57 اِسمال باریک اندام

57

اِسمال باریک اندام

به حال فعلیتون نگاه کنین ، اگه زور دارین به بی زورا زور نگین ؛ اگه پول دارین به بی پولا فخر نروشین ، اگه خوشتیپین برا بی خوشتیپا کلاس نرین.

خلاصه اینکه حواستون باشه ، اگه کلاً از یه امکاناتی برخوردارین به دیگران کمک کنین نه اینکه از این امکانات و فرصتا سوء استفاده کنین و بخواین به دیگران به مدل های گوناگون زور بگین و سرشونو کلاه بذارین. خلاصه گفتم که حواستون جمع باشه.

دوران ابتدایی تو روستای ییلاقی ما یه آق معلم داشتیم که به همکلاسی ما که اسمش اسماعیل بود میگفت ، اِسمال.

اسمال بیشتر وقتا بنده خدا بخاطر ضعف جسمانیش مریض احوال بود. خیلیم لاغر اندام بود. این آق معلمم یه روز باش گفت ، اسمال چقدر لاغر و باریک اندامی!. از این روز به بعد ، سرش اسم موند به اسمال باریک اندام.

از طرفی یه همکلاسی دیگه هم داشتیم که اسمش ابراهیم بود. این آق معلم ابراهیمو که هروقت می خواست صدا کنه ، می گفت ، ابرام. این آق ابرام یکم هیکل بزرگی داشت و از سایر همکلاسیا ، درشت تر و زور دار تر بود. آق ابرام هم تا می تونس از این زورش نهایت استفاده رو میکرد در جهت اذیت و آزار بچه های همکلاسی بخصوص اسمال بیچاره که الان دیگه شده بود اسمال باریک اندام. بخاطر همین ، بازم آق معلمم یه روز که آق ابرام خیلی دیگه زده بود به سیم آخر اذیت و آزار ، باش گفت پسر تو چقد قلچماقی؟!.

از اون روز به بعد ، ابرام یه پسوندی گرفت و اسمش موند به ابرام قلچماق. در این دوران مدرسه این ابرام قلچماق آی اذیت کرد بچه ها رو آی آذیت کرد. گاهی هم سر این اسمال باریک اندام بیچاره با آن وضع مذاجیش آی بلا می آورد...

سال ها گذشت ، ابتدیی تموم شد و راهنمایی و تا رسیدیم به دبیرستان. بعضی از بچه ها ترک تحصیل می کردن و برخی دیگر هم برای ادامه تحصیل مجبور بودن به شهر برن. از اونجایی که فاصله ییلاق ما تا شهر زیاد بود ، امکان رفت و آمد نبود و یه اتاقی تو منزل یه شهری اجاره می کردن و ادامه تحصیل می دادن.

ابرام قلچماق با اون قلچماقیش ترک تحصیل کرد و رفت پی کار و زندگی در همون روستا و اسمال باریک اندام هم بیشتر بخاطر اینکه هم درسشو ادامه بده و هم در شهر اگه مریض مِلا شد دم دست دکتر باشه رفت شهر. یک دو سالی زیاد ازش خبری نبود. اسمال باریک اندامو میگم.

تو نگو اسمال وقتی رفت شهر حالش بهتر و قدشم بلند تر شد. اتاقی که اجاره کرده بود نزدیک یه باشگاه ورزشی بود. اونم باشگاه بوکس!. یه بار از سر دلتنگی برای ییلاق ، بسمت این باشگاه می ره که شاید بتونه یه مقداری با تماشای تمرین ورزشکارا هوای ییلاق از سرش بطور موقتم شده در بره. رفت و نشست یه گوشه ای و ایستاد به تماشای بوکسورها. مربی بوکس ، به تماشاچیا هم یه نیم نظری داشت. برای اینکه بدونه کیا امروز اومدن برای تماشا. تا اینکه چشمش به اسمال خودمون میفته. تو نگو اسمال گویا اندامش برای بوکس بازی خوب بود و خودش نمی دونس. مربی بوکس با یه نظر به این راز پی می بره. به اسمال در کمال ناباوری گفت که از جلسه بعد بیا اینجا تمرین. هی اسمال نانا و ونه اَره اَره ، رفت.

آقا تمرین رفتن اسمال یه طرف و از اون ور بعد از مدتی بوکسور حرفه ای شدنش یه طرف!. اسمال باریک اندام شد یک بوکسور و ایندفعه دیگه واقعا باریک اندام شد. چابک و تند و تیز عینهو ببر. یک دوسالی به همین منوال گذشت و کسیم از بروبچ ییلاق از اینکه اسمال بوکسور شد خبر نداره.

تا اینکه تو ایام نوروز اسمال میره بسمت ییلاق برای گذران تعطیلی عید. خلاصه همکلاسیا می بینن و همه هم اسمالو با همون شخصیت مدرسه ابتدایی می شناسن. اینم دیگه نمیگه که بابا من دیگه بوکسورم.

اتفاقا عروسی داود ایوضی هم افتاده بود تو همون روزای عید. یه شب که بازیگرخانه داود بود همه در یک اتاق نسبتاً بزرگ مشغول بگو بخند و ادا و اطوار در آوردن بودن. اسمال هم یه گوشه ای ایستاده بود. نوبت میدون داری ابرام قلچماق بود. ابرام قلچماق یکم قلدر بازی در آورد و برای ادامه کار ، چشمش به اسمال افتاد. برا اینکه بیشتر دیگرانو بخندونه اسمالو صدا زد که بیاد وسط. قصدش این بود که صورتشو سیاه کنه تا باعث تمسخرش بشه و بچه ها هم بخندن. اسمالو صدا زد بیاد اینجا. اسمال نرفت. وقتی دید اسمال حرفشو هیچ حساب نکرد با تندی گفت ، اسمال باریک اندام مگه بتو نگفتم که بیا اینجا؟ بعد همزمان هم اومد که دسشو بگیره و بزور ببره. یک آن اسمال یه ژستی گرفت و گفت عمو ابرام دیگه بسه این کارا. الان دیگه مدرسه ابتدایی نیس که هرچی خواستی دیگرانو اذیت کنی و زور بگی...ابرام گفت بلههههه. اسمال گفت همینکه شنیدی. بعد داشت بر می گشت به سرجاش که ابرام از پشت محکم زد به پشتش که یقه ی پیرهنشو از پشت بگیره و اینو بکشه وسط. چشمتون روز بد نبینه... اسمال هم دست رو لَس کرد و محکم زد به صورتش. اینجا بود که همگان یکباره متحیر شدن. اسمال بلافاصله به ابرام گفت یک یک. ینی تا اینجا همه چی تموم شد.

ناگهان به ابرام خیلی بر خورد. با سرعت اومد جلو که اسمالو بزنه. اسمالم یه گارد بوکس گرفت و ابرام با اون هیکل و قلچماقی اصلا نفهمید که چی شد. فقط یک دفعه متوجه شد که رو زمین افتاده و سرش گیج میزنه. تازه اینجا بود که همگان فهمیدن این اسمال از اون اسمالا دیگه نیست.خلاصه چن نفر اومدن وسط و اینا رو از هم جدا کردن. و اسمالم در آخرین لحظات به ابرام گفت که یک عمر ما رو اذیت کردی. فک نمیکردی یک چنین روزی هم از راه میرسه؟ از این لحظه بود که دیگه کلاً دنیا بر عکس شد. دیگه این اسم اسمال باریک اندام بود که لرزه می انداخت نه ابرام قلچماق.

امّا دم آق اسمال گرم ، واقعا مرد بود. از قدرتش تا اینجا که من میدونم سوء استفاده نکرد. فقط به همه سفارش می کرد که بابا یه روز ممکنه سرنوشت عوض بشه. بنا بر این به همدیگه زور نگین. همدیگرو اذیت نکنین. بزرگترا کوچکترا رو تحقیر نکنن. و خیلی از این سفارشا کرد.

البته بعدا همین اسمال باریک اندام به یک شخصیت جهانی تبدیل شد و بارها مدال های رنگارنگ جهانی رو هم گرفت. اما جوانمردیشو هیچ وقت فراموش نکرد. یه بار دیدم که اسمال عکس کلاس دومشو که اوج بیماری و باریک اندامیش بودو در کنار عکس قهرمانی آسیایش قرار داد تا همیشه یادش بمونه که کی بود و کی شد!.

اِسا ، اَره...

یادتون باشه که شمام همیشه آق بالا نمی مونین! شاید یه روزی سرنوشت یه ورقی دیگه ای براتون رقم زد! اون روزو هم در نظر داشته باشین.

درست نمیگم؟ ای ول...

نظرات 1 + ارسال نظر
حمیرا دوشنبه 28 آبان 1397 ساعت 18:47 http://www.mytrueme.blogsky.com

قشنگ بیه. امه مله اسماعیل ره گوننه اِسمِل.

تشکر فراوان دارم به اِسمالای محلتون سلام برسون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.