هیش کس دنیه آماره سوا هاکانه؟!

22

هیش کس دنیه آماره سوا هاکانه؟!

این اشتباه از منه که دقیقا نمیدونم دوره دقیانوس بود یا اسکندر مقدونی ؛ تو همین کلکته کنونی یه روستایی بود بنام دارکلاهه ، دوتا آدم بودن بنام های دلیپ کومار و سه لیپ کوتر ، این دوتا سال های سال با هم تو جنگ و دعوا بودن!.

آقا مردمو دور خودشون جمع میکردن و کلاً بگو مگوهای اینا زبانزد خاص و عام بود. اون موقع هم رادیون و موبایل و تلگرام نبود که همه سرشون تو این چیزا باشه که! همه منتظر بودن که امروز اینا چجوری با هم کَل میوفتن و چی به همدیگه میگن تا همه بهم بگن و خلاصه هم مردم کیف میکردن و هم اینا که برا دعواهاشون مشتری دارن. اینام هر روز دعواهاشونو جدید می کردن که از دهن نیوفته.

اینا راسش از اول با هم خیلی رفیق بودن ولی از اونجایی که عمه مادر بزرگ دلیپ کومارمرده بود. در مراسم یادبودش که دعوت گرفته بودن ، موقع ناهار خوردن برای اینکه بیشتر خوش بگذره ؛ آقا ، سه لیپ کوتر به دوسش خی بیگ میگه بیا پیش مردا ، بعدشم هرهر می خنده. البته کار درستی نکرد. آخه مگه تو مجلس عزا از این حرفا میزنن؟ حالا درسته که فامیل شما نیس ولی هر کی بود برا صاحاب عزا دوس داشتنی و محترم بود. حالا تو باید تو مجلس عزای این آدم اونم تو جمع هوار بکشی و اینو بگی؟

خلاصه این شروع اختلاف و دعوایشان بود. و روز بروز هم بیشتر و بیشتر می شد!. مردم و آدمای عاقل قوم هم هر چی کردن بینشون آشتی بدن ، اینا گفتن نه اصلا و بهیچ وجه من الوجود. آقا ، بارها و بارها خواستن بینشون آشتی بدن ولی اینا قبول نمیکردن. و هر کدومشون میگفت موقع آتش زدن باید جوابگو باشی. البته منظورشان آتش زدن جسدشون بود.

زمان می گذشت و اینها هم از هم نمیگذشتن و مردم هم سرپا گوش دعوایشان بودن. دیگه رفته رفته مردم از دسشون داشتن کلافه می شدن. اینام یکم اسم و رسم دار بودن و مثلا وقتی پیش کسی خاطره میگفتن بقیه هم از رودربایستی می بایس گوش میدادن.

یه روز موقع بهار سر زمین شالیزاری اینا باز هم سر گرفتن و کَل کفیدن. و یک دعوایی راس کردن که نگو. البته قالتاقا وارد بودن ، مثلا گال میس میکردن و بسمت هم می آوردن اما یواش به گارده هم میزدن! مردم هم دو گروه شدن یک سری اینو می آوردن اینور و یک سری هم اونو میبردن اونور. همه هم تن و پی شان گل و آب. تازه داشتن زمینو مرز بندی میکردن. و اینام با این دعواهاشون همه رو از کارو کاسبی انداخته بودن.

این روز دیگه اوج کارشون بود. این می گفت من باید اونو بکشم اون میگفت من باید اینو بکشم. تا اینکه همه خسته شدن و از این میان یعقوب لیث صفار از میان جمع برخاست و به همه گفت همه برید کنار ، همه برین کنارو... و همه رو کنار زد و همه هم رفتن سر مرز شالیزارها نشستن. یعقوب لیث صفار رو به اون دو نفر معرکه گیر کرد و گفت : حالا همدیگرو بکشین. این دو هم کمی از هم فاصله داشتن ، یکم این اومد جلو تبر بلند کرد و یکم هم اون اومد جلو و بیل بلند کرد و دید نه واقعا همه دارن فقط نگاه میکنن و هیشکی جلو نمی آد.

اینجا بود که سه لیپ کوتر عین دارغاز بانگ برآورد که ای نامردا ، هیش کس دنیه آماره سوا هاکانه؟! کل شالیزار از خنده ترکیدن. و همه تازه متوجه شدن که بابا دعوای اینا سرکاری بود و میخاسن مخ مردمو کار بگیرن. و یعقوب لیث صفار رو به همه کرد و گفت دیگه هیشکس حق نداره وارد ماجرای دعوای اینا بشه.و یک سخنرانی مفصل هم کرد و همه حقه های اینا رو گفت.

از اون روز به بعد دیگه کسی اینا رو تحویل نمیگیره و خودشون شبا میرفتن خونه این و اون میگفتن آقا بیاین ما رو آشتی بدین. مردمم کلی می خندیدن و میگفتن برین ، برین دیگه حنای شما رنگی نداره. و اینام دیگه دیدن هیچ چاره ای ندارن با هم آشتی کردن و الان هشتصدوچار سال هس که اصلا کوچکترین دعوایی بینشون نشد.

آره عمو ، یکی از علتای کش دادن دعوای بعضیا اینه که می بینن مشتری دارن. وقتی دیگه مطمئن شدن کسی برا زرت و پرتاشون ارزشی قائل نمیشه ؛ خودشون ول می کنن و میرن پی کارشون. شمام یادتون باشه تو این اختلافات اگه می خواین پا در میونی کنین در حد معمول باشه ، اگه دیدین ول نمیکنن ، شما ول کن خودشون میان ته دنبال.

راس نمیگم؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.