45 همایش بزرگ دغدغه های جوانان گذشته و حال و آینده

45

همایش بزرگ دغدغه های جوانان گذشته و حال و آینده

چقد بعضی وقتا آثار همایشا ماندگار و ماندنی میشه. 869 سال قبل از میلاد این همایش با همین عنوان در روستای بزرگ ریکاکلا برگزار شد. در اون همایش حرفایی گفته شد که در تاریخ و جغرافیا هنوز که هنوزه موند.

همایش اون موقع واقعا همایش بود. مثل الان نبود که یک تبلیغات عریض و طویل راه میندازن و پول های زیادی خرج میکنن و سرآخرم روز همایش در یک سالن مجلل میشینن و بند و بساطی و حاضرین چرت میزنن و سخنرانان این از این تعریف میکنه و اون از این و صبحانه ای و ناهاری و سرآخرم یه جمع بندی هم میکنن که بله... خیلی پربار بود و در نوع خودشم بی نظیر و در یکصدسال اخیر چنین همایشی برگزار نشد و دس آخرم همه یه کیف پر وسیله مسیله کادو میگیرن و میرن پی کارشون.

اما این همایشی که ازش نام بردم در عهد باستان ، واقعا معضلات و مشکلات جامعه رو بررسی میکردن و بهترین برنامه ها رو می ریختن. تو همین همایش کِل قالی خال شی سخنران اصلی همایش بود. ایشون سخنانشو با این جمله مهم شروع کرد که چرا جوانان اینجوری شدن و اونجوری نیستن؟!

ایشون در بخشهایی از سخنانشان ابراز نمودند که د ر دوره ما یک روند برنامه ای وجود داشت که ما جوونا بر اساس اون حرکت می کردیم. اولش معلوم ، وسطش معلوم و آخرشم معلوم بود. کلاً همه چیش معلوم بود. اما الان اصلا هیچ برنامه ای وجود نداره! اصلا معلوم نیس اولش باید چکار کرد و وسطش باید چیکار کرد و آخرشم سر از بیکاری و ول وارونی و اُسار بوسسی باید در بیاری!.

کِل قالی خال شی به ذکر خاطره ای پندآموز ادامه داد که ، ما در دوره جوونیامون ، کارمون معلوم بود ، تفریحمونم یه جا جمع میشدیمو و هنرامونو بنمایش میذاشتیم. بزرگترین دغدغه جوونای تازه به دوران رسیده زمان ما بلد نبودن کَش بن گوز بود!. هر جوونی که  اینو یاد میگرفت برابر با داشتن لینسانس الان بود. و بعضی پارو فراتر میذاشتنو دل به دریا می زدنو و یه مقدار هزینه میکردنو کلاس میرفتنو و از اساتیت بزرگ اون دوره لینگ گوز رو هم یاد می گرفتن که با زیر زانو اجرا می شد. اینا مدرکشون معادل فوق لینسانس الان بود.

وقتی یه جا می نشستیم جوونا دستو  زیر بغل مخالف میذاشتن و جرته جرته صدا ازش بیرون میدادن و قویتراشم دستو زیر زانو میذاشتنو با حرکت زانو همین صدارو ازش بیرون میدادن عین صدای قیس نی. بقیه هم کلی می خندیدن و شاد بودن.

الان اصلا معلوم نیست جوونا چی بلدن ، کارشون چیه و بارشون چیه و تفریحشون چیه ، گفتم چه کنم کش میکفن و اصلا یه ذره نه صبری و نه تحملی و خیلی چیزای دیگه. بابا یه برنامه ای یه کاری یه باری بلاخره جونای بیچاره هم باید یه فیضی از این دنیا ببرن دیگه!

و خیلی ازین حرفای درست و حسابی زد. کِل قالی خال شی واقعا راس میگفت. بلاخره یه کسی باید یه برنامه ای بریزه برای آدمای جامعه بخصوص جوونا دیگه. آخه طیفلکان گناه دارن. شما حساب کن الان تو همین محله مون کیه که مشکلات جوونارو کشف کنه و کیه که یه راهی جلوشون بذاره؟ اصلا هیشکی مسئول این کارا هست اصلاً؟ ... ابداً

واقعاً که ، متاسفم خیلی ...

 

44 قانون صفر و یک (0 و 1)

44

قانون صفر و یک (0 و 1)

نیست که الان دارین با گوشیتون یا با لب تاپ و یا کامپیوتر این متنو می خونین ، یا دارین فیلم و یا عکسی می بینین ، اینجوری نیس که این وسایل همینجوری همه چی رو که دور و برش هس رو بشناسه!. نه ، بلکه اینا واسه خودشون یه قانونی دارن.

یعنی هر اطلاعاتی با هر مدلی که به اینا داده میشه ، اول اینکه با زبون خودشون باید داده بشه ، دوم اینکه تا به زبون خودشون تبدیل نشه قادر به فهمیدنش نیستن. قانون اینا اینه که هر اطلاعاتی رو به صفر و یک تبدیل می کنن تا بتونن اونارو بخونن و در مدل مد نظر شما بشما نشون بدن. حالا این تعداد صفر و یک برای هر اطلاعاتی فرق می کنه. یکم بیشتر تو این زمینه هم کنکاش کنین چیزای خیلی جالبی براتون بدس میاد.

البته این قانون فقط مختص این وسایلی که نام بردم نیس ، در کل ، هر موجودی زبون مخصوص خودشو داره. مثلا اول سر صبح که می خواین به مرغ و خروس و اردک و غازتونم چینه بدین ، آیا میگین آهای آقایون و خانم های مرغ و خروس و غاز و اردک بفرمایید غذا بخورین؟ نه ، بلکه با زبون خودشون با اونا حرف می زنین. مثلا میگین جوک جوک جوکککک

برای بقیه حیوناو پرنده ها هم همینجوریه. حتی ما آدمام در ظاهر قضیه همینجوری هستیم. شما اگه رفتین آلمان ، و می خواین با یه آلمانی بحرفین ، آیا با همین زبون محلی باشون صحبت می کنین؟ نه ، بلکه حتما باید با زبون خودشون با اونا حرف بزنین. و اگر نه یکصدونه سالم اگه با اینا گیلکی حرف بزنین شاید یه کلمه هم نتون درک کنن.

بازم میایم نزدیکتر ، شما اگه با یه بچه اهل فامیل می خواین حرف بزنین ، سعیتون اینه که خودتونو بیارین هم سطحش کنین و مثل اون بشین. برای چی ؟ برای اینکه بتونین یه چیزی رو حالیش کنین.

مسائل اجتماعی و کلاً انسانی هم ، یه چیزی شبیه همین قضیه هست. یعنی اگه می خواین یه مسئله ای رو بین آدما جا بندازین البته خوب خوباشو و یا خدای نکرده یه مسئله ناجوری رو از بین آدما بگیرین ، حتماً باید صفر و یکشو خوب بچینین. و اگر نتونین زبون برنامه رو خوب بنویسین ، یا تاثیری نداره و یا تاثیرش بسیار اندک هست.

خیلی قضیه مهمّیه. اینجاس که تفاوت آدمای تاثیرگذار معلوم میشه. هر کی بصرفِ اینکه مثلا یه چیزایی بلده نمیتونه نقششو تو بین مردم خوب بازی کنه. مگر اینکه زبون جامعه رو هم خوب درک کنه و هم خوب بنویسه. بنابراین ، اینکار هم آدمای خاص خودشو می خواد و تویی که هی گپ میزنی و میبینی تاثیری نداره بدون که یا زبون مردمو نمی فهمی یا اونا نمیتونن زبون تورو بفهمن. درسته که هم زبون هسین ، اما بدون که زبون تاثیر ، یه زبون دیگه هست. یا برو خوب یاد بگیر و یا اگه کار تو نیست ولش کن بذا اهل خودش بیاد.

درست نمیگم؟! واقعا یکم فک کنین همینجوریه. شمام اگه یه وقتی سفارشی حرفی نصیحتی داری و می خوای حتی به بچه ات ، فامیلت و یا هر کس دیگه بگی بدون باید زبون برنامه رو خوب بلد باشی ، وگرنه انگار دو کیلو آبو ریختی تو هاون و هی می کوبی. هیچ تاثیری نداره. این ایراد از اون طرف نیست ؛ ایرادش از این طرف هست.

تا ببینیم نظرت چی باشه؟!

43 کمربندت چه رنگیه؟!

43

کمربندت چه رنگیه؟!

تو باشگاه هوشی ماشی داسی یاشی شهر اُزکای ژاپن داشتیم کارته بازی می کردیم. یهو دیدیم هف هش نفر با لباس کارته اومدن تو. هُوس گفتن و به استاد آشی کاشی گفتن که کارته باز هستن. واقعا ظاهرشون خیلی کارته باز بود. همه لباسای تر و تمییز و اُتو کشیده و کمربندیو و دنگ و فنگی اصلاً.

استاد هم گفت ، ایرادی نداره ظاهرتون که خیلی کارته بازه ، امیدوارم باطنتونم همینطور مثل ظاهرتون کارته باز باشه. اونام گفتن همینطوره استاد. استاد گفت خب باید ازتون امتحانی بگیرم تا معلوم بشه که واقعا کارته باز هستین یا نه؟ و استاد ادامه داد که ، بصرفِ اینکه لباس یه مکتبی رو کسی پوشیده دلیل بر این نیست که واقعاً اهلش باشه!

آقا یکیشونو آورد جلو جمع ، تا کارته بازیشو نشون بده ، ما البته به احترامشون همه نشسته بودیم. آقا وقتی این کارته بازیشو شروع کرد ، یکهو کل کلاس منفجر شد از خنده. استاد هی میگفت هیسسس نخندین. اصلا معلوم نبود چه ادا و اصولی در می آورد. استاد گفت این تکنیکایی که انجام دادین کارته بازی بود یا رقص شمالی؟ آقا ما بیشتر خندیدیم. خلاصه این رفت نشست و بعدیش آومد. این دیگه خنده دارتر از اون یکی. و یکی پس ازدیگری اومدن و حرکات مسخره اشونو انجام دادن.

سپس استاد دوتا از مارو آورد جلو و گفت کارته بازی کنین. ما هم آقا شیر شدیم ، یک کارته بازی کردیم که اونسرش ناپیدا بود. حرکاتو مثل رعد و برق انجام می دادیم. سپس یکی از اینارو آورد جلوی ما و گفت حالا کارته بازی انجام بدین. آقا اون بیچاره تا تکون بخوره لت و پارش کردیم. یکی یکیشونو آورد جلو و همه رو درب و داغون کردیم. طوری که کهنه خرینای اُزاکا هم دیگه اینارو نمی خریدن.

سپس استاد اونارو هم آورد نشوند و سخنرانیشو شروع کرد. گفت ، ببینید عزیزان ، هر کدوم از شما ادعایی بکنه ، مطمئن باشین که یه روزی امتحان میشین. اگه دروغتون در بیاد از اون ور حیصیتتون  بر باده. آدم که به لباسش نیست که. اینکه لباس کارته بازی رو بپوشی و حتی به باشگاه هم وارد بشی که دیگه باش نمیگن کارته باز که. باید بلد باشی و در عمل هم بتونی پیاده کنی.

و ادامه داد ، خیلیا ادعاهای عجیب و غریب دارن ولی تو عمل هیچن. و سپس از این هف هشت نفر یه امتحانیم دوباره گرفت و تا به اشون ببینه چه کمربندی میتونه بده. هفت نفرشون که بلکل از بیخ عرب بودن. فقط یه نفرشون موفق به اخذ کمربند سفید دان هیژده شد. اونم بخاطر اینکه سلامشو خوب تلفظ کرده بود و گفته بود سلام علیکم. بقیه همه اصلا شوت بودن!.

حالا آره ، اینکه تو هر مکتب و آیینی ، هر کی ادعا کنه رو نباید باور کرد. تو عمله که آدم میفهمه کمربندش چه رنگیه؟. حالا یه عده ای هستن فقط دنبال اسم و رسمن. همه میگن ما مسلمونیم اینا میگن ما مسیحی هستیم. همه میگن ما مسیحی هستیم اینا میگن ما یهودی هستیم. همه میگن ما یهودی هستیم اینا میگن ما زرتشتی هستیم. همه میگن ما زرتشتی هستیم اینا میگن ما شینتو هستیم و ...

بابا راهتو درست انتخاب کن. و در عمل درست باش. یک دونه یک قرونی میخواد از جیبش در کنه ، جونش هم بطور همزمان در میره ، حالا یه ادعاهایی داره که تا عرش اعلا هم میره. نه بابا ما دیگه به ادعاهاتون هیچ توجهی نداریم فقط تو عمل می خوایم بدونیم کمربندتون چه رنگیه؟ بیاین تو باشگاه تا معلوم بشه. والله...

حالا حدس میزنی کمربند تو چه رنگیه؟

42 پذیرایی از مهمونا در دارکَن کلا توک

42

پذیرایی از مهمونا در دارکَن کلا توک

عروسی پسر ابوخلال بود گویا. ایشونم دست و دل باز!. تو روستای دارکن کلا توک رسمه که همه رو ناهار دعوت میکنن. چون سالن مالونی ندارن ؛ تو خونه همسایه ها مهمونا میشینن. موقع ناهار داماد میاد تو اتاقا و به همه دست میده و همه هم باش تبریک میگن و بعدشم میشینه و هدیه میکنن.

اول بستگان درجه یکش هدیه هاشونو میدن ، نقدی هم هست. پدر داماد ، دو میلیون تومن ، ونه بوشو اشاالله. برادر داماد سه میلیون تومن و ... این مبالغ بالا رو میدن که دیگرانم یاد بگیرن تا مثل اینا زیاد زیاد هدیه کنن.

اما مردمان دارکن کلا توک با این چیزا گول نمیخورن!. یهو میبینی میگن اکبر دو هزارتومن ، اصغر هزار و پونصد تومان ، مم صادق یک قران و...

بهترین قسمت عروسی بعد از هدیه شنون شروع میشه. ناهار ، برا همه سرویس میارن. سرآخرم برنجو دیس دیس پخش میکنن. خیلی جالبه.

ابو خلال وسط مجلس تو اتاق بزرگ ایستاده بود و اول ممیج پلو رو آوردن ، همه گرفتن. ابوخلال گفت ، روسّی سبزی پلو هم هست. همه گفتن اِ ِ ِ سبزی پلو رو بیارین ما هم دوتا قاشق بگیریم. اولین دیس اومد و دادن دست یه آدم لاغر و مردنی که ابوخلال خیال میکرد این دیگه بیچاره چارتا تیم هم نمیتونه بخوره. با قاشق یک چهارم سبزی پلو را رو بشقابش خالی کرد و در قاشق بعدی هم دیسو نصف کرد. مطمئنم اگه از بقیه خجالت نمیکشید همه دیسو میخورد!. و در چن دیس بعدی پلوها عین برف آب شدن.

ابوخلال برا اینکه حواسشونو پرت کنه و کمتر بگیرن ، گفت ؛ آب خورشتم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی آب خورشتو بیارین یه دوتا کچه بگیریم ، همه رو خوردن.

ابوخلال گفت ، چماز پلو هم هست ، گفتن اِ ِ ِ روسّی ، چماز پلو رو هم بیارین یه دوتا قاشق نوگر بکنیم.

گفت ، پَیلم ماست هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یکم پیلم ماستم بخوریم ببینیم چجوریه. آوردن و خوردن.

اینجا بود که ابوخلال تازه متوجه شد که با چه کسانی طرفه ، یادش اومد که دم درب منزلشون یه درخت افرای بزرگی داره ؛ گفت ، افرا دار هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ببینیم مزه اش چجوریه ، آورد و خوردن.

گفت ، اَس با بار هم هست ، گفتن اِ ِ ِ روسّی بیار بیار بزا یکم نوگری بگیریم. آورد و خوردنش. گفت بَوِر خاسه مِرس دار هم هست. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یه دوتا قاشق میخوریم ، تازه گفتن ببرش رو هم بیار ، آورد و خوردنش.

ابوخلال ، تو سرش دو شاخ بسیار زیبا از تعجب در آورده بود. گفت ، هیژده چرخ هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یکم بگیریم. آورد و خوردنش.

گفت ، دکل های نفتی هم هست!. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، آورد و خوردنش. گفت ، کلاً کره زمین هم هست ؛ گفتن اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، یکم کره زمین نوگر کنیم!. آورد و خوردنش.

گفت ، منظومه شمسی با تمام اقمارش هست ، خواستین بیارم؟ گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار مدتهاست که منظومه شمسی با تمام اقمارش نخورده بودیم. آورد و خوردنش.

گفت ، کهکشان راه شیری هم هست!. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، تورو خدا ترشیشو بیار ، کل کهکشان راه شیری رو هم آورد و خوردنش.

گفت ، اصلاً کل هستی هم هست ، یهو همه با خوشحالی گفتن ، توروخدا بیار شاید سیرمون کرد. آورد و خوردنش.

اینجا بود که ابوخلال ، با چشم عینک دودی و چرخ کالا بسر و کت و جلزقه ، وسط مجلس دراز کشید و گفت ، منم هستم. ابوخلال خیال میکرد اینا از رو میرن! چنان خوردنش که فقط استخونای اسکلتش موند.

ابوخلال بلند شد و دید فقط اسکلت هست. با اینحال هر طوری بود ، رفت پیش سایر مهموناش در خونه عبدِلعلی خان ، که به مهمونا بگه خوش آمدین و بخشنّی ، دیگه مگه میتونس حرف بزنه. فقط فک پایینش می خورد به فک بالاش و عین دستگاه مورس فقط چکچک می کرد!.

آقا همه سرشون تو غذا بود. وقتی ابوخلالو تو اون وضع دیدن ، غذا رو ول کردن و فرار...

ابوخلال هر طور می خواست بگه که منم ، فقط صدای فک هاش عین ساعت زنگی قدیم میومد.

تو نگو آقا برو یه گوشه ای بشین ، بازم حواسش نیست و میره خونه عیس قالی خان هم بگه خوش آمدید و بخشنّی ، اگه کم و کسری بیه. اونام تا اینو اینجوری میبینن ، میگن ای خودا روح اومد و گذاشتن فرار...

آقا همه از ترسش خرابه وری را چش گذاشتن و با داد و بیداد و جیغ و فریاد نزدیک نگهبانی توسکایی ، دو نگهبان بلن بالا و قلچماق توسکایی دیدن از دور همه دارکَن کلا توکیا با سرعت بسمت جنگل میان. اینام با خودشان گفتن که خب حتماً ورزش ظهرگاهیه. احتمالا زیاد خوردن و اومدن یکمشو بالا بیارن.

اما دیدن ، همه به نگهبانا میگن فرار کنین ، فرار کنین. روح افتاده مَله... آقا نگبانا هم با قِر و تکبر گفتن برین عمو اینا چیه ... که ناگهون چشمشون افتاد به اسکلتی که از پشت سرشون می اومد. اینام با اون قد و والا هم فرار...آقا ابوخلال طفلکی هی می خواست بگه بابا منم ، ولی همه فرار کردن.

ابوخلالم رسید داخل نگهبانی و روی تخت نشست و پشتی رو پشت داد. یه سیگارم روشن کرد. و هرچی می خواست پک بزنه نمی تونس. چون دیگه دستگاه مکشی نداشت که. تازه متوجه شده بود که چه نعمتهایی داشت و از دست داد.

در همین حین سنه کوریای بیچاره با زن و وچه از ییلاق می اومدن که برن شهر ، اونم با نیسون آبی.! تا چشمشون افتاد به اسکلت سیگار بدست داخل نگهبانی ، همه جیغ و داد و راننده نیسون آبیم که منتظر همچین فرصتی بود که گاز بده ، با تمام سرعت گذاشت پا بفرار.

ابوخلال دیگه نمی دونس با این اسکلت چیکار کنه؟!. از داخل نگهبانی توسکایی در اومد و سر به زیر و متحیّر حرکت کرد بسمت محل. توی راه خلاصه حسی دس داد و دعایی و ثنایی که یواش یواش گوشت و پوستش دوباره در اومد. و خوشحال رسید به مله.

حالا که دوباره به حال اول برگشت ، اینم بچگیش گرفت و می رفت محلی هارو بترسونه. از طرفی جنگلیام برگشتن و اینو تو وضع اول دیدن!. حالا هی ابوخلال می رفت سمتشون و می گفت ؛ بهههه ، دیگه هیشکی ازش نمی ترسید. میگفتن برو بابا تو هم شفت شدی؟!

اینجا بود که ابوخلال برای مردم دست به یک سخنرانی قرّایی زد. و گفت ای مردم ، عجب ملّتی هستین شما. از اسکلت من ترسیدن و همه تون زهره ترک شدین. ولی از خودِ من با این همه تشکیلات نمی ترسین؟! شما دیگه کی هسین؟ عجب آدمی هسین؟

و ادامه داد ، ای مردم ، چرا به حق و حقوقتون قانع نیستین؟ من هر چی آوردم شما خوردین ، تا جایی که کل هستی رو هم بلعیدن. آخرش چی شدین؟ بهتر نیست آیا یکم هم برای این آدمای ضعیف ضوعفا بذارین؟ شما که با همون ممیج پلا سیر میشدین ، دیگه اصلا لزومی داشت که این همه چیز پیز رو بخورین و هیچی نزارین. آخه مگه بقیه آدم نیسن؟

مردم هم وقتی حرفای حق ابوخلال را شنیدن بهمدیگه نگاهی کردن و بهم گفتن واقعا راس میگه. چقدر خوبه که دیگران رعایت کنن. و باز هم کفر ابوخلال دراومد و از اینکه می دید همه انتظار دارن دیگران رعایت کنن و خودشون همچنان همان خارمبه باشن.

اِسا ، اَره ، اگه خودتونو تو کنترل نزارین ، همه هستی رو هم بیارن و بخورین ، بازم سیر نمیشین. و بهتر اینه که به حق خودتون قانع باشین و یکمم بفکر بقیه باشین. و تو این راه هم هر کی از خودش شروع کنه. راس نمیگم؟