انتظار زیادی

15 

انتظار زیادی

دوستم میگفت تو ماشین بودن ، صحبت از زن و شوهری شد ، راننده شروع کرد به آه و ناله کردن از دست خانمش. اینکه مرا درک نمیکنه و اصلا بلت نیس وقتی رفتم خونه با من چجوری رفتار کنه و در مسائل بقول خودش خاکبسری عینهو یه مجسمه بی روح رو میمونه و خلاصه کلام ختم کلام اینکه یه آرامش دهنده ای که این خیال میکرد قبل ازدواج ، نیس.

دوسم میگفت باش گفتم خُب شما چی؟ اصلاً مردا چی؟ آیا اینا میدونن باید چجوری رفتار کنن؟ خوش شانسی این بود که راننده آدم بی انصافی نبود!. گفت نه ما هم نمیدونیم و بلد نیسیم اونجوری که اونا انتظار دارن باشیم.

دوسم میگفت تا اینجا جا شکرش باقیه که یه طرفه قضاوت نکرد!. هر دو طرف حادثه رو مقصّر دونست.

دوسم میگفت ، من پرفسوری کردم و یک نظریه آنتیک در دم ارائه نمودم. نظریه پرفسورانه اش چی بود؟ گفت باش گفتم ، ببین داداشی هر کاری نیاز به آموزش و فراگیری فن اش داره!. راننده تا اینو شنید یه شاخ در آورد. در ادامه گفتم ، در کجا پسرا و دخترا رو میبرن آموزش زندگی میدن؟ اصلاً یه ورق شما قبل از ازدواج در مورد زندگی خونده بودی؟ راننده اینارو که شنید انگار که براش تازگی داشت ؛ شاخ دوّمشو هم درآورد و گاردشو گرفت تا کوه ه زدنو شروع کنه!.

دوستم میگفت به راننده گفتم با یه مثال بحثو تموم میکنم. راننده همچنانکه سرش پایین بود و شاخاش آماده نبردو با چشمای بالاآمده نگاه میکرد ، دیدم دوتا گوششو هم تیز کرد تا آخرین فراز این پرفسوری کردن منو گوش بده.

دوسم گفت باش گفتم ، ببین عمو فرض کن شما یه دونه بُز داری ، یه جوونیم اومده و میگه بده ببرمش صحرا چراش بدم. فوری میدی دستش؟ گفت نه ، گفتم چرا ؟ گفت برا اینکه این اصلاً چوپونی بلد نیس. گفتم آفرین.

گفتم در تکمیل بحث ، یه فرض دیگم تصوّر بکن. اونم اینکه تو سالن دوازده هزاری نفری آزادی که پر از خانواده ها هسن از زن و مرد پیر و جوون و بچه و کودک ، دو نفر دختر و پسر حدود بیست ساله رو انتخاب میکنن ، تنشون لباس کاراته میپوشن در حالی که هیچی از کارته بازی بلد نیسن و کمربند سیاه هم میبندن. و اینارو میارن وسط میدون میگن حالا کارته بازی بکنین.

هر حرکتی که در میارن کُل جمعیّت سالن از خنده روده بُر میشن. و جالب اینجاس که هر کدوم از این دختر و پسرا خیال میکنن این حرکات خنده دارشون بخاطر اون دیگریه!!. جمعیّت اینارو آزاد میذاره و هر کدوم که معترض بودن رقیبشونو عوض میکنن. تازه ایندفه لباس ووشو هم میپوشن و هر کدوم یه شمشیر دسته پارچه ای هم در دست میگیرن. بازم با صوت داور اینا شروع میکنن به درآوردن حرکات کارته و ووشو. ایندفه جمعیّت نه تنها روده بر میشن از خنده ، بلکه معده بُر هم میشن از خنده...

در این میان یه مربی دلسوزی اومد و رو دوش هر دوشون زد و گفت : نه شما مقصّری و نه ایشون!. بلکه مقصّر مدیران ورزشی جامعه هستن که به شما کارته بازی یاد نداده لباسشو تنتون پوشوندن. و هنوز شمشیر بازی یاد نداده به دستتون شمشیر دادن!!. اوّل برید کارته و وشو و شمشیر بازی یاد بگیرید بعد بیایید اداشو در بیارید. اونوقت ، هم این لباس باتون میاد و هم حرکاتتون بجای خنده حضّار باعث کف زدن و تشویقتون میشه.

آره جانم ، مقصر لباس دوزای جامعه هستن که هنوز به دخترا و پسرا دامادی و عروسی یاد نداده تنشون لباسشو میپوشن. اونوقت چی میشه؟ هنوز به خانه بخت نرفته طلاق میگیرن. هنوز دوروز از ازدواجشون نگذشته به اصطلاح میگن ما تفاهم نداریم. و پُر از این مدل دوز و کلاکا...

دوسم میگفت ، من اینارو که میگفتم از شیشه درب ماشین بیرونو نگاه میکردم. میگفت من به صحرا و در و دشت خیره بودم و پرفسوری میکردم. وقتی برگشتم تا ببینم حرفام چقدر رو راننده تاثیر گذاشته با کمال تعجّب دیدم تعداد شاخهای راننده دقیقاً به هیژده تا رسید و یک آن خیال کردم یه گوزن قطبی پیشمه.

دوسم میگفت وقتی راننده رو تو این وضع دیدم منم ایقدر متعجّب شدم که در آن واحد دوشاخ هیژده خال منم در آوردم. و وقتی دیدیم یک جفت گوزن هیژده خال داخل ماشین نشستیم ، کلی با هم سرشاخ شدیم و کوه کوه کردیم و خیلیم خوش گذشت.

آره بروبچ ، تو هر کاری آموزش اصولی و درست لازمه. بقول مولوی: نابرده رنج گنج میسر نمی شود ، مزد آن گرفت که تو زندگیش سگ دو زد و تک چرخ

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.