76 - روال زندگی

76

روال زندگی

کل موجودات عالمو اگه نگاه کنی ، یه دنیای مخصوص خودشون دارن و بر اساس همین دنیایشون هم یه روال زندگی دارن. ینی از یه مسیری شروع می کنن و سرآخرم در یه جایی پایان میدن.

مثلاً همین گنجشکای توی خونتونو نگاه کنین. آخرای زمستون شروع می کنن به نقشه کشی برای ساختن لونه و سپس تخم گذاری و جوجه و دس آخرم یه نسل دیگه ای از خودشون بوجود میارن و همینم مسیرزندگیشونه. حالا تو این مسیر ، اتفاقات زیادیم براشون بوجود میاد که به نوعی میشه گفت ، تنوع و تفریح زندگیشونه.

So  ، ما آدمام که بقول مادربزرگم ، بسینگلا خیلی حالیمونه ، دیگه حتماً باید روال زندگیمون علاوه بر اینکه باید داشته باشیم ، خیلیم باید از نوع خاص و باب طبع هم باشه. و گرنه هر کی برا خودش یه روال زندگی تعیین می کنه و میره که سرآخرم ممکنه بدرد جامعه رو به رشد نخوره.

این وظیفه عالمان و مدیران کار درست هر جامعه ای هست که بر اساس هدفهایی که برا کشور و جامعه خودشون در نظر گرفتن روال زندگی هم برا مردمشون بنویسن. هر چی این روال زندگی درست تر و علمی تر و عقلانی تر باشه ، آدمای اون جامعه هم احساس نشاط و انگیزه خوب زندگی و آرامش و آسایشو خلاصه کلاً عشق و حالشونم بهتره. یه عمر خلاصه حالشون خوبه.

امّا از اون طرف نه ، اگه بخواد نوشتن روال زندگی رو دست یه آدمایی بدی که وقتی ازشون می پرسی دست راستت کدومه؟ این پای چپشو نشون بده ، دیگه معلومه آدماش چی از آب در میان!. در حقیقت همینجاس که خیلی از مشکلات مادی و روحی افراد اون جامعه بوجود میاد.

اگرم نه ، روال نویسی نباشه ، خب در آن صورت هر کی یه روالی تو ذهنش می نویسه و بر اساس اون حرکتشو شروع می کنه. دیگه شانسه. چی از آب در بیاد خدا میدونه.

یادمه سالها پیش اون موقعی که تلویزیون دوتا کانال بیشتر نداشت و برا دیدن همین دوتا کانالم چه باج هایی که به تلویزیون دارای اون موقع نمیدادی ، یه شب رفتیم خونه یکی از این تلویزیون دارا ، یه نمایشنامه داش نشون میداد بنام حصار در حصار. خلاصه اش این بود که ، یه زندونی سیاسی بود که سالها در زندون بود. کار هر روزش این بود ، از صبح می رفت یه بازپرسی میداد و بازپرسه هم یه سوالاتی ازش می پرسید و اینم اطلاعی چون نداشت می گفت نمی دونم. بعد شکنجه گر میومد اینم کمرشو خم میکرد و چن ضربه شلاق می خورد و بعدشم یه استراحتی و صبونه اشو می گرفت و میخورد و استراحت و دوباره ناهار و ... این کار هر روزش بود. چون سالها به همین روال براش گذشته بود دیگه براش عادت و روال زندگی شد.

تا اینکه انقلاب شد و خیلی از زندونیای تازه وارد که هم بند ایشون بودن با باز شدن درب زندون فرار می کنن. اما این شخص با اینکه درِ زندون باز بود ، طبق روال ، اول رفت اتاق بازپرسی هر چی منتظر شد بازپرس نیومد بعد عصبانی که چرا بازپرس نیست ، با اینحال دوباره رفت اتاق شکنجه و کمرشو هم خم کرد که شلاقشو تو کینگ درش بخوره ، دید اینم نیست. حالا هی ناراحت و عصبانی که نمیدونم اینا امروز کدوم گوری رفتن؟ تو همین گیرو دار اینور و اونور رفتنش ، یکی از زندانیایی که فرار کرده بود ، برگشت که یه چیزی رو که فراموش کرده بود بگیره ، ازش می پرسه ، تو نمیدونی اینا کجا هستن امروز؟ اون زندونی باش می گه بابا فرار کن انقلاب شده. اینم یه پوز خندی می زنه و میگه چی شی ، انقلاب!. باورش نمی شد و غافلگیر شده بود که مثلاً حالا با این آزادی چجوری باید زندگی کنه! آره ، ینی آزادی مساوی با نابودیش بود دیگه. چون بیرون دیگه کسی نه اینو میشناخت و نه منتظرش بود.

تو محله مون یه هَسِد خال وچه بود ، که خال وچه ی همه مردم محل بود. البته همه باش میگفتیم هسد خال وچه ، بعد که کمی بزرگتر شدیم خیال می کردیم اسمش هسن هست که باش می گن هسد. بعدها که کلاس اکابر رفته بودیمو و اینم بر اثر پیری مرده بود و وقتی به درس اسد سبد در دست دارد رسیدیم یکباره کل بچه محلا گفتیم ای وای ، هسد خال وچه ، اسمش نه هسد بود و نه هسن ، بلکم اسمش اسد بود که...

خلاصه اینکه ، نه اینکه اون موقعها نه روالی زندگی بود و نه موالی ، خب این بنده خدا هم راهی برای امرار معاش پیدا کرده بود و شبانه گاو و اسب سرقت می کرد. البته قبلش همینا رو خرید و فروش می کرد. ولی چون دَه خرین و هشت فروش بود همیشه ضرر می کرد و سر از اینجاها در آورده بود. اسب و گاو مردمو سرقت می کرد و امرار معاش می کرد دیگه...

تا اینکه کل منطقه از دستش عجز اومدن. چون تو اینکار باید بگم خیلی نابغه بود. هر تله ای براش میذاشتن اون ضدشو می زد و در میرفت. خلاصه بزرگان قوم یه باج اساسی باش دادنو اینم قول داد دیگه دس به اینکارا نزنه. یه چن شبی بعد از ترک و توبه ، بزرگان و مردمو محلیا و... همه به خونه اش رفت و آمد داشتن و اینم از یه طرف خوشحال بود که باجی اساسی گرفت و از طرف دیگم خوشحال که بلاخره دزدی رو کنار گذاشت.

یواش یواش خونه اش خلوت شد و دیگه شبا خودش بود. تا اینکه دید نمیتونه بخوابه. ینی درست ساعت و زمان بیرون رفتنش برای دزدی که فرا می رسید ، اینم مضطرب میشد و ولوله اش می گرفت. شب اول تا صبح نخوابید ، ولی شب دوم دید دیگه نمیشه. بلند شد و خودشو به کالوم بوم ذوالفقار عمو رسوند. اس پالون اسبشو بلن کرد و آورد خونه گذاشت و حالا راحت خوابید ، ولی چون قول داده بود دیگه از این کارا نکنه، صبحدم دوباره برد سرجاش گذاشت. جالبته از این ببعد این شده بود کارش. آخه یه عمر روال زندگیش اینجوری بود. ولی به لطف خدا آخرا دیگه گفته بود که اینکارارو هم نمی کرد. خدا بیامرزدش.

ولی در کل ، آره آدم چقد خوبه که از همون اول زندگی ، روالی خوبی براش بنویسن و در مسیر خوبی باشه و با اون روال خوب ، انس و الفت بگیره.

راسی تو ، روال زندگیت چیه؟ میترسی بگی؟ هههه خخخخ....