37 به بزرگاتون احترام بذارین

37

به بزرگاتون احترام بذارین

فرقی نداره اینکه زن باشه یا مرد. همینکه ازشما بزرگترن و یه پیرهن بیشتر پاره کردن نشون میده که از شما بزرگترن و در اصول کلی قانون ، شما وظیفه اخلاقی دارین که باشون ادای احترام کنین. تو مجالس و محافل ، هم احترامشون کنین و هم در بهترین جای مجلس بنشونینشون. اگه اینو شما رعایت کنین ، مطمئن باشین که کوچکتراتونم یاد می گیرن که به شما احترام کنن.

نه اینکه تا یه جایی رفتین جاهای خوب خوبو برا خودتون بگیرین و این پیرمردا و پیرزنا رو وسط مسطا بنشونین و عین آدمایی که توتندی میرن ، پلور کینک رو نگاه کنین و انگار اصلا متوجه نیستین کی اومده. خیلی نامردیه.

البته بزرگای ما هم باید مراعات کنن. و وقتی دیدن یه کوچکتری باشون احترام گذاشته ، حالا هی اُرد ندن که اینو بیار و اونو ببر و اینکار بکن و اون کارو نکن. و شمام اینجوری باشین و به کوچکتراتون هی اُرد ندین. دوستم تعریف میکرد:

یه گتی خان بود که خیلی پیرمرد و از کار افتاده بود. کمرش کاملا از فَرت پیری دولا شده بود. وقتیم راه می رفت نیم تنه بالاش کاملا با زمین موازی می شد و باسن آب شده اشم نسبت به آدمای پشت سرش کاملا در دید مستقیم قرار داشت. انگار روی یه اسکلتو پوست کشیدن. گتی خان اراده خیلی قویی داشت و خدارو شکر سالم بود. هم خودش به همه احترام میذاشت و هم دیگران براش احترام فوق العاده قائل بودن. صبح زود بیدار می شد و ورزش میکرد و با همون وضع مزاجی می رفت نونوایی و خیلی کارای دیگه. گهگاهیم شبا می رفت مَله ، شو نیشتن.

یه روز طوری شده بود که از صبح شاهد فعالیت های روزمره اش بودم. شبش در مسیر اصلی محل زیر یه درختی تو تاریکی ایستاده بودم و منتظر دوستم بودم که به یه جایی بریم. هیشکی تو خیابون نبود. از دور صدای ترخ ترخ عصای گتی خان عمو رو شنیدم که بسمت پایینی می رفت. ایشون اصلا منو نمی دید ولی من اونو میدیدم. با اشتیاق و سرحال داشت از روبروم رد می شد. تو ذهنم خیلی تحسینش می کردم. از اینکه از صبح اینهمه فعالیت و کار و تلاش و با این سن و سالش حالا شب داره میره فک و فامیلاشو سر بزنه و صله رحم کنه. خلاصه گتی خان عمو تو ذهنم به یک الگوی تاریخی تبدیل شده بود. کمی از من فاصله گرفت. کمرش خم ، عصا در دست ، وسط آسفالت تک و تنها تو تاریکی شب. با اینحال عین راننده های پایه یک مراعات همه چی رو می کرد. یهو دیدم در ده بیست قدمی من وسط آسفالت گتی خان عمو ایستاد. با کمال تعجب دیدم خوب جلوشو نگاه کرد و چپ و راست و برگشت با اونحالش پشت سرشم نگاه کرد و یکهو توپخانه اشو آتیش کرد. بومبه بومبه در می کرد و می گفت آخخخخکهههه ، باز چند قدمی رفت و دوباره ایستاد و یه نفس گیری عمیق کرد و دوباره باز ترق تیرقش شروع شد. خلاصه تا چشمم کار میکرد گتی عمو می زد و می رفت. گهگاهیم می گفت کهههه روح سوخته یزید. واقعا متعجب شدم که این چه سیستمیه که با این اسکلت و سن و سال میتونه صدای مثل توپهای بلژیکی از خودش در کنه. تو مسیر بعد از رد شدن گتی عمو خیلی از آدمای کنار جاده سرشونو از پنجره می آوردن بیرون و اینور و اونور و نگاه می کردن و با صدای بلند می گفتن ، اَی ی تیراندازی صدا اِنوووو آمریکا خانه حمله هاکانه. دیگه نمیدونسن که این صدای شلیک های توپخانه گتی عمو بود که. نمیدونم اون شب گتی عموزن چه غذای بادداری باش داده بود که شکمشو به این روز در آورده بود. البته گتی عمو هم از کیفیت کارش راضی بود.

اِسا ، اَره ، اینا همه ذوق و شوق جامعه هستن ، اینه که باید به بزرگترا حتما و حتما احترام کنیم و در این راه هم همه رو وادار به این کار کنیم. اینجوری به نفع همه مونه.

واقعا راست نمیگم؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.