خیرات کُنا

26

خیرات کُنا

شفق قطبی میدونین چیه؟ تو بعضی از روزای سال در قسمتای شمال زمین شبها آسمون یهویی بَل میزنه مثل شعله های آتیش. اما به رنگ سبزه. و خیلی زیباس.

یه بار منم قصد کردم برم از نزدیک ببینمش!. واسه همین یه جایی تو نروژ رزرو کردیمو و خلاصه بموقع رسیدیم. واه واه ... چقدر زیبا بود این شفق قطبی ، خیلی عجب...

تو موقع برگشت به منزل از سرازیری کاج مله اونا که رد شدم یهو دیدم یه وسیله عجیب و غریب از آسمون یواشکی اومد پایین ، یار العجب این دیگه چیه؟ از توش یه کسی اومد بیرون یواش یواش بسمتم اومد و گفت بچه دارکلایی؟ خیلی تعجب کردم گفتم آره ، چطور ؟ تو از کجا میدونی ؟ میدونی اینجا کجاس ؟ شمالی ترین نقطه کره زمین ، که گفت همه چیرو میدونم. گفتم شما بچه کجایی؟ تو اصلا کی هستی؟ گفت ، من اسمم گال اَبرو هست. من از سیاره سندریالا از کهکشان پُرهلو هستم. مامورم تا یه تحقیقاتی انجام بدم در مورد زمینیا ، یعنی همین آدما. گفتم خب خب. گفت خب به جمالت ، هیچی انجام دادم و الانم میخوام برا رئیسمون گزارش کنم. گفتم منو از کجا میشناسین؟ گفت یه بارم برا تحقیقات از خیر کنان دارکلا هم اومده بودم. تو رو اونجا دیدم. گفتم عجب هوشی داری؟ گفت ما بچه های سندریالا پرهلوییا هر چی رو یه بار ببینیم دیگه تو یادمون میمونه ، مثل شما زمینیا نیسیم. گفتم بله...

رفت رو یه دستگاهی که داخل همون وسیله عجیب و غریبش و تماسی گرفت و شروع به گزارش کرد. چیزایی گفت که خودمم نمیدونسم. جالب بود. آخه آدم وقتی خودشه خیلی از چیزاشو نمیبینه و خیال میکنه هیچ نقص و نخالصی نداره ، اما وقتی یکی دیگه آدمو میبینه خیلی از چیزاشو میبینه. مثل ما که وقتی به آدما و کشورای دیگه نگاه میکنیم همه رو نخاله و پایین تر از خودمون میبینیم.

بله دیدم آقای گال اَبرو میگه رئیس و شروع به گفتن خصلتای ما آدما در مورد خیر کردن کرد. چه جالب. گفت آدما کلا خیلی علاقه دارن که خیر و خیرات کنن به شرطی که براشون هزینه ای نداشته باشه. یعنی از جیبشون پول مول بیرون نره!

گفت ، ما یه روز یه ماشین کرایه کردیمو و با چند زن و مرد تو یه ماشین نشستیم و در ماشینو نیم لنگ گذاشتیم وقتی تو شهر می رفتیم یکسره ماشینا و آدما و موتوری و دوچرخه سوارو پیر و جونو مرد و زن و حتی گاو و گوسفند و خلاصه هر کی مارو می دید که در ماشینمون نیم لنگه با داد و بیداد و سوت و کف و بوق و قیل و قال به نوعی به ما حالی میکرد که در ماشین ما بازه. و وقتی ما تشکر میکردیمو و براش دس تکون میدادیم چه کیفی میکرد طرف!. و باز ما خوشمون میومد و تقریبا صد و هشتاد بار تکرار میکردیم. آقا کل شهر متوجه شدن و بما تذکر دادن و خلاصه خیر کردن و صواب بردن!. ما هم لذت بردیم و خیالمون راحت بود که دیگه هرکجای این زمین بریم اگه مشکلی برامون پیش بیاد آدما کمکمون میکنن.

یه روز از یه جاده ای داشتیم رد می شدیم و تو دلمون هر ماشین و آدم و اسب و خر و خی و گاو و هرچی رو میدیدیم به نظرمون مهربون می آمدن و آماده خیر کردن بما بودن انگار. یهو ماشینمون نزدیک هتل قاردله خراب شد!. پِرت پِرتی کرد و خاموش...

تا از وسط جاده خارج بشیم چیزای عجیبی دیدیم بوق بوق و داد و بیداد و بد و بیراه و فحش و یک بساطی اصلا. ما خلاصه ماشینو آوردیم کنار و با هم گفتیم اینا همونا نبودن که در ماشین مون باز بود داشتن خودشونو میکشتن که به ما حالی کنن که در ماشین بازه؟

خلاصه گفتیم بی خیال متوجه شدیم بنزین ماشین ما تموم شد. چارلیتری گرفتیمو اومدیم بغل جاده. هرچی به ماشینا نشون میدادیم که ما چارلیتر بنزین میخوایم کسی نایستاد. یه روز و دو روز و یه هفته و یک ماه و دو سال ایستادیم یه نفرم نایستاد.

 یکی از همون بروبچ منطقه اومد و گفت عمو اگه پونزده قرن دیگم وایسی کسی باتون بنزین نمیده! ماشینتونو هل بدین و ببرین تو اون پمپ بنزین و بنزین بزنین. گفتیم دمت گرم عمو عجب راهنمایی کردی!.

چرا وقتی تو شهر بودیم همه اونجوری ، الان اینجا همه اینجوری؟ عمو گفت ما کلا دوس داریم خیر کنیم بشرطی که از جیبمون یک دونه یک قرونی نره بیرون. ینی هزینه ای نداشته باشه. هر جا که هزینه داشته باشه و پول و پل و از اینجورچیزا باید خرج بشه کلا نیسیم.

و ادامه داد ، اصلا کلا ما خیلی عجیب و غریبیم. سیستم ما یه سیستم از کار ما هیچکس سر در نمیاره هست. کلا در اضدادیم.

مثلا تو شهر ، واسه باز بودن در ماشین هشتاد نفر بات میگه. اینجا یه نفرم حاضر نیست بات بنزین بده. تو جاده بات بد و بیراه میگه ، ببینیه ماشینت آتیش گرفت میزنه بیرون خودشو میکشه تا خاموش کنه. سرتو اونور کنی نصف ماشینتو میبرن ، اما ببینن تو ماشین زخمی شدی هشتصد کیلومترم با کول تورو میبرن تا به بیمارستان برسونن.

پول بدهی شون به مغازه سرکوچه شونو بابت سه عدد پفک ، شونزده ساله که نمیده ولی یه مسافرت زیارتی رفته و هزارو دویست نفرو شام میده و... آقا اینقد از این چیزا هس که نگو. اینجا بود که فضاییه به رئیسش گفته آقا اینا هیچ از عقلشون استفاده نمیکنن. و بیشتر دارن زور میزنن تا فکر!. چون با کمی فکر کردن خیلی از مشکلاتشون حل میشه اما کلا افتادن تو این مدل زنده گی...

بسیار بفکر فرو رفته بودم و بی اختیار میگفتم ؛ عجیب عجیب ... ما اینجوری بودیمو خودمونم نمیدونسیم! از اون روز به بعد اصلا دارم فقط فک میکنم تا از این مدل چیزارو شناسایی کنم و درستش کنم. آقا مگه یکی دوتا هس؟ خدا پدر و مادر آقای گال اَبرو رو بیامرزه که ما رو از خواب گران بیدار کرد...

نظرات 1 + ارسال نظر
saye شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 19:45 http://eshopfa.net/Detail.aspx?q=sa2597

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.