53 خط خوبی آدما

53

خط خوبی آدما

این ذات که میگن خیلی مهمّه ، اصلا آدمو میکشه بسمت خودش!.

درسته که آموزش و تربیت نقش داره ، ولی اگه یه ذره ول کنی ، می بینی میره بسمت نرم افزاری که تو ذاتش نصبه.

یه دوستی داشتیم آدم خوبی بود. اما تا یه جایی!. از اونجا به بعد بقول شعون عمو اگه رو دمش لگد میکردی سریع گازت می گرفت.

یعنی دقیق مشخص بود که خط خوبیش تا کجاست؟. حالا آدم نمی دونه که آدما خط خوبیشون تا کجاست که؟!

این دوست ما اینقد کتاب خونده بود و اینقد اکابر رفته بود تونسته بود یه آموزش خوبی بگیره و عین گربه های آق عُبید شمعا رو نگه داشته باشه.

راسی شنیدین داستان گربه های آق عبیدو؟

فتحلی شاه افشار یه وزیر چموشی داشت که گاهی کارای خارق العاده میکرد. آق عُبید یه سی چل تا گربه براش تربیت کرده بود که تو سالن پذیرایی آق فتحلی شمع هارو شب ها نگه می داشتن که سالن روشن باشه.

یه پرفسور شخ بایی بود یه روز اُومده بود تو قصر ، دید گربه ها شمع رو نگه داشتن. آق عبید در حضور آق فتحلی به پرفسور گفت ؛ می بینی آموزش و تربیت چه کارایی می کنه؟ و ادامه داد که بنظرم هر چیزی به آموزش هست. خواست یه کلاسی پیش شاهنشاه بره که بله حواست باشه که ما این امکاناتو برات ردیف کردیم. پرفسور هم گفت هر چیزی به ذاتش هست. که آق عُبید گفت ، نه ، هر چیزی به آموزش هست. حالا شاهنشاه هم اینارو داره می شنوه.

آق عبید گفت اگه به ذات هست چرا گربه ها با این حس مسئولیت دارن شمع نگه می دارن؟ پرفسور گفت برا اینکه عامل محرّک ذاتشون وجود نداره. خلاصه بحث اینا تا آنجا پیش رفت که پرفسور فردا شب ثابت کنه که همه چی به ذاتش هست.

زمان موعود فرا رسید ، آق عبید هم پادشاه و کل ساکنان قصرو جمع کرد که در حدود ساعت مثلاً نه شب از تزش دوفاع کنه! گربه هاشو خوب آراست.

پرفسور در ساعت مقرر آمد. همه دیدن دست پرفسور یه دیگ بزرگ هست و تشریف آوردن. پرفسور وقتی گربه ها رو دید که با چه ژستی کنار دیوار به فاصله نیم متری ، ایستادن. سی چل تا گربه، چشماشون عینک دودی ، کربات زده ، کینگ چخ شلوار ، پاهاشون چکمه ، سبیلا چخماخی ، کمربندهای گت سگگ ، یه پاشونو زدن به دیوار و رو دوتا دستشون یه بقشاب طلایی و داخلشم یه شمع که نم نم می سوخت و روشنایی می داد و با این همه شمعی که دست گربه ها بود سالن عین روز شده بود!.

آق عُبید رو به همه کرد و گفت گربه هارو صدا کنین ببینم جواب کسی رو میده؟ همه هی پیش پیششش کردن و گربه ها عین مجسمه سرجاشون جیگ نمی زدن.

آق عبید رو به پرفسور و پادشاه و حاضران کرد و گفت دیدی.

در اینجا بود که پرفسور لوه به دست در ابتدای سالن قرار گرفت و درپوش دیگو گرفت. چشمتون روز بد نبینه ، آمین.

آقا از داخل دیگها پونصد تا موش جهیدن بیرون.

وقتی این گربه ها موشهارو دیدن ، آقا عّبید کیه؟ فتحلی شاه کیه؟ فتحلی شاه فتحلی شاه. شمع چیه. بدو دنبال موشا ، شمع و مم و همه چیرو انداختن دور و هر کدوم هر چی می تونسن موش گرفتن.

همه زدن زیر خنده و آق عبید هم گریه اش گرفت و پرفسور هم رو به آق فتحلی و حضار محترم کرد  و گفت ؛ دیدین. ما آدمام همینجوری هستیم.

خوبی و سربه زیری ما یه حد و مرزی داره. خلاصه اینکه عوامل تحریک کننده ذات ما وقتی سرو کله اش پیدا بشه انوقت می بینی شاید دیگه ما انونی نباشیم که هستیم!.

بنابراین باید تعلیم و تربیت و آموزش و ماموزش و هر چی تو این دست باید با توجه به این قضیه باشه.

آره اگه دیدین یه کسی خوبه ، خدارو شکر کنین و زیادی انتظارتونو ازش بالا نبرین. و هی هم رو دمش گلد نکنین ، یک وقتی دیدین برگشت به ذاتشو چنان شمارو گاز گرفت که گوشاتونو از جا کَند.

آره مواظب باشین. درست نمیگم؟.

بگو والله ما بلوچیم ، نمی دانیم!. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.