27 - پرستیژ اجتماعی شما چیه؟

27

پرستیژ اجتماعی شما چیه؟

خدا حفظ کنه اساتید شمارو ؛ خدا حفظ کنه استاد مارو ، ایشون مدیر صنعتی از دانشگاه ژاپن هست!. یه روز سر کلاس میگفت ، تو یه کپه مترو در ژاپن نشسته بودیم و تو یه مسیری داشتیم میرفتیم. صحبتی پیش اومد با سایر مسافرای اون کپه. میگفت من خودمو معرفی کردم و گفتم من مدیر صنعتی ام. تو ژاپن برای مدیرای صنعتی بیشترین ارزشو قائلند. برا اینکه اونان که برا کشورشون درآمدهای کلان میارن و باعث رونق اقتصادین. نه مثل بعضی کشورا که برا یه عده ای ارزش و اعتبار قائلن که جز خوردن و ریختن کار دیگه ای ازشون بر نمیاد!.

یکی از خانمومای دانشجو ، به استاد ما گفت ، استاد میخواستی پرستیژتو بالا ببری؟ منظور واضحترش این بود که میخواس بگه استاد داشتی پُز میدادی؟ که استاد ما هم بلافاصله گفت ، نه ، میخواستم اونا پرستیژ بالای منو درک کنن. ما همگی دری از علم با همین جمله بروی ما باز شده بود!. چون تا اون موقع فک میکردیم که باید تواضع و فروتنی داشته باشیم. اینجا بود که فهمیدیم ، بله جاهاییم هس که آدم باید خودشو معرفی کنه تا دیگران بدونن کم الکی نیستی!. و با این معرفی بتونی کلی کار برا مملکتت ، استانت ، شهرت ، روستایت ، کوچه ات ، خونه ات حتی ، انجام بدی و دیگران در کنارت به یه نون و نوایی برسن. آره یه وقتی لازم شد ، خودتونو خوب معرفی کنین ، اما در حد خودتون ، نه اینکه چیزی نیستین و حالا پیش یه سری آدما که نمیدونن هی غمپوز در بکنین ها!.

حاج گال بوته ، مادر بزرگ پدری غولام پالون ، یه داستان قدیمی برا ما تعریف میکرد که خیلی میخندیدم. خدا بیامرزی میگفت ، در دوره حضرت سلیمان نبی ع ، یه روز آن حضرت یک جلسه ای با کل پرنده ها و جونده ها و هدم و حشم ترتیب داده بود ، تا برا اونا سخنرانی کنه!. کوکلاج رئیس حاضر غائب کُنا اعلام نمود که آق زیک نیامد. آن حضرت به کوکلاج گفت برو دنبال زیک ببین چرا نیامد؟ کوکلاج بلافاصله اومد خونه آق زیک ، دید بعععله آق زیک پیش خانومش یک دنگی نشسته و اصلاً کوکلاج را تحویل نمیگیره. کوکلاج گفت ، آق زیک مگه نشنیدی حضرت سلیمان نبی ع جلسه داره؟ زیک گفت خُب داره که داره! فوری خانم زیک یکی محکم کینک درشه چپلیک گرفت. میخواس به آق زیک بفهمونه که این چه حرفیه که میزنی؟ کوکلاج گفت ، وای بر تو ، نمیترسی این حرف به گوش آن حضرت برسه؟ زیک یه پوزخندی زد و گفت ، خب برسه مگه میترسم؟ کوکلاج گفت بلند شو بریم جلسه. آق زیک گفت کار دارم نمیرسم. کوکلاج گفت میرم به آن حضرت میگما... آق زیک گفت خُب برو بگو ، بچه میترسونی؟

کوکلاج حرکت کرد بسمت قصر حضرت سلیمان نبی ع. از این طرف خانوم زیک گفت آق زیک ، تو نمیترسی؟ آق زیک گفت برا چی بترسم؟ منو ترس. شما خانوما اشتباهتون همینه دیگه! همیشه شوهراتونو دس کم میگیرین. بعد شروع کرد پیش خانومش غمپوزها در کرد.

از اون طرف کوکلاج رسید به قصر و کل ماجرا رو تعریف کرد. حضرت سلیمان به واشه دستور داد و گفت ، برو زیکو بگیر بیار!. از این طرف زیک طوری پیش خانومش یک دنگی نشسته بود که روش بسمت قصر حضرت سلیمان نبی ع بود!. آق زیک دید بععله ، گردو خاکی به آسمان بلند شد و واشه مثل فانتوم داره میاد!. آق زیک هم برا اینکه پیش خانومش کم نیاره ، گفت ، یکبار هم نمیتونن بدون من جلسه برگزار کنن ، بلند شم برم ببینم چیکاریه که نمیتونن انجام بدن تا براشون انجام بدم!. بعد با سرعت برق از این ور رفت بسمت قصر ، واشه هم بعد از مدتی اومد و خانوم زیک گفت آق زیک رفت.

آق زیک وقتی رسید به قصر و بارگاه حضرت سلیمان نبی ع ، گردنشو کچ کرد و یه گوشه ای پروخ زد!. آن حضرت رو به زیک کرد و گفت ، آیا آنچه که کوکلاج گفت درست بود؟ زیک با شرمساری گفت ، بله ای پیامبر خدا!. آن حضرت گفت ، منظورت چی بود ای زیک؟ زیک گفت راسش این خانوم ما زیاد تحویلمون نمیگیره و خیال میکنه ما دس و پا چولوفتی هسیم. ما هم خواسیم یکم پرستیژمونو بالا ببریم و یه غمپوزیم مثل بعضیا در کنیم! وگرنه ما کجا و لات بازی کوجا؟

گال بوته گَنّا به اینجا که میرسید ، میگفت حضرت سلیمان نبی ع از این حرفای صادقانه آق زیک خوشش اومد و یه مدال قرمز رنگ داشت ، انداخت گردن زیک. و از اون روز به بعد زیک گردنش قرمزه.

بعد گال بوته گَنّا از این داستان نتیجه میگرفت و مارو سفارش میکرد که ، آره بچه ها ، گرچه داستان آق زیک بجای خوبی ختم شد ، امّا شما یادتون باشه که برا بالا بردن پرستیژتون ، زیادی غمپوز در نکنین که یه وقتی خدا شما رو تو همون جا قرار میده و اونوقت همه میفهمن که شما اینجوری که میگفتین نیستین. بعد همه ما بچه ها قول میدادیم که باشه گال بوته گَنّا ، ما اگه لازم شد که خودمونو معرفی کنیم ، همونجور که هسیم میگیم.

داستان قشنگی نبود؟ چقدر معقول بود این گال بوته گَنّا که نخوندسه مِلّا بود و اینا رو میدونس ، خیلی تعجّب !!!

خیرات کُنا

26

خیرات کُنا

شفق قطبی میدونین چیه؟ تو بعضی از روزای سال در قسمتای شمال زمین شبها آسمون یهویی بَل میزنه مثل شعله های آتیش. اما به رنگ سبزه. و خیلی زیباس.

یه بار منم قصد کردم برم از نزدیک ببینمش!. واسه همین یه جایی تو نروژ رزرو کردیمو و خلاصه بموقع رسیدیم. واه واه ... چقدر زیبا بود این شفق قطبی ، خیلی عجب...

تو موقع برگشت به منزل از سرازیری کاج مله اونا که رد شدم یهو دیدم یه وسیله عجیب و غریب از آسمون یواشکی اومد پایین ، یار العجب این دیگه چیه؟ از توش یه کسی اومد بیرون یواش یواش بسمتم اومد و گفت بچه دارکلایی؟ خیلی تعجب کردم گفتم آره ، چطور ؟ تو از کجا میدونی ؟ میدونی اینجا کجاس ؟ شمالی ترین نقطه کره زمین ، که گفت همه چیرو میدونم. گفتم شما بچه کجایی؟ تو اصلا کی هستی؟ گفت ، من اسمم گال اَبرو هست. من از سیاره سندریالا از کهکشان پُرهلو هستم. مامورم تا یه تحقیقاتی انجام بدم در مورد زمینیا ، یعنی همین آدما. گفتم خب خب. گفت خب به جمالت ، هیچی انجام دادم و الانم میخوام برا رئیسمون گزارش کنم. گفتم منو از کجا میشناسین؟ گفت یه بارم برا تحقیقات از خیر کنان دارکلا هم اومده بودم. تو رو اونجا دیدم. گفتم عجب هوشی داری؟ گفت ما بچه های سندریالا پرهلوییا هر چی رو یه بار ببینیم دیگه تو یادمون میمونه ، مثل شما زمینیا نیسیم. گفتم بله...

رفت رو یه دستگاهی که داخل همون وسیله عجیب و غریبش و تماسی گرفت و شروع به گزارش کرد. چیزایی گفت که خودمم نمیدونسم. جالب بود. آخه آدم وقتی خودشه خیلی از چیزاشو نمیبینه و خیال میکنه هیچ نقص و نخالصی نداره ، اما وقتی یکی دیگه آدمو میبینه خیلی از چیزاشو میبینه. مثل ما که وقتی به آدما و کشورای دیگه نگاه میکنیم همه رو نخاله و پایین تر از خودمون میبینیم.

بله دیدم آقای گال اَبرو میگه رئیس و شروع به گفتن خصلتای ما آدما در مورد خیر کردن کرد. چه جالب. گفت آدما کلا خیلی علاقه دارن که خیر و خیرات کنن به شرطی که براشون هزینه ای نداشته باشه. یعنی از جیبشون پول مول بیرون نره!

گفت ، ما یه روز یه ماشین کرایه کردیمو و با چند زن و مرد تو یه ماشین نشستیم و در ماشینو نیم لنگ گذاشتیم وقتی تو شهر می رفتیم یکسره ماشینا و آدما و موتوری و دوچرخه سوارو پیر و جونو مرد و زن و حتی گاو و گوسفند و خلاصه هر کی مارو می دید که در ماشینمون نیم لنگه با داد و بیداد و سوت و کف و بوق و قیل و قال به نوعی به ما حالی میکرد که در ماشین ما بازه. و وقتی ما تشکر میکردیمو و براش دس تکون میدادیم چه کیفی میکرد طرف!. و باز ما خوشمون میومد و تقریبا صد و هشتاد بار تکرار میکردیم. آقا کل شهر متوجه شدن و بما تذکر دادن و خلاصه خیر کردن و صواب بردن!. ما هم لذت بردیم و خیالمون راحت بود که دیگه هرکجای این زمین بریم اگه مشکلی برامون پیش بیاد آدما کمکمون میکنن.

یه روز از یه جاده ای داشتیم رد می شدیم و تو دلمون هر ماشین و آدم و اسب و خر و خی و گاو و هرچی رو میدیدیم به نظرمون مهربون می آمدن و آماده خیر کردن بما بودن انگار. یهو ماشینمون نزدیک هتل قاردله خراب شد!. پِرت پِرتی کرد و خاموش...

تا از وسط جاده خارج بشیم چیزای عجیبی دیدیم بوق بوق و داد و بیداد و بد و بیراه و فحش و یک بساطی اصلا. ما خلاصه ماشینو آوردیم کنار و با هم گفتیم اینا همونا نبودن که در ماشین مون باز بود داشتن خودشونو میکشتن که به ما حالی کنن که در ماشین بازه؟

خلاصه گفتیم بی خیال متوجه شدیم بنزین ماشین ما تموم شد. چارلیتری گرفتیمو اومدیم بغل جاده. هرچی به ماشینا نشون میدادیم که ما چارلیتر بنزین میخوایم کسی نایستاد. یه روز و دو روز و یه هفته و یک ماه و دو سال ایستادیم یه نفرم نایستاد.

 یکی از همون بروبچ منطقه اومد و گفت عمو اگه پونزده قرن دیگم وایسی کسی باتون بنزین نمیده! ماشینتونو هل بدین و ببرین تو اون پمپ بنزین و بنزین بزنین. گفتیم دمت گرم عمو عجب راهنمایی کردی!.

چرا وقتی تو شهر بودیم همه اونجوری ، الان اینجا همه اینجوری؟ عمو گفت ما کلا دوس داریم خیر کنیم بشرطی که از جیبمون یک دونه یک قرونی نره بیرون. ینی هزینه ای نداشته باشه. هر جا که هزینه داشته باشه و پول و پل و از اینجورچیزا باید خرج بشه کلا نیسیم.

و ادامه داد ، اصلا کلا ما خیلی عجیب و غریبیم. سیستم ما یه سیستم از کار ما هیچکس سر در نمیاره هست. کلا در اضدادیم.

مثلا تو شهر ، واسه باز بودن در ماشین هشتاد نفر بات میگه. اینجا یه نفرم حاضر نیست بات بنزین بده. تو جاده بات بد و بیراه میگه ، ببینیه ماشینت آتیش گرفت میزنه بیرون خودشو میکشه تا خاموش کنه. سرتو اونور کنی نصف ماشینتو میبرن ، اما ببینن تو ماشین زخمی شدی هشتصد کیلومترم با کول تورو میبرن تا به بیمارستان برسونن.

پول بدهی شون به مغازه سرکوچه شونو بابت سه عدد پفک ، شونزده ساله که نمیده ولی یه مسافرت زیارتی رفته و هزارو دویست نفرو شام میده و... آقا اینقد از این چیزا هس که نگو. اینجا بود که فضاییه به رئیسش گفته آقا اینا هیچ از عقلشون استفاده نمیکنن. و بیشتر دارن زور میزنن تا فکر!. چون با کمی فکر کردن خیلی از مشکلاتشون حل میشه اما کلا افتادن تو این مدل زنده گی...

بسیار بفکر فرو رفته بودم و بی اختیار میگفتم ؛ عجیب عجیب ... ما اینجوری بودیمو خودمونم نمیدونسیم! از اون روز به بعد اصلا دارم فقط فک میکنم تا از این مدل چیزارو شناسایی کنم و درستش کنم. آقا مگه یکی دوتا هس؟ خدا پدر و مادر آقای گال اَبرو رو بیامرزه که ما رو از خواب گران بیدار کرد...