75- پیشواز

75

پیشواز

یادش بخیر ، روزایی که نزدیک ماه رمضون میشد ، پدربزرگ خدابیامرز همه ی برو بچو جمع و جور میکرد و یه چارپنج روز مونده ، لطف می کردو همه رو میبرد به استقبال ماه رمضون. کلاً این شیوه انگار یه سنّتی شده بود تو خانواده ما. بعد از پدربزرگم بچه هاش ینی عمو ها و عمّه ها هنوزم میرن امّا نه با اون شدت قبل. خلاصه زمونه عوض شد دیگه.

پدر ما که دیگه بعد از رحلت پدربزرگ مستقل شده بود شیوه اش امّا یکم با بقیه فرق داشت. مادر گهگاهی در تعریف پدر می گفت ، از همون اوّلم تو قرطی بودی. بعد ما بچه ها همه یکهو می زدیم زیرخنده و با کف و صوت پدرو تشویق می کردیم. کلاً کاراش راس می گفت مادر با بقیه فرق داشت. یک ابتکارایی داشت که اون سرش ناپیدا بود.

حالا این صوبتی که دارم میکنم ، با امسال حدود دویست و چار سال پیشه. اون سال بصلاح پدر در یک ژست انتگرالی و خیلی بروز که البته حرف زیادی هم برای گفتن داشت ، گفت امسال بروبچ خودتونو آماده کنین برای پیشواز! حالا هنوز هف هشت ده روز مونده به ماه رمضون. مادر گفت کی؟ گفت از فردا دیگه میریم پیشواز. خلاصه البته شبش دیگه خبری نشد و فرداش پدر رفت بیرون منزل. نزدیکای غروب بود که دیدیم داره میاد یه جعبه بزرگم دسشه. وقتی رسید خونه دیدیم دوسه کیلو زولبیا بامیه گرفت. آقا ما هم همه خارمبه... هنوز جعبه رو پایین نیاورده نصفشو تموم کرده بودیم. مادر امّا در این میان یک نگاه معنی داری کرد و گفت ، اینجوری پیشواز رفتی؟ پدر اما طبق معمول تو اینجور مواقع که دیگه حسابی کیش مات می شد فقط چن لحظه ای گینگ گینگ می کرد و دیگه عین لامپ صد می سوخت.

دوباره داداش بزرگه شب پرسید پدر فردا هم بریم پیشواز؟. ما بچه ها همه یکصدا گفتیم آره آره ما هم میایم. خلاصه پدر زیاد حرف مادرو اهمیّت نمی داد و چن روز حسابی ما رو می برد پیشواز.

یه روزم دیدیم یک دو کیلویی گوشت گرفت و آورد و داد دست مادر و گفت ، امشب آبگوشت درست کن شام ، که افطار بریم پیشواز. آقا ما بنظر شما مثلاً چیکار می بایس می کردیم با شنیدن این جمله؟ خب معلومه خرکیف شده بودیم دیگه.

حالا کی هس؟ دو روز مونده به ماه رمضون ، پدر صبح زود از خونه رفت بیرون و بعد از یک دوساعتی برگشت و همه ی بچه ها رو صدا زد و گفت بچه ها بلن شین و آماده شین که می خایم بریم پیشواز عید فطر. ما اول بار نفهمیدیم که منظورش چیه؟ اما وقتی کِرک و گوشت و موشتو بند و بساطو دیدیم کلاً همه با هم یه دفه پریدیم. این داداش کوچیکه همچین ذوق کرد که صداشو همسایه هامون شنیدن. که البته همه بچه های عموها بودن. یکی از زن عموها پرسید چه خبره ، چی شد؟ که آبجی بلافاصله گفت از ذوق پیشوازهه. که البته زن عمو گناهی پیش خود شروع کرد به مِرفه کردن که ، ما هم بچه داریما... بچه های اینا از پیشواز رفتن اینجوری ذوق می کنن و بچه های ما عزادار میشن.

خلاصه پدر مارو برد تو زمین کشاورزی و حسابی صبونه و ناهار و عصرونه کباب بارون کرد. آقا اون سال اینقد پیشواز خوش گذشته بود که ما زبون زد محله شده بودیم. که چقد نازنینیم و باید تو این زمینه الگو دیگران باشیم. که البته مادر با شنیدن این جملات از اینو اون ، یک لبخند توام با پوزخندی می زد که عمقشو فقط و فقط ما می فهمیدیم. و البته دمش گرم و ناز مرامش که هیچ وقت مارو لو نمی داد.

حالا سال ها از اون ماجراهای شیرین کاری پدر می گذره و همواره از اون سالها به نیکی یاد میشه و گهگاهیم که برادرا و خواهرا با همیم ، چه خاطرات خوشی از اون روزگار میگیم.

آره دوستان ، پدر تو این امور بر خلاف خیلیا سخت گیر نبود زیاد. و همین باعث شد که خدارو شکر همه بروبچش با خدا و با نماز باشن. و کلاً از این سنّت های دینی به نیکی یاد کنن و وقتی ماه رمضون که نزدیک میشه اون خاطرات خوشم میاد و راحت ازش استقبال می کنیمو مثل بعضیا نیست که انگار ستاره زِهیل داره میاد ماه رو بگیره....

آره یادتون باشه ، همواره دین و آیین درستو کلاً اخلاق و تربیت و تعلیمو اینجور چیزارو باید با روش های درست و جذّاب درس بچه ها داد. نه با چوب و چماق و اخم و تَخم.

تا نظرتون چی باشه؟