42 پذیرایی از مهمونا در دارکَن کلا توک

42

پذیرایی از مهمونا در دارکَن کلا توک

عروسی پسر ابوخلال بود گویا. ایشونم دست و دل باز!. تو روستای دارکن کلا توک رسمه که همه رو ناهار دعوت میکنن. چون سالن مالونی ندارن ؛ تو خونه همسایه ها مهمونا میشینن. موقع ناهار داماد میاد تو اتاقا و به همه دست میده و همه هم باش تبریک میگن و بعدشم میشینه و هدیه میکنن.

اول بستگان درجه یکش هدیه هاشونو میدن ، نقدی هم هست. پدر داماد ، دو میلیون تومن ، ونه بوشو اشاالله. برادر داماد سه میلیون تومن و ... این مبالغ بالا رو میدن که دیگرانم یاد بگیرن تا مثل اینا زیاد زیاد هدیه کنن.

اما مردمان دارکن کلا توک با این چیزا گول نمیخورن!. یهو میبینی میگن اکبر دو هزارتومن ، اصغر هزار و پونصد تومان ، مم صادق یک قران و...

بهترین قسمت عروسی بعد از هدیه شنون شروع میشه. ناهار ، برا همه سرویس میارن. سرآخرم برنجو دیس دیس پخش میکنن. خیلی جالبه.

ابو خلال وسط مجلس تو اتاق بزرگ ایستاده بود و اول ممیج پلو رو آوردن ، همه گرفتن. ابوخلال گفت ، روسّی سبزی پلو هم هست. همه گفتن اِ ِ ِ سبزی پلو رو بیارین ما هم دوتا قاشق بگیریم. اولین دیس اومد و دادن دست یه آدم لاغر و مردنی که ابوخلال خیال میکرد این دیگه بیچاره چارتا تیم هم نمیتونه بخوره. با قاشق یک چهارم سبزی پلو را رو بشقابش خالی کرد و در قاشق بعدی هم دیسو نصف کرد. مطمئنم اگه از بقیه خجالت نمیکشید همه دیسو میخورد!. و در چن دیس بعدی پلوها عین برف آب شدن.

ابوخلال برا اینکه حواسشونو پرت کنه و کمتر بگیرن ، گفت ؛ آب خورشتم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی آب خورشتو بیارین یه دوتا کچه بگیریم ، همه رو خوردن.

ابوخلال گفت ، چماز پلو هم هست ، گفتن اِ ِ ِ روسّی ، چماز پلو رو هم بیارین یه دوتا قاشق نوگر بکنیم.

گفت ، پَیلم ماست هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یکم پیلم ماستم بخوریم ببینیم چجوریه. آوردن و خوردن.

اینجا بود که ابوخلال تازه متوجه شد که با چه کسانی طرفه ، یادش اومد که دم درب منزلشون یه درخت افرای بزرگی داره ؛ گفت ، افرا دار هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ببینیم مزه اش چجوریه ، آورد و خوردن.

گفت ، اَس با بار هم هست ، گفتن اِ ِ ِ روسّی بیار بیار بزا یکم نوگری بگیریم. آورد و خوردنش. گفت بَوِر خاسه مِرس دار هم هست. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یه دوتا قاشق میخوریم ، تازه گفتن ببرش رو هم بیار ، آورد و خوردنش.

ابوخلال ، تو سرش دو شاخ بسیار زیبا از تعجب در آورده بود. گفت ، هیژده چرخ هم هست ، گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار یکم بگیریم. آورد و خوردنش.

گفت ، دکل های نفتی هم هست!. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، آورد و خوردنش. گفت ، کلاً کره زمین هم هست ؛ گفتن اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، یکم کره زمین نوگر کنیم!. آورد و خوردنش.

گفت ، منظومه شمسی با تمام اقمارش هست ، خواستین بیارم؟ گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار مدتهاست که منظومه شمسی با تمام اقمارش نخورده بودیم. آورد و خوردنش.

گفت ، کهکشان راه شیری هم هست!. گفتن ، اِ ِ ِ روسّی بیار بیار ، تورو خدا ترشیشو بیار ، کل کهکشان راه شیری رو هم آورد و خوردنش.

گفت ، اصلاً کل هستی هم هست ، یهو همه با خوشحالی گفتن ، توروخدا بیار شاید سیرمون کرد. آورد و خوردنش.

اینجا بود که ابوخلال ، با چشم عینک دودی و چرخ کالا بسر و کت و جلزقه ، وسط مجلس دراز کشید و گفت ، منم هستم. ابوخلال خیال میکرد اینا از رو میرن! چنان خوردنش که فقط استخونای اسکلتش موند.

ابوخلال بلند شد و دید فقط اسکلت هست. با اینحال هر طوری بود ، رفت پیش سایر مهموناش در خونه عبدِلعلی خان ، که به مهمونا بگه خوش آمدین و بخشنّی ، دیگه مگه میتونس حرف بزنه. فقط فک پایینش می خورد به فک بالاش و عین دستگاه مورس فقط چکچک می کرد!.

آقا همه سرشون تو غذا بود. وقتی ابوخلالو تو اون وضع دیدن ، غذا رو ول کردن و فرار...

ابوخلال هر طور می خواست بگه که منم ، فقط صدای فک هاش عین ساعت زنگی قدیم میومد.

تو نگو آقا برو یه گوشه ای بشین ، بازم حواسش نیست و میره خونه عیس قالی خان هم بگه خوش آمدید و بخشنّی ، اگه کم و کسری بیه. اونام تا اینو اینجوری میبینن ، میگن ای خودا روح اومد و گذاشتن فرار...

آقا همه از ترسش خرابه وری را چش گذاشتن و با داد و بیداد و جیغ و فریاد نزدیک نگهبانی توسکایی ، دو نگهبان بلن بالا و قلچماق توسکایی دیدن از دور همه دارکَن کلا توکیا با سرعت بسمت جنگل میان. اینام با خودشان گفتن که خب حتماً ورزش ظهرگاهیه. احتمالا زیاد خوردن و اومدن یکمشو بالا بیارن.

اما دیدن ، همه به نگهبانا میگن فرار کنین ، فرار کنین. روح افتاده مَله... آقا نگبانا هم با قِر و تکبر گفتن برین عمو اینا چیه ... که ناگهون چشمشون افتاد به اسکلتی که از پشت سرشون می اومد. اینام با اون قد و والا هم فرار...آقا ابوخلال طفلکی هی می خواست بگه بابا منم ، ولی همه فرار کردن.

ابوخلالم رسید داخل نگهبانی و روی تخت نشست و پشتی رو پشت داد. یه سیگارم روشن کرد. و هرچی می خواست پک بزنه نمی تونس. چون دیگه دستگاه مکشی نداشت که. تازه متوجه شده بود که چه نعمتهایی داشت و از دست داد.

در همین حین سنه کوریای بیچاره با زن و وچه از ییلاق می اومدن که برن شهر ، اونم با نیسون آبی.! تا چشمشون افتاد به اسکلت سیگار بدست داخل نگهبانی ، همه جیغ و داد و راننده نیسون آبیم که منتظر همچین فرصتی بود که گاز بده ، با تمام سرعت گذاشت پا بفرار.

ابوخلال دیگه نمی دونس با این اسکلت چیکار کنه؟!. از داخل نگهبانی توسکایی در اومد و سر به زیر و متحیّر حرکت کرد بسمت محل. توی راه خلاصه حسی دس داد و دعایی و ثنایی که یواش یواش گوشت و پوستش دوباره در اومد. و خوشحال رسید به مله.

حالا که دوباره به حال اول برگشت ، اینم بچگیش گرفت و می رفت محلی هارو بترسونه. از طرفی جنگلیام برگشتن و اینو تو وضع اول دیدن!. حالا هی ابوخلال می رفت سمتشون و می گفت ؛ بهههه ، دیگه هیشکی ازش نمی ترسید. میگفتن برو بابا تو هم شفت شدی؟!

اینجا بود که ابوخلال برای مردم دست به یک سخنرانی قرّایی زد. و گفت ای مردم ، عجب ملّتی هستین شما. از اسکلت من ترسیدن و همه تون زهره ترک شدین. ولی از خودِ من با این همه تشکیلات نمی ترسین؟! شما دیگه کی هسین؟ عجب آدمی هسین؟

و ادامه داد ، ای مردم ، چرا به حق و حقوقتون قانع نیستین؟ من هر چی آوردم شما خوردین ، تا جایی که کل هستی رو هم بلعیدن. آخرش چی شدین؟ بهتر نیست آیا یکم هم برای این آدمای ضعیف ضوعفا بذارین؟ شما که با همون ممیج پلا سیر میشدین ، دیگه اصلا لزومی داشت که این همه چیز پیز رو بخورین و هیچی نزارین. آخه مگه بقیه آدم نیسن؟

مردم هم وقتی حرفای حق ابوخلال را شنیدن بهمدیگه نگاهی کردن و بهم گفتن واقعا راس میگه. چقدر خوبه که دیگران رعایت کنن. و باز هم کفر ابوخلال دراومد و از اینکه می دید همه انتظار دارن دیگران رعایت کنن و خودشون همچنان همان خارمبه باشن.

اِسا ، اَره ، اگه خودتونو تو کنترل نزارین ، همه هستی رو هم بیارن و بخورین ، بازم سیر نمیشین. و بهتر اینه که به حق خودتون قانع باشین و یکمم بفکر بقیه باشین. و تو این راه هم هر کی از خودش شروع کنه. راس نمیگم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.