70 شوخی طبیعت!

70

شوخی طبیعت!

یه داستانی پدر بزرگ برا ما می گفت که خیلی برامون جذّاب بود. البته خودش فلسفه بافی هم میکرد که بله ، گاهی بقول خودش کائناتم با آدم شوخی می کنه!.

میگفت یه بار رفته بود سَرِ زمین کشاورزی که کار کنه. در حین کار دید داخل زمینای خودش و همسایه ها خیلی آت آشغاله. اینم حسش گرفته بود که اینارو سرآخر ، جمع کنه و بیاره محل تو سطل زباله بریزه.

همه رو جمع کرد و داخل لووله ریخت و سوار اسبش شد. بقول خودش واقعاً بی ریا کار کرده بود. وقتی سوار اسب شد که حرکت کنه چشمش به یه لنگه دمپایی کهنه افتاد که اونجا افتاده بود و این ندیده بود. می گفت چون سوار اسب شده بود خیلی زورش میومد که بیاد پایینو اونو هم بگیره. هی با خودش یه دل دو دل بود. تا اینکه بلاخره دید وژدانش اجازه نمیده که اجازه بده اون آشغال همونجوری اونجا باشه. از اسب پیاده شد و رفت تا اونو هم بگیره. میگه تا اونو گرفتم دیدم یه دونه آغوز کال تَر و تمییز زیرش پنهون بود!.

میگه یه باره احساس کردم که اینو طبیعت بمن دستمزد داد. اینقد خوشحال شده بودم که نگو. بعد میگفت انگار زمین و زمان داشتن به شوخی طبیعت می خندیدن. می گفت ، زمین و زمان بمن گفتن حالا که این کارای خوبو انجام دادی این آغوز کالو بگیر و برو آغوز بازی...

حالا برا ما تفسیر فلسفی می کرد که بله ، همه شانس دارن ، ما هم شانس داریم!. گیر مردم یک گِمه طلا می افته و گیر ما هم آغوز کال. و ادامه می داد که بله منم اون دونه گردو رو گرفتمو و همون لحظه و همنجا تو زمین کاشتم. و همین درخت گردو که الان تو داخل مَر بَزه زمین ما داره و اینقدم بزرگ و پر محصوله ، دستمزد آشغال جمع کردن اون روز منه.

اولش ما خیلی خندیده بودیم ولی وقتی آخرشو گفت ، همه یک صدا گفتیم آفرین بابا بزرگ.

بله ، بابا بزرگ از یک اتفاق ساده و روزمره ، هم مارو خندون و هم درس بزرگ زندگی بما داد که از شوخی طبیعت هم میشه اینجوری استفاده کرد. ایول گتی...

نظرات 1 + ارسال نظر
ملت بلاگ دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 21:33 https://v.ht/DDqCj

سرویس وبلاگدهی ملت بلاگ برای ساخت وبلاگ رایگان فارسی برای حمایت از زبان شیرین پارسی در پهنای اینترنت پا به عرصه نهاد و امید بتوان گامی هر چند کوچک برای اثر بخشی زبان پارسی در جهانیان انجام داد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.