33 تاکسی تلفنی های خوب

33

تاکسی تلفنی های خوب

در دوران قبل از قاجاریه که در دارکلا اولین تاکسی تلفنی ارابه ای افتتاح شده بود آقا ، هر کس هرچی ارابه قراضه و اسبای زوار در رفته داشتو آورد برای مسافرکشی.

آقا راننده ارابه غضنفر باش ، هم کلاسی برای خودش میرفت. هر مدل لباسی دوست داشتو می پوشید ، تابستونم اصلا کولر ارابه را روشن نمی کرد ، در زمستونم بخاری رو خاموش میکرد ، بدون اینکه نظر مسافرا رو بخواد صدای شِرنه اسبو میذاشت آخر ، آقا اسب هی شرنه می کشید و اینور و اونور می رفت گهگاهی جفتکی توام با صدا هم در میکرد. هم مسافر ارابه کالسکه ای اعصابش خراب می شد و هم آدامای اطراف. یه چادر شبم همیشه در انتهای کالسکه می بست. وقتی ازش سوال کردم برای چی اینو دیگه می بندی؟ گفت ، یه وقت اگه میخ و پیچ و از این بند و بساطای ارابه ریخت ، بریزه تو چادرشب. آقا اصلا جان مسافر و راحتی و امنیت سرنشیناش براش اهمیتی نداشت. اینقد حرف می زد که جون مسافرو به لب می آورد!. مسافرای بیچاره هم مجبور بودن دیگه جیک نمی زدن. یه وقت اگه مسیرت به صفی آباد بهشهر می خورد دیگه خیلی می بایستی خجالت می کشیدی. واسه اینکه همه کالسکه ها و ارابه های مدل بالا و اسبای آخرین سیستوم سوار بودن و کالسکه غضنفرباش زوار در رفته بود. تا اینکه حاکم دارکلا متوجه این قضیه شد و به میرفندرسک اجازه افتتاح ارابه تلفنی را به شرط با کلاس بودن ، داد. وقتی میرفندرسک اومد ، واقعا دمش گرم. اسب آخرین مدل ، کالسه آخرین مدل ، داخلش عطر و ادکلن زده. لباسای منظم و مرتب پوشیده ، اگه یه وقتی هم می خواست صدای شِرنه اسبشو روشن کنه از مسافر اجازه می خواست. خیلی مودب حرف می زد. خلاصه ظرف چند روز وقتی مردم متوجه شدن ، همه یکباره از غضنفرباش کوچ کردن بسمت میرفندرسک و دیری نپایید که غضنفرباش همه مسافراشو از دست داد و هر چی دیگه اومد معذرت خواهی میکرد و ناز می کشید دیگه همه میگفتن گور پدرت ، با اون وسیله و رفتارت!. بنده خدا هنوز که هنوزه داره کله پیکشو می زنه که چرا کار یه عده ای به گردن این افتاد اینقدر رفتار زشت و بی کلاسی داشت و احترامشونو نگه نداشت؟!. و مردمو اینقد کوچک میشمرد!.

آقا اگه یه وقت ارابه تلفنی زدین ارابه های خوبو و شوفرای با کلاس بذارین. آقا قرن قرن سی و پنجم هجریه ، هنوز دوران دقیانوس نیست که؟ البته تا جایی که من میدونم تو دارکلا این مشکلاتو نداریم ولی تو ورآندون و جای دیگه شنیدم بعضی ارابه های زوار در رفته و بی امنیتو آوردن مسافر جابجا میکنن. آقا خواهشا به روز رسانی کنین. هم ارابه هاتونو و هم رفتاراتونو. آفرین. به این میگن یه سیستم فول. که از تذکرا و انتقادا نمی ترسن که هیچ ترتیب اثرم میدن. 

32 عمه نیکا عارسیوس من

32

عمه نیکا عارسیوس من

ما تو یکی از روستاهای دور افتاده یونان زندگی می کنیم. اسم روستای ما هم داکلانتیوس هست. یه عمه نیکا داشتم که خدا بیامرزدش. الان کمی احساساتی شدم. بیادش افتادم. عمه نیکای من با اینکه در سن 80 سالگی از دنیا رفت ؛ ولی مجرد بود و هرگز ازدواج نکرد!.

نه اینکه نخواست ازدواج کنه ها؟ نه ، بلکه دیگران نزاشتن ازدواج کنه. عمه نیکا دل خونی داشت از اطرافیاش. یه بار پیشش نشستم و حسابی برام از قصه غم انگیز زندگیش تعریف کرد. میگفت چهار تا خواستگار داشت ، اونم چه جوونایی! خودش می گفت وقتی قمبر گلسنیوس اومده بود به خواستگاریش تو دلش راضی بود ، اما هر کی شنید می اومدن به خونواده اش و بخودش می گفتن نیکا می خوای زن یه گلسنیوس بشی؟ هر طوری بود اونارو پشیمون کردن. برای سه تای دیگه هم همینجوری کردن. عمه نیکا می گفت ، ما خیال میکردیم اینایی که میان و رایمونو میزنن خیلی دوستمون دارن و واقعا خیر ما رو میخوان!. اما تو نگو اینا اصلا کارشون دخالت در زندگی ما بود. مثلا می گفت همین سکرقارمساقیوس اینقد اومد از خواستگار دومم شوجن پریموس بد گویی کرد و اینقد به آب و آتیش زد تا پشیمونم کرد. یا لبدماغ الندگیوسو چرا نمیگی؟ وقتی خواستگار سوم زکن بیکاریوس با چه اشتیاقی اومده بود و چقدم با هم حرف زده بودیم برا زندگی آیندمون و چقدم با هم تفاهم داشتیم ، اما بازم کُفته خارپدرسگیوس یکی از همسایه هایمون اومده بود و رای بابمو زد و اینم رفته بود. وقتی خواستگار چهارمم جوون رعنای روستا آقای تاس کله یوس جلومو گرفته بود و به من پیشنهاد ازدواج داده بود ، گفتم ایندفه دیگه هر طور شده باید باش ازدواج کنم. اما مگه گذاشتن؟ بازم چندتا از دخالت گرا اومدن و نذاشتن. عمه ادامه داد ، ما چقد خام بودیم ، خیال میکردیم اینا وقتی نمیذارن ، از فردا همه شون میرن ده تا ده تا جوون مدل به مدل میارن که من هر کدومشونو دوس داشتم انتخاب کنم. اما زهی خیال باطل. تو نگو اینا فقط کارشون بدگویی و سخن چینی و دخالت بود. و هر کدومشون میرفتن پی زندگیشونو و پول درآوردن و خوش گذرونی خودشون. و وقتی همه شنیدن که من چارتا خواستگارو رد کردم دیگه کسی بسراغم نیومد. تا اینکه رفته رفته پیر و پیر تر شدم. اوایل خیلی خجالتی بودم و نمیتونسم رودروری این آدما حرف بزنم ولی بعداً که دیدم چه اینا بسرم آوردن خیلیارو به سیخ کشیدم و روشون داد و بیداد کردم. به اونا گفتم شما که نذاشتین من ازدواج کنم ، پس چرا کاری برام نمیکنین و کسی رو نمیارین؟ اونام با پررویی تمام میگفتن ، ما فقط نظرمونو میگفتیم. بما چه ربطی داشت که به کسی بگیم بیان به خواستگاریت. فردا بینتون اختلاف بیوفته و بگین کار شما بود؟ واقعاً عجب رویی داشتن این آدما! خیلی عجیب.

البته وقتی عمه نیکا پا به سن گذاشته بود خودش شده بود یه سخنران تو همین زمینه. بارها و بارها تو کلیسا شبای یکشنبه که اتفاقا جوونا هم میومدن ، براشون حرف می زد و از تجربیات تلخش می گفت. عمه نیکا دیگه ابایی از کسی نداشت. و رک و راس اسم اونایی که تو زندگیش دخالت کرده بودنو نذاشتن عمه تشکیل زندگی مشترک بده رو می گفت و اونارو رسوا میکرد.

یادمه یه شب خودم تو سخنرانیش بودم تو کلیسا که ما بیشترمون جوون بودیم از دختر و پسر. عمه نیکا پس از کلی حرف زدن سخنانشو خلاصه کرده بود و بما سفارش می کرد که ، عزیزانم ، اولندش حتماً ازدواج کنین. وقتی با هم به تفاهم رسیدن حرف هیشکیرو گوش ندین و با هم تشکیل زندگی مشترک بدین.

دومندش ، با آدمای حسابی مشورت بکنین و اجازه دخالت به آدمای فضولو تو زندگیتون ندین. چون اینا فقط میخوان آیندتونو سیاه کنن.

سومندش ، اگه یه وقتی سر و کله اینجور آدما پیدا شد و گفتن طرف بدرد نمیخوره ، خیال نکنین که اینا از فردا دنبال کارتونن و میخوان براتون خواستکارای دیگه بیارن. خیر ، اینا دنبال کارای عیش و نوش خودشونن. این کارم براشون یه تفریح و سرگرمیه.

چارمندش ، خودتونم تو زندگی هیشکی دخالت نکنین. اصلا به شما چه مربوطه؟ مگه از شما نظر خواستن؟

پنجمندش ، اگه یه وقتی کاری از دستون بر میاد دیگرانو کمک کنین و نذارین تنها بمونن.

شیشمندش ، و گفت و گفت و گفت...

عمه نیکا چه سفارشا که نکرده بود اون شب. واقعا که ... چه آدمایی پیدا میشن! به همین سادگی زندگی عمه نیکای مارو خراب کردن و اونو از داشتن یه شوهر محروم کردن. 

31 خصلتای انسانی رو لوث نکنیم!

31

خصلتای انسانی رو لوث نکنیم!

ممدلی خان پدربزرگمون ، یه روز که همه بروبچش پیشش بودیم ، سخنرانی قرائی میکرد!. رو تختش نشسته بود و حرف میزد و ما هم گوش میکردیم. البته حدود نود سالش بود. خدا رحمتش کنه. خدا مرده های شما رو هم بیامورزه.

حرفاش به اینجا کشیده شد که بله بچه ها ، اگه یکیرو آوردین که براتون کار کنه ، سعی کنین ، ون کش بن کی هادین و زیر بغلش هندونه بزارین ؛ اینجوری بهتر و بیشتر کار میکنه و توضیحات مفصلی که نگو... منم از اون میون ترسون لرزون گفتم مزدش چی؟ مزدم باش بدیم یا نه؟ اونم بلافاصله گفت : ای باباااا ، عطای بزرگان ایران زمین دوتا باریکلا یکی آفرین... کلی خندیدم همگی یکدست.

خان دایی شهرام ، تحصیلکرده بود و اطلاعتشم خیلی خوب بود. مثل خیلیا بی تفاوت از کنار پدیده ها نمی گذشت. وقتی حرفای بابابزرگو شنید بر خلاف همه نخندید. بلکه با یک احترام خاصی حرفای بابابزرگو اصلاح کرد.

گفت البته پدر راس میگه. آدما تو ذاتشون خصلتای زیادی نهفته دارن. و این بستگی به ما داره که چجوری و از چه راهی ازش اسفاده کنیم. در ادامه گفت : مثلا اینکه بابابزرگ میگه هندونه زیر بغلش بزارین ؛ این یکی از خصلتای خوب انسانیه. اما ما یکم پایینش آوردیم. مثلا همینو تو اروپا و کشورای پیشرفته باش میگن ، ایجاد انگیزه!. آخه آدما با هر رنگ و زبان و ملیت ، تو خصلتا مشابه همن. ینی همه آدما برای انجام کاراشون نیاز به یه عامل انگیزشی دارن تا وادارشون کنن به انجام کارا. اونا اسمشو گذاشتن انگیزه و با یه احترامی هم به این خصلت بها دادن و چه اسفاده ها که از توانمندی آدما نکردن!. برا ما یه مثالم زد. گفت مثلا یه آدم اینجایی وقتی میره به کشورای پیشرفته می بینی که خیلی توانمند میشه اما همین آدم اینجا ، انگار ناتوانه!. اونچه که باعث میشه اونا اونجا توانمند نشون بدن ، بخاطر این نیس که اونا باش قرص میدن که به این درجه برسه. نه ، بلکه اونا بلدن که چجوری پس از شناسایی توانشون از اونا کار بکشن. ولی ما اینجا اینقدر خصلتا رو به اسمای بد اسم می بریم که کلا خیلیا وادار میشن کارایی رو انجام بدن که اینارو زرنگتر بنامند. که بیشرشون همراه میشه با دوز و کلک. اما اونا درست بر عکس. با همین تغییر اسم ، خصلت آدمارو فعال می کنن.

اما اینکه بابا میگه ، عطای بزرگان ایران زمین دو تا باریکلا یکی آفرین. ینی مزد بی مزد. یا مثلا بد مزد. ینی طرف برات کار میکنه اما وقتی شما در قالب یه صاحاب کار و یا کارفرما قرار گرفتی خیلی بد مزد میدی!. اینم خیلی کار نامناسبیه. اینم باعث میشه که طرف به راههای دیگه ای برای رسیدن به مزدش وادار بشه. شما از یه کارگر در روز پونصدهزار تومن کار میکشی و چهل تومن باش مزد میدی!. این خیلی بده. دیگه همه میفهمن که داری ازش سودجویی میکنی. لاقل مزد واقعیشو بده. حالا که کارگر زیاده و کار کمه تو باید زنجشو در کنی و چس مثقال باش مزد بدی؟ نه دیگه نمیشه. کارگر و کارمند و کلا آدما تو کار کردن ، هم نیاز به انگیزه دارن و هم باید دست مزد خوبشونو بگیرن. و گذشته از همه اینا باید به اونا شخصیت هم داده بشه. اینه رمز موفقیت کشورای پیشرفته. و گرنه اونام اگه از شیوه دوز و کلک و بهره کشی اسفاده میکردن مطمئناً نمیتونسن پیشرفت کنن و رو به جلو باشن. میشدن عین رفتن حلزون به روی درخت. که یه متر میرن جلو و دومتر به عقب بر میگردن.

بابا بزرگ آدم منطقی بود. وقتی اینارو شنید هم سرشو پایین آورد و هم به شهرام خان پسرش آفرین گفت. خیلی ما خوشمون اومده بود. هم از اینکه یاد گرفته بودیم اگه یه روز کارفرما شدیم با آدمای زیردستمون چجوری رفتار کنیم و هم سعی کنیم خصلتای بزرگ انسانی که خداوند تو ذاتمون وادیعه کرده رو لوث نکنیم و از همه جالبتر از بابابزرگ بود که حرفای درست و منطقی رو بپذیریم. نه مثل خیلیا اگه یکی رو حرفون حرف درست زد ، با داد و فریاد جواب ندیم.

عجب روزی بود اون روز. آفرین به همون که در یک چنین جلسه ای نشسته بودیم. از اون روز تا حالا من کلا دیگه کسی و چیزی رو مسخره و سبک نمیکنم. سعی و تلاشم اینه که به همه چی با احترام نگاه کنم. این دایی شهرام اصلا نگاهمونو با چند دقیقه حرف زدن عوض کرد در حد تیم ملی...