56 «داستان تلخ» نمی بینی آیا؟!

56

«داستان تلخ»

نمی بینی آیا؟!

دقیقاً نمی دونم کی بود! ولی انگار چن سال پیش بود که یه داستانی خوندم به نظرم جالب بود. البته من نمی دونم که عین این داستان آیا واقعا اتفاق افتاده یا نه؟ ولی اگه کسی اینو نوشته باشه هم بازم به نظرم می تونه یه درس عبرت باشه و یه تکونی به همه مون بده.

داستان مربوط به دوران فرعون مصر بود. همه تون میدونین که ظاهرا یکی از فراعنه خوابی می بینه و این بادمجون دور بشقاب چینای خلیفه هم اینجوری تعبیرش کردن که یه پسری از بنی اسرائیل تاج و تخت شما رو بر باد میده. عجب!! واقعانم خیلی عجب...

بعد به فرعون پیشنهاد میدن که برای اینکه این اتفاق نیفته ، شما هر چی پسر از بنی اسرائیل بدنیا میادو بکشین. فرعون احمق هم اینکارو میکنه و پسرا رو می کشت و زنانشونو به بیقاری می برد.

حالا اینا نه تنها این بندگان خدا رو به کارهای اجباری می بردن ، بلکه به خودشون اجازه میدادن که بدترین رفتارها رو هم با اینا داشته باشن.

آقا یه وقتی اگه شما یه مدیری پدیری چیزی شدین مبادا با زیر دستاتون کوچکترین بدرفتاری بکنین! در آن صورت وای بر شما میشه. چون طرف حسابتون با صاحب اصلی این آدماست. ینی با خودِ خدا طرف حساب میشین. چون خداوند گفته که ما فرزندان آدم رو کرامت بخشیدیم. ینی ما آدما دونه دونمون خیلی با کرامت هستیم. پس اصلا حق نداریم کوچکترین توهین و اهانت به همدیگه بکنیم چه برسه به اینکه طرفو بزنن و بکشن و ...

باری عرض می شود که ، یکی از این خانم های بنی اسرائیل رو برده بودن برای ساخت همین اهرام ثلاثه که الان در مصر هست ، اونجا کارای سخت و طاقت فرسا انجام دادن. یه سرکارگر الندگم برای اینا گذاشته بودن که شلاق بدست ، اگه اینا کم کاری میکردنو می زد!. پناه بر خدا.

دست بر قضا این بانو حامله بود!. و حتی روزهای پایان بارداریشم بود. یه روز در حین انجام دادن کارهای سختِ بردن مصالح برای ساختن اهرام ، درد زایمان میگیره این خانومو و بچه اشو همونجا بدنیا میاره. دیگه نمی تونس تکون بخوره. اون سرکارگر الندگم تا دید خانم نشسته هست با شلاق میاد سروقتش و شروع به کتک کاری میکنه. این خانم هم مجبور میشه با هر وضعی بود بچه به بغل کارهم بکنه.

در همین حین که اینقد فشار جسمی و روحی بر خانمه وارد شد ، سرشو به سوی آسمان بلند کرد و گفت:

نمی بینی آیا؟!

البته در اون داستانی که من خوندم کمی تندتر نوشته بود و من کمی تغییر دادم این قسمتشو. در اون داستان نوشته بود که وقتی سرشو به سوی آسمان بلند کرد ، خب البته میدونین که منظورش به خداوند بود گفت :

 

آیا در خوابی؟ و نمی بینی؟...

 

روزها و ماها گذشت تا اینکه حضرت موسی ع پیامبر شد و اون داستان مفصلش که بهتر از من میدونین.

کار به اونجا کشیده شد که بنی اسرائیل تصمیم گرفتن تا از سرزمین مصر بسمت آنسوی رود نیل حرکت کنند. ینی از دست ظلم و جور فرعونیان فرار کنند.

حضرت موسی ع جلو و قومش پشت سر حرکت کردند تا به ابتدای رود نیل رسیدن. از اون طرف قضیه هم ، فرعونیان متوجه شدند و به تعقیب پشت سرشان حرکت کردن تا اونارو دستگیر کنند.

وقتی به نزدیکی های بنی اسرائیل رسیدن فرمان خداوند رسید و حضرت موسی ع هم عصا را به رود نیل زد و دستور باز شدن رود را صادر کرد و رود نیل شکافته شد و بنی اسرائیل از آن عبور کردند.

سپاه فرعون هم رسید. وقتی عبور را باز شده دید ، آنها هم بی مهابا به رود زدن و حرکت کردن و وقتی هم همه کاملاً وارد نیل شدن آبهای دو طرف با تمام فشار و سرعت بهم آمد و آنها را پرس کرد و دمارشونو در آورد!...

وقتی روز شد جسد های سپاه و هدم و حشم فرعونیان بر روی آب پدیدار شد. افراد بنی اسرائیل هم از آن طرف رود ، همه مشغول تماشای آنها بودن.

یکی از کسانی که مشغول تماشای این سپاه نابود شده بر روی رود نیل بود همون خانمی بود که داستانشو گفتم. ایشون هم با حیرت و تعجب به آنها نگاه می کرد.

 

و خداوند به موسی ع گفت ، ای موسی ...

به آن بانو بگو که ما در خواب نبودیم...

بلکه ما در کمین ظالمین بودیم...

 

آره دوستان ، شاید همه این داستان عیناً وجود نداشته باشه ، امّا خودتون بهتر میدونین که مشابه اش همین الان هم داره اتفاق می فته ؛ شایدم بدترش! متاسفانه...

امّا یادتون و یاد همه مون باشه که دنیا حساب کتاب داره و الکی نیست که هرکاری دوس داری بکنی و در بری. وای بر کسانی که یک روزی ناغافل در کمین صاحب قرار بگیرن. پناه بر خدا و بیاین همه برای هم دعا کنیم که گرفتار چنین کارایی نشویم.

خدایا ، همه ما را نسبت به هم و حتی نسبت به همه موجودات مهربان و بی آزار بگردان. هر کی داره ظلم می کنه رو آگاه و هدایتش کن. آمین 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.