64
سفر به اقصی نقاط دنیا
دوستم بد مریضی گرفته بود. مشکلش این بود که غذا سر گلوش ایست نمی کرد و شب هم که می خوابید نمی تونس کسی رو ببینه. گاهیم موهاش درد می کرد!. رفت دکتر و دکترم باش گفت که اینجاها نمی تونی خوب بشی و باید بری به اقصی نقاط دنیا ، اونجا درمون بشی.
دوستم که زبان بلد نبود بمن گفت بعنوان مترجم همراهم باش فقط. منم قبول کردمو و اینم همه چی رو ردیف کرد و با هم رفتیم.
سر راه به اقصی نقاط دنیا هواپیما تو یه کشور دیگه ای فرود اومد. چون یکسره بلیط نداشتن. این بود که تو این کشور یه بیست و چار ساعتی می بایس باشیم تا ساعت پرواز از اینجا به اقصی نقاط دنیا برسه.
ما هم یه هتلی رزو کردیمو و پس از گذاشتن وسایل در هتل گفتیم به داخل شهر یه گشتی بزنیم. رفتیم داخل مردم. آقا دیدیم اکثر مردا و زنا با خودشون حرف می زنن. اصلاً یه طوری بود!. گاهی می خندیدن و گاهی عصبانی بودن و گاهی آروم و...
خلاصه هر کدومشون یه مدلی بودن. دوستم گفت چرا اینا اینجورین؟ انگار همه شِفتن. نکنه ما اومدیم شفت آباد و خودمونم نمیدونیم. من گفتم نه بابا ، شاید با گوشی دارن تلفن می زنن. گفت نه ، اصلا گوشی ندارن. تا اینکه گفت از یکیشون بپرس چرا با خودشون حرف می زنن؟
منم به زبان اونا گفتم مستر ببخشید آر یو شما شفت هست؟ که دیدیم خندید و گفت نو. بلکم داریم با تلفن حرف می زد. گفتم شما که اصلاً گوشی نداشت مستر.
خندید و گفت خیر قربان. بعد گوششو آورد جلو یه چیز خیلی ریز اندازه سر مورچه بما نشون داد که به شکلی داخل شیار لاله گوشش چسبیده بود. ما خیلی تعجب کردیم. با خودمون گفتیم عجب این گوشی تلفن دیگه داره میکروسکوپی میشه و ناپدید میشه.
بعد که قدم میزدیم دیدم دوستم یواشکی داره گریه می کنه. گفتم چرا گریه می کنی؟ گفت یاد آق ننه خدابیامرزم افتادم. تازه فهمیدم اونم که گاهی با خودش حرف می زد در حقیقت داشت با گوشی نامرئی صحبت می کرد. من گفتم این گوشی تازه اینجا اینجوریه ، آق ننه تو صدوهشتاد سال پیش می زیست. اون دل گبی داشت نه اینکه با گوشی حرف می زد. و اون گفت خب آدم که الکی با خودش حرف نمی زنه حتماً یکی یه جوری باش حرف می زد که ما نمی دونستیم چه تکنولوژی فوق پیشرفته ای در دسترس داشت. آخه آق ننه من اخلاق بین المللی داشت. خیلی با کلاس بود. یک غاز را تنها می خورد.
راسش منو هم به فکر فرو برد و گفتم واقعاً این تکنولوژی ها داره روز به روز پیشرفته تر و کوچکتر و نامرئی تر میشه. چی می خواد پیش بیاد در آینده ، خدا می دونه.
موقع موعد رسید و برای پرواز رفتیم فرودگاه و پس از ساعاتی رسیدیم به اقصی نقاط دنیا. وقتی رسیدیم عقل از سر آدم می پرید. آقا هر چی دارین بفروشین و برین اونجا رو ببینین. همینکه رسیدیم ، آدماش از زن و مرد همه خوش تیپ خوش لباس زیبا رو و خوش اخلاق خلاصه هر چی بگم کم گفتم.
چون از قبل هتل رزو کرده بودیم دیدیم یه خانم خوشگل اومد جلو و ما زودتر به زبان اونا گفتیم سامنعلیکم اونم علیک گرفت و دست داد و سر مارو دس کشید و مارو بوسید. و با احترام برد به هتل. تو هتل چقد مارو تحویل گرفتن بمونه.
دل ما طاقت نیاورد و گفتیم یه سری به شهر بزنیم. وقتی رفتیم شهر آقا هر کی ما رو می دید لبخند می زد و ماهم تا سلام می کردیم اونا با خوشحالی علیک می گرفتن و سر ما رو دس می کشیدنو مارو بوس می کردن!.
نوبت دکتر دوسم رسید و دکتر رفتیمو دکترم یه نسخه ای نوشت و گفت ایشاالله بحق امامزاده بیژن بزودی خوب میشی. ما هم خوشحال شدیمو اومدیم دوباره به هتل.
بازم برگشتیم به داخل پارک. من رو صندلی نشستم. دوسم گفت من می خوام همین دور و بر یه گشتی بزنم. روم به دیفار اینم رفت و هی به جووناش سلام می کرد و اونام سرشو دس می کشیدنو بوسش میکردن. نیست که ما کلاً کمبود محبت داریم و کسی به ما مهربونی نکرد اصلاً ، وقتی این مهربونی رو دیدیم با خودمون گفتیم برای چی برگردیم؟ همینجا میمونیم.
تا اینکه دیدم دوسم با نارحتی داره میاد سمت من و سرشو با دست داره. گفتم چی شد چرا ناراحتی؟
گفت من یه چیزی از اینا کشف کردم. بعد ادامه داد به اینا نباید دوبار سلام کنی. گفتم چطور؟ گفت من به یکی از این خوش تیپا سلام کردم ، سرمو دس کشید و منو بوسید. دوباره از لای درختا سریع از روبروش در اومدم و سلام کردم اونم اومد جلو و سرمو گرفت و دو سه تا محکم بمن سرتَب زد! گفتم نه امکان نداره! گفت خودت امتحان کن. منم اینکارو کردم دیدم بله درسته وقتی دوبار در یک تایم نزدیک به اینا سلام کنی اینارو قَر می گیره و آدمو سرتَب می زنن.
بر گشتیم هتل. شب خوابیدیم و یه خانمی دم در اتاقمون می نشست. اصلا تکون نمی خورد. نیمه شب میومدیم نگاه می کردیم می دیدیم این سرحال و تا مارو می دید لبخند می زد. ما یکم مشکوک شدیم.
تا اینکه دوستم باش کمی نزدیک شد و مثلا می خواست عصبانیش کنه. آقا چشمتون روز بد نبینه یکم پیرهنش بالا رفت تازه فهمیدیم که ای بابا این اصلا آدم نیست!. این یه روباته. اینقد شبیه آدم بود که اصلا نمی شد بسادگی فهمید که این روباته.
اومدیم داخل اتاق و گفتم نکنه که کلاً اینایی که ما تا الان باشون طرف بودیم روبات بودن؟
صبح اول وقتی برگشتیم داخل شهر و با یه امتحان ، آقا تازه فهمیدیم که همه روبات هسن. اصلا ما تو شهر روبات ها هسیم. اینایی که سرمارو دس می کشیدن و بوس می دادن همه روبات بودن. اصلا یک دونه اش آدمیزاد نبودن. دلهره و استرس گرفتیم و گفتیم هر چه زودتر باید برگردیم.
برگشتیم کشور خودمون نفسی راحت کشیدیم. از فرودگاه که اومدیم بیرون اولین صحنه دعوا و بزن بزنو شاهد شدیم. گفتیم ای بابا صد رحمت به همون روبات ها.
یکهو به ذهنم اومد که اونا با اون همه باکلاس بودن روبات بودن ، آیا اینایی که هر روز می بینیم چی هسن؟ آخه اینا اصلا هیچی شون به آدمیزاد شباهت نداره! تا گفتم چی شد کَش می کَفن و دعوا و فحش و بد و بیراه و بزن بزن. یکم حواست جمع نباشه تمام جیبتو خالی می کنن. سامون همدیگرو هی دله می گیرن. طرف میلیارد میلیارد پول داره بازم دس نمی کشه. حق و حقوق شهروندی و روستایی رو از گلوت می قاپن. از بالا تا پایین انگار یه جورین.
بابا آدمیزاد برا خودش تعریف داره ، مهربانی محبت راستی و صداقت و پاکی و همیاری و همکاری و دوست داشتن و هزاران خوی و خصلت نیکو باید داشته باشه. ولی انگار روز بروز بیشتر دارن از این چیزا فاصله می گیرن همه. خب به اینا چی باید گفت؟
گاهی حسرت می خورم که صد رحمت به روبات ها. یه سری آدمای متفکر این روبات ها رو ساختن و شهری و کشوری رو به دستشون دادن ؛ ما رو کی ساخت و رها کرد اینجوری؟
خدایا بما رحم کن...