32 عمه نیکا عارسیوس من

32

عمه نیکا عارسیوس من

ما تو یکی از روستاهای دور افتاده یونان زندگی می کنیم. اسم روستای ما هم داکلانتیوس هست. یه عمه نیکا داشتم که خدا بیامرزدش. الان کمی احساساتی شدم. بیادش افتادم. عمه نیکای من با اینکه در سن 80 سالگی از دنیا رفت ؛ ولی مجرد بود و هرگز ازدواج نکرد!.

نه اینکه نخواست ازدواج کنه ها؟ نه ، بلکه دیگران نزاشتن ازدواج کنه. عمه نیکا دل خونی داشت از اطرافیاش. یه بار پیشش نشستم و حسابی برام از قصه غم انگیز زندگیش تعریف کرد. میگفت چهار تا خواستگار داشت ، اونم چه جوونایی! خودش می گفت وقتی قمبر گلسنیوس اومده بود به خواستگاریش تو دلش راضی بود ، اما هر کی شنید می اومدن به خونواده اش و بخودش می گفتن نیکا می خوای زن یه گلسنیوس بشی؟ هر طوری بود اونارو پشیمون کردن. برای سه تای دیگه هم همینجوری کردن. عمه نیکا می گفت ، ما خیال میکردیم اینایی که میان و رایمونو میزنن خیلی دوستمون دارن و واقعا خیر ما رو میخوان!. اما تو نگو اینا اصلا کارشون دخالت در زندگی ما بود. مثلا می گفت همین سکرقارمساقیوس اینقد اومد از خواستگار دومم شوجن پریموس بد گویی کرد و اینقد به آب و آتیش زد تا پشیمونم کرد. یا لبدماغ الندگیوسو چرا نمیگی؟ وقتی خواستگار سوم زکن بیکاریوس با چه اشتیاقی اومده بود و چقدم با هم حرف زده بودیم برا زندگی آیندمون و چقدم با هم تفاهم داشتیم ، اما بازم کُفته خارپدرسگیوس یکی از همسایه هایمون اومده بود و رای بابمو زد و اینم رفته بود. وقتی خواستگار چهارمم جوون رعنای روستا آقای تاس کله یوس جلومو گرفته بود و به من پیشنهاد ازدواج داده بود ، گفتم ایندفه دیگه هر طور شده باید باش ازدواج کنم. اما مگه گذاشتن؟ بازم چندتا از دخالت گرا اومدن و نذاشتن. عمه ادامه داد ، ما چقد خام بودیم ، خیال میکردیم اینا وقتی نمیذارن ، از فردا همه شون میرن ده تا ده تا جوون مدل به مدل میارن که من هر کدومشونو دوس داشتم انتخاب کنم. اما زهی خیال باطل. تو نگو اینا فقط کارشون بدگویی و سخن چینی و دخالت بود. و هر کدومشون میرفتن پی زندگیشونو و پول درآوردن و خوش گذرونی خودشون. و وقتی همه شنیدن که من چارتا خواستگارو رد کردم دیگه کسی بسراغم نیومد. تا اینکه رفته رفته پیر و پیر تر شدم. اوایل خیلی خجالتی بودم و نمیتونسم رودروری این آدما حرف بزنم ولی بعداً که دیدم چه اینا بسرم آوردن خیلیارو به سیخ کشیدم و روشون داد و بیداد کردم. به اونا گفتم شما که نذاشتین من ازدواج کنم ، پس چرا کاری برام نمیکنین و کسی رو نمیارین؟ اونام با پررویی تمام میگفتن ، ما فقط نظرمونو میگفتیم. بما چه ربطی داشت که به کسی بگیم بیان به خواستگاریت. فردا بینتون اختلاف بیوفته و بگین کار شما بود؟ واقعاً عجب رویی داشتن این آدما! خیلی عجیب.

البته وقتی عمه نیکا پا به سن گذاشته بود خودش شده بود یه سخنران تو همین زمینه. بارها و بارها تو کلیسا شبای یکشنبه که اتفاقا جوونا هم میومدن ، براشون حرف می زد و از تجربیات تلخش می گفت. عمه نیکا دیگه ابایی از کسی نداشت. و رک و راس اسم اونایی که تو زندگیش دخالت کرده بودنو نذاشتن عمه تشکیل زندگی مشترک بده رو می گفت و اونارو رسوا میکرد.

یادمه یه شب خودم تو سخنرانیش بودم تو کلیسا که ما بیشترمون جوون بودیم از دختر و پسر. عمه نیکا پس از کلی حرف زدن سخنانشو خلاصه کرده بود و بما سفارش می کرد که ، عزیزانم ، اولندش حتماً ازدواج کنین. وقتی با هم به تفاهم رسیدن حرف هیشکیرو گوش ندین و با هم تشکیل زندگی مشترک بدین.

دومندش ، با آدمای حسابی مشورت بکنین و اجازه دخالت به آدمای فضولو تو زندگیتون ندین. چون اینا فقط میخوان آیندتونو سیاه کنن.

سومندش ، اگه یه وقتی سر و کله اینجور آدما پیدا شد و گفتن طرف بدرد نمیخوره ، خیال نکنین که اینا از فردا دنبال کارتونن و میخوان براتون خواستکارای دیگه بیارن. خیر ، اینا دنبال کارای عیش و نوش خودشونن. این کارم براشون یه تفریح و سرگرمیه.

چارمندش ، خودتونم تو زندگی هیشکی دخالت نکنین. اصلا به شما چه مربوطه؟ مگه از شما نظر خواستن؟

پنجمندش ، اگه یه وقتی کاری از دستون بر میاد دیگرانو کمک کنین و نذارین تنها بمونن.

شیشمندش ، و گفت و گفت و گفت...

عمه نیکا چه سفارشا که نکرده بود اون شب. واقعا که ... چه آدمایی پیدا میشن! به همین سادگی زندگی عمه نیکای مارو خراب کردن و اونو از داشتن یه شوهر محروم کردن. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.