36 مردان و زنان قبیله ام

36

مردان و زنان قبیله ام

یه کنفرانسی بود تو شهر سیدنی که ما هم دعوت بودیم. یه آقا و خانمی که زن و شوهرم بودن ، با هم رفتن پشت میکرفن و بر خلاف همه رسوم این مدل کنفرانس ها ، خانمه مقاله میخوند آقاهه خودشو بنه بروش میکرد و وقتیم آقاهه مقاله میخوند خانمه خودشو می زد و زار زار و های های گریه میکرد.

خیلی برام جذّاب بود که اینا چی میگن و راجع به چی مگه حرف میزنن که اینقدر حرفاشون گریه داره؟ تا اینکه متن مقاله شونو گرفتم و ترجمه اشم کردم. بر خلاف اونا برای ما برو بچ اینجایی خیلیم خنده دار بود.

مقاله راجع به آداب و رسوم مردان و زنان قبله اشون بود. ابتدا یه توضیحاتی میدن که قبیله اشون در کجای استرالیا زندگی میکنن و اسم دهکده شون چیه؟ به ایناش کاری نداشتم و فقط اسم دهکده شون بامنتیعلاقثعهاهعثق بود که وقتی به زبان اسپرانتو ترجمه کردم دیدم میشه قبیله کانگورو کالی ، عجب اسمی. که وقتی پرسیدم ، گفتند اسم اکثر قبایل از همین مدله!. بخشهایی از مقالشونو براتون انتخاب کردم که می خونم.  

...

آدمای قبیله ما طبق برنامه ریزی هردمبیلی کاراشونو انجام میدن. از صبح که بلند میشن نمیدونن باید چیکار کنن. همینجوری از یه جایی سر در میارن یهو.

یه عده ایم که مثلا طبق برنامه کار میکنن ، همه بافته ها و ساخته هاشون ، عمر زیادی نداره و خیلی زود هم کهنه میشه. و اینام بر سر این ساخته ها و بافته ها پافشاری میکنن عجیب.

تفریحشون اینه که یه جا میشینن و پشت سر همدیگه حرف میزنن. بیشتر کارشون پنهون کاریه و چون از کار هم سر در نمیارن برا همدیگه صفه میچینن.

خیلی زود عصبانی میشن و پرخاشگری می کنن. و مهرورزی رو اصلا گویا بطور مادرزادی بلت نیستن. و دوس دارن همیشه کاراشون اکشن باشه. گفتم چه کنم کَش میوفتن و با هم دعوا می کنن و اگه ترس از قانون نباشه هر روز باید کشت و کشتار ببینی. خیلی بده.

هیشکیم نیس که به آدمای دهکده مون آموزشی چیزی از زندگی و عشق و مهربونی و از این چیزا یاد بده. اگرم اگرم یکی بیاد و واقعا محض رضای خدا بخواد چیزی به اینا یاد بده تن نمیدن. ولی در عوض هر کدومشون یک نفس هیژده ساعت تمام میتونن نصیحتت کنن. ولی یک دونه اشو حاضر نیستن خودشون عملیش کنن.

آدمای ما ، هر صفت بد و زشتی که بشنون ، هیچ وقت فک نمیکنن که ممکنه در خودشونم باشه. فوری یکی دیگه رو متهم میکنن. یه بار پونصد نفر یه جا جمع بودیم می خواستیم مثلا مشورت کنیم. همه با هم حرف میزدیم و همه با هم جواب میدادیم. هر کیم میگفت چقد حرف میزنن و نمیذارن آدم حرفشو بزنه.

ما اصلا عقلمونو بکار نمیندازیم و فقط زور میزنیم. پول در میاریم ولی نمیدونیم باید باش چکار کرد؟ مثلا اهل تفریح و گشت و گذار در اقصی نقاط دنیا نیستیم تا ببینیم مردم دیگه چجورین و بهمین دلیل خیال می کنیم که بهترین و با هوش ترین آدمای دنیا خودِ ما هسیم!.

خانم های ما اصلا بلد نیستن که با شوهراشون و بچه هاشون و دیگران چجوری رفتار کنن و در کنار هم از خوشی های دنیا لذت ببرن. مردای قبیله امون ، اصلا تا الان که تو قرن اتم هسیم هنوز نمیدونن که زنها چجورین و چه فرق هایی با خودشون دارند؟!

یه رسم جالبی هست تو بین قبیله امو که زن و شوهرا وقتی میخوان شبا بخوابن ، زنا خودشون چارشو پیچ میکنن ، طوری که اگه از طبقه سوم هم پایین بیفتن ککشونم نمیگزه. و مردا هم موقع خواب اینقدر تنشونو میخارن که انگار روم به دیفار و دوراز جناب ، انگار باهار ماه گورو چیپا افتاد. (در اینجا اونایی که زبونشونو میفهمیدن خیل غلط می زدن و می خندیدن).

اینا گفتن و گفتن و گفتن... تا جایی که آقاهه از غم قبیله اش غش کرد و بیهوش افتاد. بعد چن نفر از بروبچ مجلس اومدن و با تکنیک منحصر بفرد دیزندون پلندون اونو از صحنه خارج کردن.

بله... خلاصه اینکه اینها خیلی گفتن. و البته می گفتن که آدمای ما توانمندی های خوبم دارن. اما چون هیچ برنامه ی دراز مدت ندارن ، بیشتر بافتهه اشون پنبه میشه. و رو به جلو نیستن.

در آخر از همه حضار خواسته بودن که براشون دعا کنیم. ما هم آمین ها را بلند می گفتیم. و خطاب آخرشون به آدمای قبیله شون بود که گفتن ، عقلتونو بکار بندازین و از تک روی ها تون کم کنین و به کارای گروهی سودمند رو بیارین و اینقدر برای سرای آخرت کار میکنین ، یکمم برای این دنیاتونم کار کنین.

و خودتون یه پا طراح باشین و از کشورای پیشرفته درس بگیرین. اونام بنده های خدا هستن. و هی تو لاک دفاعی نرین و خودتونو پرفسور خیال نکنین. و یواشکی اون پشت مشت قایم نشین تا دیگران کار کنن و شما مثلا اینگار خبر ندارین و بعد بیاین حالشو ببرین. خلاصه اینکه ، بیاین بسمت انسان شدن بریم. همه احساس مسئولیت کنیم.

درست نمیگم مگه؟

35 از ادعا تا عمل

35

از ادعا تا عمل

در دوران دانشجویی مون تو شهر ولفسبرگ اتریش ، البته خیلی خاطره دارم ، ولی یکیش که جالبه رو براتون تعریف کنم.

یه بار برای گذران تعطیلات ، دوستم کلمنس گفت بریم تو روستاشون. منم قبول کردم و رفتیم.

چه روستای زیبایی بود ، اسمشم لانزندورف بود. مزرعه ای زیبا و تمییز و تو یه گوشه ایم اسباشون تو طویله بودن. دوتاشونو آماده کرد تا با هم سوارشون بشیم و بریم کوههای اطرافشو دور بزنیم.

کلمنس جلو و منم پشت سرش. تو جاده که می رفتیم یه گله از گوسفندا و بزهای آندریاس چوپان محله ، یهو جلو کلمنس سبز شدن. کلمنس هم بلافاصله ترمز اسبشو کشید. اما متاسفانه اسبش با یه بز تصادف کرد و بُزه هم بشدت زخمی شد و یه گوشه ای افتاد. چند نفر دیگه هم از روستاییا با دیدن این منظره ، به جمع اضافه شدن.

مردم محله چون از وضع چوپون اطلاع داشتن که گله اش بیمه نیست و از طرفی هم میدونسن که اسبای کلمنس بیمه هست ، به کلمنس پیشنهاد دادن که صحنه تصادفو عوض کنن و اسبه بشه مقصر و بزه هم بشه بی تقصیر.

کلمنس با اکراه قبول کرد. وطبق قانونشون به پلیس زنگ زدن. پلیسه هم بلافاصله اومد و با دیدن صحنه ای که ساخته بودن ، اسبه رو مقصر دونسن. و طبق قانون بیمه ، پول خسارت بز هم به چوپونه تعلق گرفت و به حسابشم واریز شد.

صحنه تموم شد و همه از هم فاصله گرفتیم. تو مسیر چیزی باش نگفتم. اما وقتی به ولفسبرگ بر گشتیم. به روش آوردم و گفتم تو که اینهمه از ایمان و صداقت و خداپرستی دم میزدی ، چرا تو اون تصادف دروغ گفتی؟ گفت ؛ چطور؟ گفتم تو اون صحنه تصادف بز مقصر نبود؟ گفت ، آره. گفتم خب چرا اجازه دادی صحنه رو عوض کنن؟ گفت چوپونه بدبخت بود. گفتم مگه شما با بیمه قرار داد نداری؟ گفت آره. گفتم کجای قانونش نوشته بود که اگه یه نفر بدبخت بود صحنه رو به نفعش عوض کنین؟ گفتم تو اگه راس میگی و دلت براش سوخت چرا از جیب خودت ندادی؟ چرا از جیب شرکت بیمه پرداخت کردی؟ به نظرت این نوعی دزدی نیست؟

که کلمنس بلافاصله بخودش نهیبی زد و به زبان اتریشی گفت ، خاک عالم بر سرم. چه کار بدی کردم. آخه این اروپاییا خیلیاشون وقتی به درستی و حقیقت پی ببرن فوری تسلیمش میشن و به اشتباهشون اعتراف می کنن.

کلمنس دوست من هم دو کار بعد از این انجام داد. به کلیسا رفت و از خدا عذرخواهی کرد و به اداره بیمه هم رفت و ماجرا رو تعریف کرد و پولشونو هم تقدیمشون کرد. البته رئیس بیمه منطقه هم آدم با فهم و شعوری بود. وقتی صداقت کلمنسو دید نصفشو باش تخفیف داد. و کلمنس بخودش و به اداره بیمه قول داده بود که دیگه تو هر قرار دادی فقط به قانون قرار داد عمل کنه و هرگز نخواد که با دوز و کلک از قراردادهای اجتماعی سوء استفاده کنه.

منم خیلی از رفتاراشون درس گرفتم و گفتم در اولین فرصت و به هر کی که رسیدم ، این ماجرا رو تعریف کنم و همه ازش درس بگیرم و هر گز نخوایم که ادعامون یه جور دیگه باشه و در عمل یه مدل دیگه رفتار کنیم. یکشنبه ها در صف اول جماعت باشیم و دوشنبه ها سر اداره بیمه رو کلاه بزاریم.

شما هم تلاش کنین که از این ماجرا درس عبرتو بگیرین تا دیر نشده.

34 مدرسه خنگ هوشان

34

مدرسه خنگ هوشان

آقا دهات ما مدرسه داشت و مام کوچیک بودیم. بعضی از بچه های مدرسه الان که حالیمون میشه میتونسن یکم درسارو یاد بگیرن. یه عده ایم بودیم ما که نه رَب حالیمون میشد و نه رُب.

 این مدل بچه ها که انگار مارو از دوران پارینه سنگی آورده بودن و کلاً تموم سوپاپای هوشی ما مسدود بود تو یه مدرسه دیگه برده بودن. و برا اینکه ما از اینکارشون قصه نخوریم می گفتن چون شما در آینده جز دانشمندان هسین شما را آوردیم مدرسه خنگ هوشان!.

چه خاطراتی از اون دوران داریم که دیگه بمونه ؛ ما یک دو ترم فقط طول کشید تا از یک تا ده را یاد گرفتیم که بشماریم!. خلاصه یه هف هشت ده سالی طول کشید که ما یک روزنه هایی از یادگیری در ما بوجود اومده بود و تا جایی که گاهی از معلمامون سوالم میکردیم. مثلا من یک هفته در خونه و مدرسه و شب و روز تمرین کردم تا بلاخره یه روز از معلم ریاضیمون سوال کردم که آقا یک بعلاوه یک می شود دو؟ معلمم خیلی وارد بود گفت آره. و چقدرم ما رو تشویق کرده بود. نه بخاطر اینکه ما سوال کرده بودیم ، نه ، بخاطر اینکه اون جواب سوالو می دونس. ما بعد از حدود هفتادو یک سال بعدش فهمیدیم که اون آق معلم جواب هر سوالی رو که میدونستو میداد و کلی هم تشویقمون می کرد که عجب سوالی کردیم ، خیلی بجا بود. ولی خدای نکرده اگر یکی سوالی می کرد که این جوابشو نمیدونس!!! وای وای وای کتک یتّا یک قران.

یادمه یه روز من سوال کردم که آق مدیر اگه از روی دوتا یکی بر داریم یکی دیگه میمونه؟ آق مدیر روی تخته سیاه کلاسی گذاشت و گفت آفرین خیلی سوال مهمی کردی و بعد از نیم ساعت توضیح ، همه فهمیده بودیم. اما چشمتون روز بد نبینه ، پشت سر من ، قارد بکارده چش ، دسشو بلند کرد و گفت آق مدیر یک سوال ، آق مدیرم گفت به به ... بفرما. اونم گفت آق مدیر ، مشتق ایکس وقتی در معادله چهار مجهولی درجه هشتم وقتی ایگرگ بسمت بی نهایت میل کنه میره زیر رادیکال یا برابر با کتانژانت فی میشه وقتی که با سی جمع میشه؟ آیا جوابش میتونیم بگیم که ارتفاع درخت همسایه مونه؟

آقا نبودین اون روز ، دقیق یادمه که آق مدیر همینجور که می شنید چشماش چند دور چرخید و سه بار لااله الا الله گفت و نقش بر زمین شد. جنازه اشو بردن غسّول خانه می خواستن بشورن ، همینکه آب سرد باش زدن یهو پرید و با سرعت بسمت مدرسه اومد و قارد بکارده چش را گیر آورد و بدون سوال جواب تیمارش کرد!. بخاطر چی؟ بخاطر اینکه چرا چنین سوالایی پرسیدی؟ اون موقع ما خیال میکردیم قارد بکارده چش اینو مسخره می کرد!. ولی بعد از چن سال که دانشمند شده بودیم تازه فهمیدیم که چه سوال دانشمندی پرسیده بود قارد بکارده چش.

بعدا البته که بزرگ شده بودیمو و زورمون به معلممون رسیده بود ایشونو خیلی بردیم زیر سوال ، که چرا تو هر سوالی که بلد نبودی بجاش ما رو میزدی؟ که این گفت ، برید خدا پدرتونو بیامرزه ، ما در دوران خودمون معلمی داشتیم که نه تنها ما را کتک میزد ، بلکه در کالوم دله زندانی هم میکرد. عجب....

آقا حالا خداروشکر اون دوران دیگه گذشت. شمام اگه کسی از شما سوالی پرسید و جوابشو بلد نبودین رک و راس و مرد و مردونه بگین بلد نیسم. چون بلاخره یه روز همه می فهمن و اون روز از اینکه جواب مردونه دادی دمت گرمت میگن. آقا اول اینکه اجازه بدین هر سوالی دارن بپرسن و دوم اینکه جوابشو بلد نیسی فوری از کوره تون در نرین بلکه در همون کوره بمونین. و سوم اینکه اگه بخوای اینجوری برخورد کنین دیگه کسی جرات نداره سوالی بکنه. من خودم همون موقع یادمه که می خواسم سوال کنم که از ترس اینکه آق معلم نکنه منو هم بزنه نپرسیدم و الان سالهاست که هنوز اون سوال در ذهنم مونده. می خواسم بپرسم که دو بعلاوه دو می شود سه یا چار؟ آدم اگه بپرسه و یاد بگیره بهتره یا نپرسه و یاد نگیره؟

شمام اگه یه وقتی ازتون پرسیدن درست جواب بدین یا بگین نمیدونین. یاد بدین. کتک نزنین جان مادرتون.

33 تاکسی تلفنی های خوب

33

تاکسی تلفنی های خوب

در دوران قبل از قاجاریه که در دارکلا اولین تاکسی تلفنی ارابه ای افتتاح شده بود آقا ، هر کس هرچی ارابه قراضه و اسبای زوار در رفته داشتو آورد برای مسافرکشی.

آقا راننده ارابه غضنفر باش ، هم کلاسی برای خودش میرفت. هر مدل لباسی دوست داشتو می پوشید ، تابستونم اصلا کولر ارابه را روشن نمی کرد ، در زمستونم بخاری رو خاموش میکرد ، بدون اینکه نظر مسافرا رو بخواد صدای شِرنه اسبو میذاشت آخر ، آقا اسب هی شرنه می کشید و اینور و اونور می رفت گهگاهی جفتکی توام با صدا هم در میکرد. هم مسافر ارابه کالسکه ای اعصابش خراب می شد و هم آدامای اطراف. یه چادر شبم همیشه در انتهای کالسکه می بست. وقتی ازش سوال کردم برای چی اینو دیگه می بندی؟ گفت ، یه وقت اگه میخ و پیچ و از این بند و بساطای ارابه ریخت ، بریزه تو چادرشب. آقا اصلا جان مسافر و راحتی و امنیت سرنشیناش براش اهمیتی نداشت. اینقد حرف می زد که جون مسافرو به لب می آورد!. مسافرای بیچاره هم مجبور بودن دیگه جیک نمی زدن. یه وقت اگه مسیرت به صفی آباد بهشهر می خورد دیگه خیلی می بایستی خجالت می کشیدی. واسه اینکه همه کالسکه ها و ارابه های مدل بالا و اسبای آخرین سیستوم سوار بودن و کالسکه غضنفرباش زوار در رفته بود. تا اینکه حاکم دارکلا متوجه این قضیه شد و به میرفندرسک اجازه افتتاح ارابه تلفنی را به شرط با کلاس بودن ، داد. وقتی میرفندرسک اومد ، واقعا دمش گرم. اسب آخرین مدل ، کالسه آخرین مدل ، داخلش عطر و ادکلن زده. لباسای منظم و مرتب پوشیده ، اگه یه وقتی هم می خواست صدای شِرنه اسبشو روشن کنه از مسافر اجازه می خواست. خیلی مودب حرف می زد. خلاصه ظرف چند روز وقتی مردم متوجه شدن ، همه یکباره از غضنفرباش کوچ کردن بسمت میرفندرسک و دیری نپایید که غضنفرباش همه مسافراشو از دست داد و هر چی دیگه اومد معذرت خواهی میکرد و ناز می کشید دیگه همه میگفتن گور پدرت ، با اون وسیله و رفتارت!. بنده خدا هنوز که هنوزه داره کله پیکشو می زنه که چرا کار یه عده ای به گردن این افتاد اینقدر رفتار زشت و بی کلاسی داشت و احترامشونو نگه نداشت؟!. و مردمو اینقد کوچک میشمرد!.

آقا اگه یه وقت ارابه تلفنی زدین ارابه های خوبو و شوفرای با کلاس بذارین. آقا قرن قرن سی و پنجم هجریه ، هنوز دوران دقیانوس نیست که؟ البته تا جایی که من میدونم تو دارکلا این مشکلاتو نداریم ولی تو ورآندون و جای دیگه شنیدم بعضی ارابه های زوار در رفته و بی امنیتو آوردن مسافر جابجا میکنن. آقا خواهشا به روز رسانی کنین. هم ارابه هاتونو و هم رفتاراتونو. آفرین. به این میگن یه سیستم فول. که از تذکرا و انتقادا نمی ترسن که هیچ ترتیب اثرم میدن. 

32 عمه نیکا عارسیوس من

32

عمه نیکا عارسیوس من

ما تو یکی از روستاهای دور افتاده یونان زندگی می کنیم. اسم روستای ما هم داکلانتیوس هست. یه عمه نیکا داشتم که خدا بیامرزدش. الان کمی احساساتی شدم. بیادش افتادم. عمه نیکای من با اینکه در سن 80 سالگی از دنیا رفت ؛ ولی مجرد بود و هرگز ازدواج نکرد!.

نه اینکه نخواست ازدواج کنه ها؟ نه ، بلکه دیگران نزاشتن ازدواج کنه. عمه نیکا دل خونی داشت از اطرافیاش. یه بار پیشش نشستم و حسابی برام از قصه غم انگیز زندگیش تعریف کرد. میگفت چهار تا خواستگار داشت ، اونم چه جوونایی! خودش می گفت وقتی قمبر گلسنیوس اومده بود به خواستگاریش تو دلش راضی بود ، اما هر کی شنید می اومدن به خونواده اش و بخودش می گفتن نیکا می خوای زن یه گلسنیوس بشی؟ هر طوری بود اونارو پشیمون کردن. برای سه تای دیگه هم همینجوری کردن. عمه نیکا می گفت ، ما خیال میکردیم اینایی که میان و رایمونو میزنن خیلی دوستمون دارن و واقعا خیر ما رو میخوان!. اما تو نگو اینا اصلا کارشون دخالت در زندگی ما بود. مثلا می گفت همین سکرقارمساقیوس اینقد اومد از خواستگار دومم شوجن پریموس بد گویی کرد و اینقد به آب و آتیش زد تا پشیمونم کرد. یا لبدماغ الندگیوسو چرا نمیگی؟ وقتی خواستگار سوم زکن بیکاریوس با چه اشتیاقی اومده بود و چقدم با هم حرف زده بودیم برا زندگی آیندمون و چقدم با هم تفاهم داشتیم ، اما بازم کُفته خارپدرسگیوس یکی از همسایه هایمون اومده بود و رای بابمو زد و اینم رفته بود. وقتی خواستگار چهارمم جوون رعنای روستا آقای تاس کله یوس جلومو گرفته بود و به من پیشنهاد ازدواج داده بود ، گفتم ایندفه دیگه هر طور شده باید باش ازدواج کنم. اما مگه گذاشتن؟ بازم چندتا از دخالت گرا اومدن و نذاشتن. عمه ادامه داد ، ما چقد خام بودیم ، خیال میکردیم اینا وقتی نمیذارن ، از فردا همه شون میرن ده تا ده تا جوون مدل به مدل میارن که من هر کدومشونو دوس داشتم انتخاب کنم. اما زهی خیال باطل. تو نگو اینا فقط کارشون بدگویی و سخن چینی و دخالت بود. و هر کدومشون میرفتن پی زندگیشونو و پول درآوردن و خوش گذرونی خودشون. و وقتی همه شنیدن که من چارتا خواستگارو رد کردم دیگه کسی بسراغم نیومد. تا اینکه رفته رفته پیر و پیر تر شدم. اوایل خیلی خجالتی بودم و نمیتونسم رودروری این آدما حرف بزنم ولی بعداً که دیدم چه اینا بسرم آوردن خیلیارو به سیخ کشیدم و روشون داد و بیداد کردم. به اونا گفتم شما که نذاشتین من ازدواج کنم ، پس چرا کاری برام نمیکنین و کسی رو نمیارین؟ اونام با پررویی تمام میگفتن ، ما فقط نظرمونو میگفتیم. بما چه ربطی داشت که به کسی بگیم بیان به خواستگاریت. فردا بینتون اختلاف بیوفته و بگین کار شما بود؟ واقعاً عجب رویی داشتن این آدما! خیلی عجیب.

البته وقتی عمه نیکا پا به سن گذاشته بود خودش شده بود یه سخنران تو همین زمینه. بارها و بارها تو کلیسا شبای یکشنبه که اتفاقا جوونا هم میومدن ، براشون حرف می زد و از تجربیات تلخش می گفت. عمه نیکا دیگه ابایی از کسی نداشت. و رک و راس اسم اونایی که تو زندگیش دخالت کرده بودنو نذاشتن عمه تشکیل زندگی مشترک بده رو می گفت و اونارو رسوا میکرد.

یادمه یه شب خودم تو سخنرانیش بودم تو کلیسا که ما بیشترمون جوون بودیم از دختر و پسر. عمه نیکا پس از کلی حرف زدن سخنانشو خلاصه کرده بود و بما سفارش می کرد که ، عزیزانم ، اولندش حتماً ازدواج کنین. وقتی با هم به تفاهم رسیدن حرف هیشکیرو گوش ندین و با هم تشکیل زندگی مشترک بدین.

دومندش ، با آدمای حسابی مشورت بکنین و اجازه دخالت به آدمای فضولو تو زندگیتون ندین. چون اینا فقط میخوان آیندتونو سیاه کنن.

سومندش ، اگه یه وقتی سر و کله اینجور آدما پیدا شد و گفتن طرف بدرد نمیخوره ، خیال نکنین که اینا از فردا دنبال کارتونن و میخوان براتون خواستکارای دیگه بیارن. خیر ، اینا دنبال کارای عیش و نوش خودشونن. این کارم براشون یه تفریح و سرگرمیه.

چارمندش ، خودتونم تو زندگی هیشکی دخالت نکنین. اصلا به شما چه مربوطه؟ مگه از شما نظر خواستن؟

پنجمندش ، اگه یه وقتی کاری از دستون بر میاد دیگرانو کمک کنین و نذارین تنها بمونن.

شیشمندش ، و گفت و گفت و گفت...

عمه نیکا چه سفارشا که نکرده بود اون شب. واقعا که ... چه آدمایی پیدا میشن! به همین سادگی زندگی عمه نیکای مارو خراب کردن و اونو از داشتن یه شوهر محروم کردن. 

31 خصلتای انسانی رو لوث نکنیم!

31

خصلتای انسانی رو لوث نکنیم!

ممدلی خان پدربزرگمون ، یه روز که همه بروبچش پیشش بودیم ، سخنرانی قرائی میکرد!. رو تختش نشسته بود و حرف میزد و ما هم گوش میکردیم. البته حدود نود سالش بود. خدا رحمتش کنه. خدا مرده های شما رو هم بیامورزه.

حرفاش به اینجا کشیده شد که بله بچه ها ، اگه یکیرو آوردین که براتون کار کنه ، سعی کنین ، ون کش بن کی هادین و زیر بغلش هندونه بزارین ؛ اینجوری بهتر و بیشتر کار میکنه و توضیحات مفصلی که نگو... منم از اون میون ترسون لرزون گفتم مزدش چی؟ مزدم باش بدیم یا نه؟ اونم بلافاصله گفت : ای باباااا ، عطای بزرگان ایران زمین دوتا باریکلا یکی آفرین... کلی خندیدم همگی یکدست.

خان دایی شهرام ، تحصیلکرده بود و اطلاعتشم خیلی خوب بود. مثل خیلیا بی تفاوت از کنار پدیده ها نمی گذشت. وقتی حرفای بابابزرگو شنید بر خلاف همه نخندید. بلکه با یک احترام خاصی حرفای بابابزرگو اصلاح کرد.

گفت البته پدر راس میگه. آدما تو ذاتشون خصلتای زیادی نهفته دارن. و این بستگی به ما داره که چجوری و از چه راهی ازش اسفاده کنیم. در ادامه گفت : مثلا اینکه بابابزرگ میگه هندونه زیر بغلش بزارین ؛ این یکی از خصلتای خوب انسانیه. اما ما یکم پایینش آوردیم. مثلا همینو تو اروپا و کشورای پیشرفته باش میگن ، ایجاد انگیزه!. آخه آدما با هر رنگ و زبان و ملیت ، تو خصلتا مشابه همن. ینی همه آدما برای انجام کاراشون نیاز به یه عامل انگیزشی دارن تا وادارشون کنن به انجام کارا. اونا اسمشو گذاشتن انگیزه و با یه احترامی هم به این خصلت بها دادن و چه اسفاده ها که از توانمندی آدما نکردن!. برا ما یه مثالم زد. گفت مثلا یه آدم اینجایی وقتی میره به کشورای پیشرفته می بینی که خیلی توانمند میشه اما همین آدم اینجا ، انگار ناتوانه!. اونچه که باعث میشه اونا اونجا توانمند نشون بدن ، بخاطر این نیس که اونا باش قرص میدن که به این درجه برسه. نه ، بلکه اونا بلدن که چجوری پس از شناسایی توانشون از اونا کار بکشن. ولی ما اینجا اینقدر خصلتا رو به اسمای بد اسم می بریم که کلا خیلیا وادار میشن کارایی رو انجام بدن که اینارو زرنگتر بنامند. که بیشرشون همراه میشه با دوز و کلک. اما اونا درست بر عکس. با همین تغییر اسم ، خصلت آدمارو فعال می کنن.

اما اینکه بابا میگه ، عطای بزرگان ایران زمین دو تا باریکلا یکی آفرین. ینی مزد بی مزد. یا مثلا بد مزد. ینی طرف برات کار میکنه اما وقتی شما در قالب یه صاحاب کار و یا کارفرما قرار گرفتی خیلی بد مزد میدی!. اینم خیلی کار نامناسبیه. اینم باعث میشه که طرف به راههای دیگه ای برای رسیدن به مزدش وادار بشه. شما از یه کارگر در روز پونصدهزار تومن کار میکشی و چهل تومن باش مزد میدی!. این خیلی بده. دیگه همه میفهمن که داری ازش سودجویی میکنی. لاقل مزد واقعیشو بده. حالا که کارگر زیاده و کار کمه تو باید زنجشو در کنی و چس مثقال باش مزد بدی؟ نه دیگه نمیشه. کارگر و کارمند و کلا آدما تو کار کردن ، هم نیاز به انگیزه دارن و هم باید دست مزد خوبشونو بگیرن. و گذشته از همه اینا باید به اونا شخصیت هم داده بشه. اینه رمز موفقیت کشورای پیشرفته. و گرنه اونام اگه از شیوه دوز و کلک و بهره کشی اسفاده میکردن مطمئناً نمیتونسن پیشرفت کنن و رو به جلو باشن. میشدن عین رفتن حلزون به روی درخت. که یه متر میرن جلو و دومتر به عقب بر میگردن.

بابا بزرگ آدم منطقی بود. وقتی اینارو شنید هم سرشو پایین آورد و هم به شهرام خان پسرش آفرین گفت. خیلی ما خوشمون اومده بود. هم از اینکه یاد گرفته بودیم اگه یه روز کارفرما شدیم با آدمای زیردستمون چجوری رفتار کنیم و هم سعی کنیم خصلتای بزرگ انسانی که خداوند تو ذاتمون وادیعه کرده رو لوث نکنیم و از همه جالبتر از بابابزرگ بود که حرفای درست و منطقی رو بپذیریم. نه مثل خیلیا اگه یکی رو حرفون حرف درست زد ، با داد و فریاد جواب ندیم.

عجب روزی بود اون روز. آفرین به همون که در یک چنین جلسه ای نشسته بودیم. از اون روز تا حالا من کلا دیگه کسی و چیزی رو مسخره و سبک نمیکنم. سعی و تلاشم اینه که به همه چی با احترام نگاه کنم. این دایی شهرام اصلا نگاهمونو با چند دقیقه حرف زدن عوض کرد در حد تیم ملی...

30 - آهای بدهکارا ؛ چرا نمیرین بدهی تونو تسویه نمیکنین؟

30

آهای بدهکارا ؛ چرا نمیرین بدهی تونو تسویه نمیکنین؟

یکی از جوونای جویای نام روستای پرجمعیت کلا دار کِل اومده بود پیشم که بام مشورت کنه که من تو روستا مغازه بزنم یا نه؟ من که جد اندر جد تو جاده ابریشم کار میکردیم و تاجرای حرفه ای بودیم باش گفتم نع ، بدرت نمیخوره ، پولتو هدر میدی؟ لبخند ژوکوندی به لب نهاد و گفت برا چی؟ گفتم آدمای  کلا دار کِل بد بده هستن. گفت نع بابا ، اصلا صوپتشو نکن! گفتم از ما گفتن بود! گفت اینا هم اهل خدا و قیامتن. گفتم ولی بعضیاشون بدجوری در دادن بدهیاشون گیجن! کافیه یکی از اینا گیرت بیاد یا تورو گیر بندازه ، تموم میشی باید بری پی کارت.

در ادامه گفتم ، بروبچ کلا دار کِل میان پیشت به سرکج میاستن و آنچنان زار میزنن و مظلوم می نمایندکه تو گویی یه آهوی خُتن روبروت هس. آنچنان میگن که همین سر برج آوردیم که تو گویی راستگوتر از آن در گیتی آفریده نشد.

اما در پس دادن پول اینا تابع یک فرمول خاص هستن که با استفاده از این فرمول میتونی بفهمی که بدهیشونو کی پس میدن!؟ گفت فرمولش چیه؟  گفتم وقتی به اینا جنس دادی و گفتن سر برج آوردیم ، تو باور نکن ، بلکه یه تَبر بزن به پِلوِر روبروت و هر روز که اومدی مغازه به دسته اش نگاه کن هر وقت دیدی خال کرد بدون که یکی از بدهکارات داره میاد بدهیشو بیاره. دوست جویای نام با این حرفام کلی خندید اونم از نوع غش غش.

خلاصه مغازه اشو زد و شروع کرد به کار کردن. اوائل فک میکنه که چرا زودتر شروع نکرد! تا اینکه اون بروبچا اومدن و جنس ها را گرفتن و بردن و دریغ از برگشت یک قرون...

تا اینکه یه روز دیدم اومده پیشم ، با دوتا دستمال که با یکی آب چشمشو پاک میکرد و با اون دیگری آب دماغشو ، روم به دیفار...

یک آه و صدو هشتاد ناله که هرگز فک نمیکردم بروبچ کلا دار کِل اینجوری باشن؟! بمن گفت چرا حرفای تو رو نگرفتم و...همه دس مایه های من رفت و دهها تور دسته ای که در تن پلورها زدم هنوز یکیش خال نکرد! گفتم هاااا تازه داری یه چیزایی حالیت میشه!

اما شما ای بروبچای کلا دار کِل ، چرا شما اینجوری هسین؟ چرا وقتی پول ندارین میرین گنده گوزی میکنین؟ چرا بیخود میرن مغازه دارارو بدبخت و بیچاره میکنین؟ شما که پول نداری خب قدمای کوچکتری بگیر!. ولی بعضیاتونو خوب میشناسم خیلی چموشین ، پول دارین میرین صدتا کار دیگه انجام میدین و بدهیاتونو پاک نمیکنین!.

خودم به عینه با همین دوتا چشمام دیدم که یکی صد تومن بدهیشو با زار میگفت ندارم ولی همین یکی رفته بود زیارت و فقط پونصد نفر برگشت دعوتی داشت. اون نامرد حتی منو هم تو این مراسم دعوت نکرد! وقتی باش میگی چرا بدهیتو نمیدی و اینجوری هزینه میکنی؟ سرشو کچ میکنه و با زبون بی زبونی میگه اگه میخای بزنی بزن. بعدشم در میره و بمحض دور شدن از پیشت عین اَس کاره شرنه میکشه و جفتک میندازه.

آخه درست نیس برین زودتر حساباتونو تسویه کنین و این شب عیدی بزا اون بنده خداهم یکم روحیه بگیره و دسش بکارش بره...

خدایش درست نیست. به اندازه پولت قدم بزن. اینجوری از هر نظر راحتتری. بیخود نگو آدم باید اهل ریکس باشه. بعد طرفو بندازی تا گلو تو قرض این وسط برا دوستات کرکری بخونی!

آره خدایش خوبیت نداره ، برین مثل جنتلمن حساباتونو پاک کنین. یا لااقل اگه قراداد نسیه هم بستین به قراردادتون عمل کنین و یه دلخوشی به دوسم بدین! عاقبت بخیر شین

29 - مثل دکتر اورژانس باش...

29

مثل دکتر اورژانس باش...

من یه اسمسی خونده بودم برام خیلی قشنگ بود. اینجوری بود که میگفت مثل بارون باش نپرس کاسه های خالی از آنِ کیست؟

برا شمام جالب نیست؟ میدونی منظورش چیه؟ منظورش اینه که وقتی می خوای یه کار خوب در حقّ کسی کنی ؛ نرو پنجاه و پنج نسل قبلشو در نیار که طرف کیه؟ بابا میخوای یه بار در عمرت دس کسی رو بگیری دیگه!. حالا هی تو کی هسی و کجایی هسی و پیرو چه آیینی هسی و ...

خدا رو ببین چقدر شرح صدر داره! از دشمنانشم روزیشو دریغ نمیکنه! امیرالمومنینو ببین تو جنگ ، وقتی سپاهش چاههای آبو گرفتن اجازه نداد که دشمنانش تو بی آبی بمونن. خیلی راحت گفت ما مردانه میجنگیم. بله... حالا چرا ما اینجوری نباشیم؟

یه پزشک اورژانسو ببینین ؛ وقتی یه بیمار و مریضو میبرن پیشش ، بدون اینکه اصلاً حتی اسمشو هم بپرسه تمام تلاششو میکنه که بهترین خدماتو باش بده تا مریضش از دردی که میکشه نجات بگیره و خوب شه!.

همه آدمای جامعه ما دارای درد و رنج و غم و اندوه هستن , منتها مدل غمهاشون فرق داره. حالا شما دیگه این وسط نرو نمک رو زخمشون نپاش. یه وقتی یه کاره ای شدی و یه خدمتی هرچند کوچک از دست بر میاد که باید انجام بدی ، بدون که خدا تورو تو این جا قرار داده تا به بنده هاش کمک کنی! نه اینکه کلاسی بری برا یه مشت آدمای بدبخت و بیچاره که بله کسی شدی! حیا کن و فقط به انسانیت آدما فک کن. هر کسی رو که انسان هست باش خدمت کن. هر کاری که از دستت بر میاد ، حتی اگه شده یه دونه خار و سنگو هم از سرراهش بگیر. باز نپرسی که تو پیرو چه آیینی هسی؟ خداروخوش نمیاد! آفرین.

28- شمام نژاد پرستی؟!

28

شمام نژاد پرستی؟!

تعجب کردی؟ آره راسته ، بعضی وقتا آدم خصلتای متعفنی داره که خودشم نمیدونه! شاید اگه ازت سوال کنن که نژاد پرستی چیه؟ فوری جواب بدی که ینی بدرفتاری با سیاهپوستا ، اینم هس ولی همش این نیس.

یه بار باتفاق دوسم از روستایمون ماخوف ، می خواسیم بریم ، سن پترزبورگ ؛ یه ماشین تو نوبت بود ، دیدم دوسم داره خودشو ور میکشه که سوار این ماشین نشه! آخه ماشین مطمئن و خوبی بود. درسه که گاهی نباید ماشینای قراضه جاده رو برا امنیت خودت سوار شی ؛ اما این یکی از اون ماشینا نبود!. گفتم چرا خودتو ور کشیدی و سوار نمیشی؟ گفت از راننده اش خوشم نمیاد! خیلی تعجب کردم و گفتم مگه آدم بدیه؟ گفت ، نه از شکل و قیافه اش خوشم نمیاد.

یکه خوردم چون تا اون موقع فک نمیکردم آنیلکا هم اینجوری باشه که آدمارو اونم هموطنای خودشو از رو شکل و قیافه تحویل بگیره. گفتم آنی چرا اینجوری فک میکنی؟ گفت شکلش قشنگ نیس. گفتم ، ما که به شکل و قیافه اش کاری نداریم ، اگه رفتار زشت و بدی داش حق با تو بود ولی این بنده خدا که شکل و قیافه اش دس خودش نیس. یعنی از اول اصلا خودش نقشی در طراحی شکلش نداشت. این شکلیه که دنیا باش داده. گفت خوب دیگه. گفتم خوب دیگه که نشد جواب. میدونی اگه این فکر تو سرت باشه ، تو هم یه نژاد پرستی؟ اون گفت ، نه این که سیاه نیس ، نژاد پرستی فقط مربوط به سیاههاهه. گفتم نه ، بدرفتاری با هر انسانی بخاطر شکل و شمایلش مدلی از نژادپرستیه. بیا بیا بریم سوارشیمو و منبعدم اصلا با آدما بخاطر شکل و شمایلشون اینجوری رفتار نکن. یهو میبینی ، خدا شکلتو طوری عوض کرده که حتی خودتم دوس نداری خودتو ببینی. یه وقت دیدی تو یه حادثه گوشِت رفته رو دماغت و دماغتم اومده زیر چونه ات. اونوقت تو دوس داری که آدما با توجه به فکر خودت بات رفتار کنن؟ کمی یکه خورد و بفکر فرو رفت و بعد از چن بار غوطه خوردن تو افکارش سری تکون داد و گفت : غلط کردم. با هم خندیدیم و سوار شدیم اتفاقا آقای راننده هم خیلی خوش رفتار بود با ما.

آره شمام اگه معیار تحویل گرفتن و خوش اخلاقی تون با دیگران شکل و شمایل و جاه و جلال دیگران باشه بدونین که یه مدلی از نژادپرستی و کوچکی شخصیت در شماس. هر چه زودتر پس اصلاحش کنین تا قیافه اتون شش در چار نشد. 

27 - پرستیژ اجتماعی شما چیه؟

27

پرستیژ اجتماعی شما چیه؟

خدا حفظ کنه اساتید شمارو ؛ خدا حفظ کنه استاد مارو ، ایشون مدیر صنعتی از دانشگاه ژاپن هست!. یه روز سر کلاس میگفت ، تو یه کپه مترو در ژاپن نشسته بودیم و تو یه مسیری داشتیم میرفتیم. صحبتی پیش اومد با سایر مسافرای اون کپه. میگفت من خودمو معرفی کردم و گفتم من مدیر صنعتی ام. تو ژاپن برای مدیرای صنعتی بیشترین ارزشو قائلند. برا اینکه اونان که برا کشورشون درآمدهای کلان میارن و باعث رونق اقتصادین. نه مثل بعضی کشورا که برا یه عده ای ارزش و اعتبار قائلن که جز خوردن و ریختن کار دیگه ای ازشون بر نمیاد!.

یکی از خانمومای دانشجو ، به استاد ما گفت ، استاد میخواستی پرستیژتو بالا ببری؟ منظور واضحترش این بود که میخواس بگه استاد داشتی پُز میدادی؟ که استاد ما هم بلافاصله گفت ، نه ، میخواستم اونا پرستیژ بالای منو درک کنن. ما همگی دری از علم با همین جمله بروی ما باز شده بود!. چون تا اون موقع فک میکردیم که باید تواضع و فروتنی داشته باشیم. اینجا بود که فهمیدیم ، بله جاهاییم هس که آدم باید خودشو معرفی کنه تا دیگران بدونن کم الکی نیستی!. و با این معرفی بتونی کلی کار برا مملکتت ، استانت ، شهرت ، روستایت ، کوچه ات ، خونه ات حتی ، انجام بدی و دیگران در کنارت به یه نون و نوایی برسن. آره یه وقتی لازم شد ، خودتونو خوب معرفی کنین ، اما در حد خودتون ، نه اینکه چیزی نیستین و حالا پیش یه سری آدما که نمیدونن هی غمپوز در بکنین ها!.

حاج گال بوته ، مادر بزرگ پدری غولام پالون ، یه داستان قدیمی برا ما تعریف میکرد که خیلی میخندیدم. خدا بیامرزی میگفت ، در دوره حضرت سلیمان نبی ع ، یه روز آن حضرت یک جلسه ای با کل پرنده ها و جونده ها و هدم و حشم ترتیب داده بود ، تا برا اونا سخنرانی کنه!. کوکلاج رئیس حاضر غائب کُنا اعلام نمود که آق زیک نیامد. آن حضرت به کوکلاج گفت برو دنبال زیک ببین چرا نیامد؟ کوکلاج بلافاصله اومد خونه آق زیک ، دید بعععله آق زیک پیش خانومش یک دنگی نشسته و اصلاً کوکلاج را تحویل نمیگیره. کوکلاج گفت ، آق زیک مگه نشنیدی حضرت سلیمان نبی ع جلسه داره؟ زیک گفت خُب داره که داره! فوری خانم زیک یکی محکم کینک درشه چپلیک گرفت. میخواس به آق زیک بفهمونه که این چه حرفیه که میزنی؟ کوکلاج گفت ، وای بر تو ، نمیترسی این حرف به گوش آن حضرت برسه؟ زیک یه پوزخندی زد و گفت ، خب برسه مگه میترسم؟ کوکلاج گفت بلند شو بریم جلسه. آق زیک گفت کار دارم نمیرسم. کوکلاج گفت میرم به آن حضرت میگما... آق زیک گفت خُب برو بگو ، بچه میترسونی؟

کوکلاج حرکت کرد بسمت قصر حضرت سلیمان نبی ع. از این طرف خانوم زیک گفت آق زیک ، تو نمیترسی؟ آق زیک گفت برا چی بترسم؟ منو ترس. شما خانوما اشتباهتون همینه دیگه! همیشه شوهراتونو دس کم میگیرین. بعد شروع کرد پیش خانومش غمپوزها در کرد.

از اون طرف کوکلاج رسید به قصر و کل ماجرا رو تعریف کرد. حضرت سلیمان به واشه دستور داد و گفت ، برو زیکو بگیر بیار!. از این طرف زیک طوری پیش خانومش یک دنگی نشسته بود که روش بسمت قصر حضرت سلیمان نبی ع بود!. آق زیک دید بععله ، گردو خاکی به آسمان بلند شد و واشه مثل فانتوم داره میاد!. آق زیک هم برا اینکه پیش خانومش کم نیاره ، گفت ، یکبار هم نمیتونن بدون من جلسه برگزار کنن ، بلند شم برم ببینم چیکاریه که نمیتونن انجام بدن تا براشون انجام بدم!. بعد با سرعت برق از این ور رفت بسمت قصر ، واشه هم بعد از مدتی اومد و خانوم زیک گفت آق زیک رفت.

آق زیک وقتی رسید به قصر و بارگاه حضرت سلیمان نبی ع ، گردنشو کچ کرد و یه گوشه ای پروخ زد!. آن حضرت رو به زیک کرد و گفت ، آیا آنچه که کوکلاج گفت درست بود؟ زیک با شرمساری گفت ، بله ای پیامبر خدا!. آن حضرت گفت ، منظورت چی بود ای زیک؟ زیک گفت راسش این خانوم ما زیاد تحویلمون نمیگیره و خیال میکنه ما دس و پا چولوفتی هسیم. ما هم خواسیم یکم پرستیژمونو بالا ببریم و یه غمپوزیم مثل بعضیا در کنیم! وگرنه ما کجا و لات بازی کوجا؟

گال بوته گَنّا به اینجا که میرسید ، میگفت حضرت سلیمان نبی ع از این حرفای صادقانه آق زیک خوشش اومد و یه مدال قرمز رنگ داشت ، انداخت گردن زیک. و از اون روز به بعد زیک گردنش قرمزه.

بعد گال بوته گَنّا از این داستان نتیجه میگرفت و مارو سفارش میکرد که ، آره بچه ها ، گرچه داستان آق زیک بجای خوبی ختم شد ، امّا شما یادتون باشه که برا بالا بردن پرستیژتون ، زیادی غمپوز در نکنین که یه وقتی خدا شما رو تو همون جا قرار میده و اونوقت همه میفهمن که شما اینجوری که میگفتین نیستین. بعد همه ما بچه ها قول میدادیم که باشه گال بوته گَنّا ، ما اگه لازم شد که خودمونو معرفی کنیم ، همونجور که هسیم میگیم.

داستان قشنگی نبود؟ چقدر معقول بود این گال بوته گَنّا که نخوندسه مِلّا بود و اینا رو میدونس ، خیلی تعجّب !!!