاغر و باریک اندامی!. از این روز به بعد ، سرش اسم موند به اسمال باریک اندام.

از طرفی یه همکلاسی دیگه هم داشتیم که اسمش ابراهیم بود. این آق معلم ابراهیمو که هروقت می خواست صدا کنه ، می گفت ، ابرام. این آق ابرام یکم هیکل بزرگی داشت و از سایر همکلاسیا ، درشت تر و زور دار تر بود. آق ابرام هم تا می تونس از این زورش نهایت استفاده رو میکرد در جهت اذیت و آزار بچه های همکلاسی بخصوص اسمال بیچاره که الان دیگه شده بود اسمال باریک اندام. بخاطر همین ، بازم آق معلمم یه روز که آق ابرام خیلی دیگه زده بود به سیم آخر اذیت و آزار ، باش گفت پسر تو چقد قلچماقی؟!.

از اون روز به بعد ، ابرام یه پسوندی گرفت و اسمش موند به ابرام قلچماق. در این دوران مدرسه این ابرام قلچماق آی اذیت کرد بچه ها رو آی آذیت کرد. گاهی هم سر این اسمال باریک اندام بیچاره با آن وضع مذاجیش آی بلا می آورد...

سال ها گذشت ، ابتدیی تموم شد و راهنمایی و تا رسیدیم به دبیرستان. بعضی از بچه ها ترک تحصیل می کردن و برخی دیگر هم برای ادامه تحصیل مجبور بودن به شهر برن. از اونجایی که فاصله ییلاق ما تا شهر زیاد بود ، امکان رفت و آمد نبود و یه اتاقی تو منزل یه شهری اجاره می کردن و ادامه تحصیل می دادن.

ابرام قلچماق با اون قلچماقیش ترک تحصیل کرد و رفت پی کار و زندگی در همون روستا و اسمال باریک اندام هم بیشتر بخاطر اینکه هم درسشو ادامه بده و هم در شهر اگه مریض مِلا شد دم دست دکتر باشه رفت شهر. یک دو سالی زیاد ازش خبری نبود. اسمال باریک اندامو میگم.

تو نگو اسمال وقتی رفت شهر حالش بهتر و قدشم بلند تر شد. اتاقی که اجاره کرده بود نزدیک یه باشگاه ورزشی بود. اونم باشگاه بوکس!. یه بار از سر دلتنگی برای ییلاق ، بسمت این باشگاه می ره که شاید بتونه یه مقداری با تماشای تمرین ورزشکارا هوای ییلاق از سرش بطور موقتم شده در بره. رفت و نشست یه گوشه ای و ایستاد به تماشای بوکسورها. مربی بوکس ، به تماشاچیا هم یه نیم نظری داشت. برای اینکه بدونه کیا امروز اومدن برای تماشا. تا اینکه چشمش به اسمال خودمون میفته. تو نگو اسمال گویا اندامش برای بوکس بازی خوب بود و خودش نمی دونس. مربی بوکس با یه نظر به این راز پی می بره. به اسمال در کمال ناباوری گفت که از جلسه بعد بیا اینجا تمرین. هی اسمال نانا و ونه اَره اَره ، رفت.

آقا تمرین رفتن اسمال یه طرف و از اون ور بعد از مدتی بوکسور حرفه ای شدنش یه طرف!. اسمال باریک اندام شد یک بوکسور و ایندفعه دیگه واقعا باریک اندام شد. چابک و تند و تیز عینهو ببر. یک دوسالی به همین منوال گذشت و کسیم از بروبچ ییلاق از اینکه اسمال بوکسور شد خبر نداره.

تا اینکه تو ایام نوروز اسمال میره بسمت ییلاق برای گذران تعطیلی عید. خلاصه همکلاسیا می بینن و همه هم اسمالو با همون شخصیت مدرسه ابتدایی می شناسن. اینم دیگه نمیگه که بابا من دیگه بوکسورم.

اتفاقا عروسی داود ایوضی هم افتاده بود تو همون روزای عید. یه شب که بازیگرخانه داود بود همه در یک اتاق نسبتاً بزرگ مشغول بگو بخند و ادا و اطوار در آوردن بودن. اسمال هم یه گوشه ای ایستاده بود. نوبت میدون داری ابرام قلچماق بود. ابرام قلچماق یکم قلدر بازی در آورد و برای ادامه کار ، چشمش به اسمال افتاد. برا اینکه بیشتر دیگرانو بخندونه اسمالو صدا زد که بیاد وسط. قصدش این بود که صورتشو سیاه کنه تا باعث تمسخرش بشه و بچه ها هم بخندن. اسمالو صدا زد بیاد اینجا. اسمال نرفت. وقتی دید اسمال حرفشو هیچ حساب نکرد با تندی گفت ، اسمال باریک اندام مگه بتو نگفتم که بیا اینجا؟ بعد همزمان هم اومد که دسشو بگیره و بزور ببره. یک آن اسمال یه ژستی گرفت و گفت عمو ابرام دیگه بسه این کارا. الان دیگه مدرسه ابتدایی نیس که هرچی خواستی دیگرانو اذیت کنی و زور بگی...ابرام گفت بلههههه. اسمال گفت همینکه شنیدی. بعد داشت بر می گشت به سرجاش که ابرام از پشت محکم زد به پشتش که یقه ی پیرهنشو از پشت بگیره و اینو بکشه وسط. چشمتون روز بد نبینه... اسمال هم دست رو لَس کرد و محکم زد به صورتش. اینجا بود که همگان یکباره متحیر شدن. اسمال بلافاصله به ابرام گفت یک یک. ینی تا اینجا همه چی تموم شد.

ناگهان به ابرام خیلی بر خورد. با سرعت اومد جلو که اسمالو بزنه. اسمالم یه گارد بوکس گرفت و ابرام با اون هیکل و قلچماقی اصلا نفهمید که چی شد. فقط یک دفعه متوجه شد که رو زمین افتاده و سرش گیج میزنه. تازه اینجا بود که همگان فهمیدن این اسمال از اون اسمالا دیگه نیست.خلاصه چن نفر اومدن وسط و اینا رو از هم جدا کردن. و اسمالم در آخرین لحظات به ابرام گفت که یک عمر ما رو اذیت کردی. فک نمیکردی یک چنین روزی هم از راه میرسه؟ از این لحظه بود که دیگه کلاً دنیا بر عکس شد. دیگه این اسم اسمال باریک اندام بود که لرزه می انداخت نه ابرام قلچماق.

امّا دم آق اسمال گرم ، واقعا مرد بود. از قدرتش تا اینجا که من میدونم سوء استفاده نکرد. فقط به همه سفارش می کرد که بابا یه روز ممکنه سرنوشت عوض بشه. بنا بر این به همدیگه زور نگین. همدیگرو اذیت نکنین. بزرگترا کوچکترا رو تحقیر نکنن. و خیلی از این سفارشا کرد.

البته بعدا همین اسمال باریک اندام به یک شخصیت جهانی تبدیل شد و بارها مدال های رنگارنگ جهانی رو هم گرفت. اما جوانمردیشو هیچ وقت فراموش نکرد. یه بار دیدم که اسمال عکس کلاس دومشو که اوج بیماری و باریک اندامیش بودو در کنار عکس قهرمانی آسیایش قرار داد تا همیشه یادش بمونه که کی بود و کی شد!.

اِسا ، اَره...

یادتون باشه که شمام همیشه آق بالا نمی مونین! شاید یه روزی سرنوشت یه ورقی دیگه ای براتون رقم زد! اون روزو هم در نظر داشته باشین.

درست نمیگم؟ ای ول...