68 مقام کوککلاج

68

مقام کوککلاج

قبیله ما در صحرای مرکزی آفریقا زندگی می کرد!. خودش در حد یه کشور بود. چن خصوصیت شاخصی داشتیم. یکی اینکه کلاً همه مون سیو قیل بودیم. یکی اینکه تابستونای گرم و بی آبی داشتیم. یکی اینکه خیلی مذهبی بودیم. اونم از نوع خشکش که یه ذره اگه میخاسی ما رو سرراس کنی چِرَررررک میشکستیم. یه واعظیم داشتیم که بگوش ما از مسیح و وعده هاش می گفت و گاهیم به بچه ها الف ب ت درس میداد. خوش می گذشت. خلاصه.

آقا پَرتاس که واعظ ما بود یه مدتی غیبش زده بود و بعد از مدتی دوباره پیداش شد. اینبار می دیدیم که مدل حرف زدنشم فرق کرد. موقع دعا می گفت چشماتونو ببندید و دعا بخونید. ما هم دو دسی چشمامونو میگرفتیم و دعا می خوندیم!. سرآخرم برای نگوته دیم دیم که رئیس قبیله بود ویژه دعا می کرد.

خُب این دیگه یه روال عادی بود برا ما. تا اینکه دیدیم یه سری آدمای دیگه هم بما اضافه شدن که از ما سیوقیل ته بودن ، هر کی از ما رو می دیدن خیلی مهربون بودن و خیلیم همه رو ناز می کردن. کش بن ما رو کَئی و هندونه و حتی قَی لون هم میذاشتن.

مادر بزرگ فِرایدن ، که از چار پنج نسل قبل جا مونده بود تو قبیله زندگی می کرد که خیلی دانا و زم هلیل بود. ینی نقشه ها رو می فهمید عین عسل. یه بار داخل مجلس وعظ که زن و مرد و پیر و جوون با هم بودیم با همون صدای چار قرن پیشیش به آقا پَرتاس و دار و دسه اش گفت این جور که شما بما میگین چشما رو ببندیم و چش پتّه کا دعا بخونیم یه وقت نکنه وقتی چِش باز کردیم همه چیمونو ببرین؟

آقااا اینقد ملت خندیدن...سالها طول کشید تا ما بلاخره فهمیدیم که درست جایی که قبیله زندگی می کرد معدن طلاست!.

یه بار باتفاق فرایدن گنّا داخل چادر نشسته بودیم آقا پَرتاس هم بود ، گنّا رو به پرتاس کرد و گفت ؛ کارت خیلی شبیه کِفا خاله ی منه که در پونصد سال پیش می زیست. همه زدیم زیر خنده. پرتاس گفت چطور گنّا؟ گفت تو چرا اینقد برا نگوته دیم دیم حمد و ثنا می خونی؟ نمی دونم چرا اینقد گنّا با رئیس قبیله بد بود و ازش خوشش نمیومد!. پرتاس گفت خُب این چه ربطی به خاله ی تو داره؟ چجوری کارم شبیه کار خاله ی توس؟ گنّا گفت خاله کِفا یه گله بز داشت که مردم ازش شیر می خریدن ولی یه عادت زشت داشت ، دو سه ساعت طول می کشید خاله بزها رو بدوشه ، یه دِمن پَج لَوه شیر می دوشید که جداً ماشاالله داشت ، ولی سرآخر یه دونه گَل زور مینداخت تو دیگ که همه شیرها رو نجس می کرد. تو پرتاسم مثل خاله حرفای خوب خوب می زنی ، ولی سرآخر با یه حرف همه ی گفته هاتو نجس می کنی.

خلاصه اینکه دنیامون همینجوری می گذشت تا اینکه یه روز باز جمع ما جمع بود که دیدیم آقا پرتاس بازم بما اضافه شد. یه مدتی حالش زیاد خوب نبود ینی حال روحیش ، البته شایعه بود که نگوته دیم دیم خوب باش حال نداد و اینم بِصلاح بخودش اومده بود. کسی غیر از گنّا جرات نداش از حالش بپرسه!.

تا اینکه یکهو دیدیم گنّا با صدای بلن گفت ، پرتاس... هااا پرتاس... گفت ، بله. گفت کِفَت کوک نیس؟ گفت یه خابی دیدم فکرمو سخت مشغول کرد. گنّا گفت بگو تا بگم معنیش چیه؟ گفت خاب دیدم مثل کلاغ ها پرواز می کنم. گنّا گفت ، آفرین... همه تعجب کردیمو و پرتاسم گفت چرا آفرین گنّا؟ گفت بخاطر اینکه در چن روز گذشته کارای خوب انجام دادی. پرتاس بشکفت و با خنده گفت ، گنّا جان از کجا فهمیدی؟ گنّا هم گفت بخاطر اینکه تو به مقام کوککلاج رسیدی؟

آقا چادر قبیله از خنده تا پنجاه و پنج متر تمام رو هوا رفت...

وقتی همه ساکت شدن گنّا گفت ، پرتاس جان دوباره تلاش کن که به مقام پیت کاله برسی...

اگه بگم این بار چادر صدو ده متر تمام از خنده رو هوا رفت باور می کنی؟

بازم بعد از هف هش دیقه خنده ، همه ساکت شدیم ، واقعاً داشت خوش می گذشت ، دوباره گنّا ادامه داد که همه تلاشتو بکن تا به مقام جول برسی... مه ره قسم ندینی که ، تا بگم چادر قبیله از خنده کجا می رفت؟

و سپس گنّا همه رو ساکت کرد و گفت ، مبادا به مقام اَشنیک برسی که در آنصورت وای بر تو... دیگه چیزی نمی گم. چون خودتون می بایس بودینو می دیدین که فقط من شمردم هف تا غشی داشتیم از خنده...

ولی در کل گنّا مقام معنوی بزرگی داشت و حرفاشم کم اَلکی نبود ، تا اینکه زلف بو لوه ( لقب گتی بود) به گنّا گفت معنی این چرت و پرتا چیه که گفتی؟ و شخصیت پرتاسو شستشوی الکتریکی دادی؟

گنّا عین دانشمندان حاضر در جلسه بلن شد و با اون سن و سالش گفت ، مقام کوککلاج که همه فهمیدین که گرچه سیاهه ولی خلاصه بازم میتونه پرواز کنه.

مقام پیت کاله ینی تو شب تاریک و ظلمانی میتونه راه خودشو حتی از لابلای درختا هم تشخیص بده و به دار و درخت نخوره و سَقَط نشه.

و مقام جول ینی اینقد اوج بگیره که دیگه بتونه همه چی رو از بالا تماشا کنه و خودش عین حقیقت رو ببینه.

و مقام اَشنیک هم ینی کارای زیر زمینی نکنه و زیر آب کسی رو نزنه.عجبببب...

یک دفه دیدیم زلف بو لوه بلند شد و ژستی گرفت و با یک ابهتی گفت گنّا... هااا گنّا... ، تو که اینقد دانا هستی بگو مقام من چیه؟

گنّا هم گفت ، ته مقام پِسپلوک ره دانی...

آقا دیگه از من نپرسین که تو چادر چی پیش اومد؟....

واقعا عجب ماجرایی بودااااا

راسی تو حدس می زنی چه مقامی داری؟

نکنه یه وقتی تو شیر گل زور بندازیاااا؟

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.